سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

پسر خارکن با ملا بازرجان


پيرمرد خارکنى بود که يک پسر داشت و از بس او را دوست داشت نمى‌گذاشت از خانه خارج شود. تا اينکه پسر بيست و پنج ساله شد و پيرمرد هم ديگر توان خارکنى نداشت. روزى به پسرش گفت: من ديگر نمى‌توانم خار بکنم. حالا نوبت تو است. پسر طناب و تبرى برداشت و روانهٔ صحرا شد. از بس کار نکرده بود. زود خسته شد از دور توى صحرا يک قصر ديد، رفت تا به آن رسيد و در سايهٔ قصر خوابيد. دختر پادشاه از روى بام پسر را ديد و عاشقش شد. از آنجا يک دانه مرواريد به‌صورت پسر زد. پسر از خواب بيدار شد، دختر از او پرسيد: کى هستى و از کجا آمده‌اي؟ پسر ماجراى خود را تعريف کرد. دختر که از پسر خوشش آمده بود، چند دانه مرواريد به او داد و گفت که آنها را به پدرش بدهد. پسر خوشحال به‌سوى خانه رفت و مرواريدها را به پدرش داد. چند روزى گذشت. پسر، که عاشق دختر پادشاه شده بود، به مادرش اصرار کرد که به خواستگارى دختر برود. پيرزن چند بار به قصر پادشاه رفت و خواستگارى کرد. عاقبت پادشاه از اصرار پيرزن به تنگ آمد و به او گفت: اگر پسرت بتواند رمز ملا بازرجان را ياد بگيرد، آن وقت دخترم را به او مى‌دهم. پسر قبول کرد.
ملا بازرجان، در آن شهر زندگى مى‌کرد و هر کس رمز او را ياد مى‌گرفت ملا او را مى‌کشت. پسر رفت پيش ملا بازرجان و شاگرد او شد. در مدتى‌که پسر مشغول ياد گرفتن رمز بود، دختر ملا، خاطرخواه پسر شد. او مى‌دانست بعد از اينکه پسر رمز را ياد گرفت، پدرش او را مى‌کشد. به پسر گفت: روزى که پدرم از تو امتحان مى‌گيرد، هر چه پرسيد فقط بگو: 'سفيديش را بخوانم يا سياهش را؟' روز امتحان پسر جواب ملا را همان‌طور که دختر يادش داده بود گفت. ملا فکر کرد. پسر خارکن چيزى از رمز ياد نگرفته، او را آزاد کرد.
پسر خارکن به منزل پدرش برگشت و ديد وضع زندگيشان خيلى بد است. به پدرش گفت: من يک اسب مى‌شوم، تو مرا ببر بازار و بفروش اما افسار مرا نده پسر وردى خواند به شکل اسب درآمد. پيرمرد اسب را به بازار برد و فروخت و افسارش را برداشت. به خانه آمد، ديد پسرش جلوتر از او به خانه رسيده است. دفعهٔ دوم پسر به شکل گوسفندى درآمد. پيرمرد او را به بازار مى‌برد که بين راه ملا بازرجان گوسفند را ديد و آن را شناخت. با پيرمرد وارد معامله شد. و به هر قيمتى بود او را راضى کرد که گوسفند را با افسارش به او بفروشد. پول زيادى هم به پيرمرد داد. ملا، گوسفند را به خانه برد و از دخترش چاقو خواست تا سر گوسفند را ببرد. دختر که فهميده بود گوسفند، همان پسر است چاقو را جائى پنهان کرد و به پدرش گفت: چاقو را نمى‌توانم پيدا کنم. خودت بيا پيدا کن. ملا دختر را صدا زد و گوسفند را به‌دست او سپرد و خودش رفت چاقو بياورد. دختر به گوسفند گفت: و يک پنجه به چشم من بزن و فرار کن. گوسفند همين‌کار را کرد، وقتى خوب دور شد، دختر داد و بيداد راه انداخت و به پدرش گفت که گوسفند به چشم او پنجه زده و فرار کرده است.
ملا به شکل گرگى درآمد و گوسفند را دنبال کرد. گوسفند سوزنى شد و در زمين فرو رفت. ملا الک شد و شروع کرد به الک کردن خاک. سوزن کبوترى شد و به هوا پرواز کرد. ملا هم باز شکارى شد و دنبال کبوتر کرد. پسر خارکن ديد نزديک است که باز به او برسد، يک انار شد و به شاخهٔ درخت انار نشست. باغبان ديد در زمستان درخت خشک عجب انار تازه‌اى داده‌ است! آن را چيد و براى پادشاه بود. ملا هم به شکل درويشى درآمد و وارد قصر پادشاه شد و شروع کرد به خواندن. پادشاه گفت: هر چه درويش مى‌خواهد به او بدهي. هر چه به درويش دادند قبول نکرد و گفت: فقط آن انار را مى‌خواهم. پادشاه ناراحت شد و انار را به زمين کوبيد. دانه‌هاى انار پخش شد. درويش خروس شد و شروع کرد به نوک زدن به دانه‌هاى انار. يکى از دانه‌ها، که پاى تخت پادشاه افتاده بود، روباهى شد و پريد گلوى خروس را گرفت. خروس که مرگ را نزديک ديد، به‌صورت ملا بازرجان درآمد. روباه هم شد پسر خارکن. پادشاه خيلى تعجب کرد پسر به او گفت: شما از من رمز ملا بازرجان را خواستي، حالا ملا را هم به اينجا آورده‌ام. پادشاه متوجه قضيه شد. دخترش را به پسر خارکن داد و بعد هم تاج خود را به‌ سر پسر خارکن گذاشت. پسر شد پادشاه ملا بازرجان را هم بخشيد.
ـ پسر خارکن با ملا بازرجان
ـ افسانه‌هاى ايرانى ـ جلد اول ـ ص ۳۴۴
ـ گردآورنده: ابوالقاسم انجوى شيرازى
ـ انتشارات اميرکبير چاپ دوم ۱۳۵۲
(به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران، جلد دوم، على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸)


همچنین مشاهده کنید