سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

پسر و غول بیابان


در روزگاران بسيار قديم پسرى بود که با پدر و مادر خود زندگى مى‌کرد. يک روز پدر به پسر گفت: تو ديگر دارى بزرگ مى‌شوي، بايد بروى و براى آينده‌ات کارى ياد بگيرى تا در روزگار پيرى تنگدست نباشي.
پسر حرف پدر را قبول کرد و يک روز کوله‌بار خود را بست، رفت و رفت تا به مزرعه‌اى رسيد. پيرمردى را کنار مزرعه ديد و به او گفت: اى پيرمرد به من کارى ياد بده.
پيرمرد گفت: قبول اما هفت سال بايد پيش من بمانى
پسر قبول کرد و هفت سال در مزرعه کنار پيرمرد کار کرد. روز آخر از سال هفتم، پيرمرد او را صدا زد. گردوئى کف دست خود گذاشت و گفت: اين مزد هفت سال تو. حالا به سر خانه و زندگى‌اَت برگرد.
پسر بى‌آنکه حرفى بزند گردو را برداشت و راه افتاد. رفت و رفت تا به‌جائى رسيد که بيابان بود و چيزى براى خوردن نداشت. همان‌وقت بود که به ياد گردو افتاد. گردو را شکست. ناگهان هزاران گاو و گوسفند و ديگ‌هائى پر از پلوماهى و قليه از توى آن درآمد، پسر اول غذاى خود را خورد و بعد توى فکر رفت و با خودش گفت: چه‌کسى مى‌تواند اين دو نصفه گردو را دوباره به‌هم بچسباند؟
هنوز حرف پسر تمام نشده بود که ناگهان غولى ظاهر شد. روبه‌روى پسر ايستاد و گفت: من مى‌توانم تمام اين گاوها و گوسفندها را توى اين گردو کنم و دوباره آن را ببندم. اين يک شرط دارد؟
پسر خوشحال پرسيد: چه شرطي؟
غول گفت: شرط من اين است که شب عروسى‌اَت تو را بردارم توى قليانم بگذارم و آتش بزنم.
پسر فوراً قبول کرد. غول وردى خواند، تمام گاوها و گوسفندها را توى گردو کرد و آن را به شکل اول درآورد.
پسر گردو را برداشت و به خانه رفت و جلوى پدر و مادر خود دوباره گردو را شکست و تمام گاوها و گوسفندها بيرون آمدند. پسر گاوها و گوسفندها را فروخت. خانهٔ برگى براى پدر و مادر و خودش ساخت و ثروتمند شد.
سال‌ها گذشت، تا يک روز پدر پسر را صدا زد و گفت: اى پسر من پير شده‌ام بايد قبل از اينکه بميرم عروسى تو را ببينم. پسر قصهٔ غول بيابان را براى پدر و مادر خود تعريف کرد، اما پدر زير بار نرفت و گفت: حتماً خيالاتى شده‌اي. غول دروغ است.
آن وقت شروع کرد به گريه کردن تا دل پسر به رحم آمد و راضى به ازدواج شد.
شب عروسى جشن مفصلى گرفتند و تمام شهر را دعوت کردند. اما پسر در ميان ساز و آواز و خوشحالى مردم ناگهان غول را ديد فوراً سوار اسب خود شد و در رفت. رفت و رفت تا به پيرزنى رسيد و ماجرا را براى او تعريف کرد و گفت که غول بيابان به دنبال او است.
پيرزن دستمالى بسيار زيبا به پسر داد و گفت: از سمت چپ که بروى ديوارى از آتش است، غول نمى‌تواند از آتش بگذرد اما تو اگر دو بار (سه بار) دستمال را تکان بدهى ديوار کنار مى‌رود و تو مى‌توانى رد شوي.
پسر دستمال را از پيرزن گرفت. راه افتاد و رفت تا به ديوار آتش رسيد. دستمال را سه بار تکان داد. ديوار آتش پس رفت. پسر وارد دشتى سبز و خرم شد و کلبه‌اى را ديد، به طرف کلبه راه افتاد. در آن کلبه زنى با دختر خود زندگى مى‌کرد. زن به پسر گفت: دختر من از اين دستمال خوشش مى‌آيد. تو اين دستمال را به او بده. من به تو سه تا نان مى‌دهم که اگر آنها را در دست بفشارى سه تا سگ مى‌شوند. اولى گوش‌هاى تيزى دارد، دومى دندان‌هايش آهن را خرد مى‌کند و سومى مثل باد مى‌دود.
پسر دستمال را به دختر داد و سه تا نان را از زن گرفت. يک روز دختر کنار ديوار آتش رفت تا بازى کند و سه بار دستمال خود را تکان داد و غول که آن طرف آتش ايستاده بود، توانست از ديوار آتش رد شود اما سگى که گوشش تيز بود فوراً فهميد به سگى که مثل باد مى‌دويد گفت که برود غول را مشغول کند تا سگى که آهن مى‌جويد برسد، سگ دوم فوراً دويد و غول را مشغول کرد و سگ سوم بعد از مدتى آمد و کلهٔ غول را که از آهن بود جويد و غول را کشت. پسر بعد از مدت‌ها خوشحال به خانه بازگشت و با دخترى که قرار بود عروسى کند ازدواج کرد. قصهٔ ما خوشى خوشي، دسته گلى روش بکشي.
ـ پسر و غول بيابانى
ـ افسانه‌ها و باورهاى جنوب ـ ص ۷۷
ـ گردآورنده: منير و روانى‌پور
ـ راوى زن سى‌ساله. محل بوشهر
ـ نشر نجوا. چاپ اول تهران ۱۳۶۹
‌‌‌(به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران، جلد دوم، على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸)


همچنین مشاهده کنید