شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

آب


آب آبادانى مى‌آورد
نظير: زنده از آب است دائم هرچه هست (عطار)
آبادانى ظلم به يک باد بسته است.
نظير:
ريشهٔ بيداد بر خاکستر است
- ظلم ظالم و ماه تموز هيچ‌کدام پايدار نيست
- خانهٔ ظلم به آه مظلوم خراب است.
رک: ظالم پاى ديوار خود را مى‌کَنَد.
آبادي ميخانه ز ويرانى ماست٭
نظير: از سستى آدميزاد است که گرگ آدميخوار پيدا مى‌شود.
٭ .............. جمعيت کفر از پريشانى ماست.
اسلام به ذات خود ندارد عيبى عيبى که دروست از مسلمانى ماست
(منسوب به خيام)
آب از بُنه تيره است (يا: آب از سر تيره است)
نظير: آب از سرچشمه گل‌آلود است
آب اِفتاده است دست يزيد
رک: روزى افتاده است دست قوزى
آب اگه قوّت داشت قورباغه زنجير پاره مى‌کرد!
نظير: آب اگر قوت داشت قورباغه نهنگ مى‌شد
آب اگه قوت داشت قورباغه نهنگ مى‌شد!
نظير: آب اگر قوت داشت قورباغه زنجير پاره مى‌کرد.
آب‌انبار شلوغ کوزه بسيار مى‌شکند
رک: آشپز که دو تا شد آش يا شور مى‌شود يا بى‌نمک
آبان‌ماه را بارانکى، دى‌ماه را برفکى، فروردين‌ماه شب ببار روز ببار!
آب براى من ندارد نان که براى تو دارد
رک: اگر براى من آب نداشته باشد براى تو نان که دارد
آب بر کَرْتِ اول است
رک: همان آش است و همان کاسه
آب به آبادانى مى‌رود
رک: پول پيش آدم پولدار مى‌رود
آب به آب مى‌خورد زور برمى‌دارد
رک: اتحاد موجب قوّت است.
آب تا جارى است اين آسيا در گردش است (امين کاشانى)
نظير: تا چراغ روشن است گاو مى‌زايد
آبجى‌خانم تو مطبخ، حرفش کجا؟ تو 'سرتخ' (= سرتخت)٭ (عامیانه )
٭ مثلى است تهرانى در مذمّت از زنان بدگو و بدزبان که پشت سر ديگران حرف درمى‌آورند. سرتخت نيز نام محله‌اى است معروف در جنوب تهران (نقل از قند و نمک نوشتهٔ جعفر شهرى)
آب چون در روغن افتد مى‌کند شيون چراغ (صائب)
آب چشمهٔ حيوان درون تاريکى است٭
٭ ز کار بسته مينديش و دل شکسته مدار که............................ (حافظ)
آب حمام مفت فاضلاب!
رک: سرِ خر و دندان سگ!
آب حيات از دُمِ افعى مجوى (نظامى)
رک: از مار نزايد جز ماربچه
آب حيوان جفت تاريکى بوَد٭
رک: آب حيوان درون تاريکى است
٭ در شبِ بدرنگ بس نيکى بوَد ............................... (مولوى)
آب حيوان درون تاريکى است٭
نظير:
آب چشمهٔ حيوان درون تاريکى است (حافظ)
آب حيوان جفتِ تاريکى بوَد (سنائى)
به تاريکى درون آب حيات است (شبسترى)
رک: هر که را طاووس بايد جور هندوستان کشد.
٭ اندر اين راه در بدى نيکى است ............................. (سنائى)
آب خُرد، ماهى خُرد
رک: ز آب خُرد ماهى خُرد خيزد
آب خوش بى‌تشننگى ناخوش بوَد٭ (ناصر خسرو)
نظير: آب کم جو تشنگى‌آور به‌دست (مولوى)
٭ .......................... مرد سيراب آبِ خوش را منکر است
(ناصر خسرو)
آب داند که آبادانى کجاست
رک: آب مى‌داند که آبادانى کجاست
آب در پيش ما و ما چنين تشنه٭
نظير: من تشنه و پيش من روان آب زلال (جامى)
رک: آب در کوزه و ما تشنه‌لبان مى‌گرديم.
٭ ...................... باده در جام و ما چنين مخمور
(خواجو کرمانى)
آب در کشتى هلاک کشتى است٭
٭..................... آب در بيرون کشتى پشتى است (مولوى)
آب در کوزه و ما تشنه‌لبان مى‌گرديم٭
نظير:
دوست در خانه و ما گرد جهان مى‌گرديم (سعدى)
سال‌ها طلب جام جم از ما مى‌کرد آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مى‌کرد (حافظ)
پيش‌پا بود آنچه ما را در نظر ناياب بود (بيدل)
آفتى نبوَد بَتَر از ناشناخت (مولوى)
رک: من تشنه و پيش من روان آب زلال
٭ ..................... يار در خانه و ما گرد جهان مى‌گرديم
آب دريا از دهان سگ کجا گردد پليد؟٭
رک: از لف لف سگ دريا نجس نشود
٭ مُلکِ او، از طعنهٔ خصمان کجا بايد خلل ......................... (امير معزّى)
آب دريا در مذاق ماهى دريا خوش است٭
رک: علف به دهان بزى شيرين مى‌آيد
٭ نيست پروا تلخکامان را ز تلخى‌هاى عشق ........................... (صائب)
آب دريا را اگر نتوان کشيد هم به‌قدر تشنگى بايد چشيد (مولوى)
آب دست يزيد افتاده است
نظير: روزى افتاده دست قوزي!
آب دهان هرکس٭ به دهان خودش مزه مى‌دهد
نظير: صوت هر کس به گوش خودش خوش‌نوا است.
٭ يا: خيزى هرکس...
آب را از سرِ بند بايد بست
نظير: اى سليم آب ز سر چشمه بيند که چو پر شد نتوان بستن جوى (سعدى)
آب را بر سر زنى سر نشکند خاک را بر سر زنى سر نشکند آب را با خاک اگر قاطى کنى مالش دهى تا گل شود، قالب زنى خشتى شود، کوزه تهى آجر شود، بر سر زنى سر بشکند!٭
٭ مولوى گويد:
خاک را بر سر زنى سر شکند آب را بر سر زنى در نشکند
گر تو مى‌خواهى که سر را بشکنى آب را و خاک را بر هم زنى
(مثنوى معنوى، دفتر پنجم)
آب راکد بالاخره بو مى‌گيرد
رک: آب که يک جا بماند مى‌گَنْدَد
آب را گل‌آلود مى‌کند ماهى بگيرد
نظير: دزد بازار آشفته مى‌خواهد
آب را ميل جانب پستى است
آب راه خودش را باز مى‌کند
نظير:
آتش جاى خودش را باز مى‌کند
دود روزنهٔ خود را پيدا مى‌کند.
آب رفته به جوى بازنايد٭
نظير:
نبايد به جوباز آبى که رفت
- آب رفته به جوى نيايد
- نرود آب دگر بار که از جو رفت
- آب ريخته به کوزه نيايد
- آب روان باز نايد به جوى (سعدى)
- اميد نيست که عمر گذشته باز آيد (سعدى)
٭ را: آب رفته به جوى باز نمى‌گردد.
آبرو آب جو نبايد کرد
نظير:
آبرو آب جو نيست
- آبى که آبرو ببرد در گلو مريز
خون خود را گر بريزى بر زمين بِه که آبِ روى ريزى در کنار
(ابوسليک گرگانى)
- از تشنگى بسوز و مريز آبروى خويش (صائب)
- در جُستن نان آب رخِ خويش مريزيد (سنائى)
آبرو آب جو نيست
رک: آبرو آب جو نبايد کرد
آبرو بهرِ نان نبايد ريخت
نظير:
در جُستنِ نان آبِ رخ خويش مريزيد (سنائى)
- از تشنگى بسوز و مريز آبروى خويش (صائب)
آبرو چون رفت رو هم مى‌رود
آبرو خواهى چو خاک افتاده باش٭
٭ بارها اى نفس نافرمان تو را گفته‌ام کز حرص بر دنيا مَچَفْس
.......................... نى چو آتش از هوا در تاب و نَفْس (ابن يمين)
آب روشنائى است
از عقايد عامه که صورت مَثَل به خود گرفته است
آبرويت را در دست خود نگهدار
رک: حرمت هرکس در دست خودش است
آبروى ذوالفقار از زورِ دستِ حيدر است
آبروى گُل ز رنگ و بوى اوست (قبال لاهورى)


همچنین مشاهده کنید