شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

با(۵)


باشد پسر چنين چو پدر باشد آن چنان٭
رک: بيله ديگ: بيله چغندر
٭از اصل نيک هيچ عيب نيست فرع نيک ....................... (سوزنى)
باشد عَز‌َبى مايهٔ راحت به جهان!٭
نظير:
اى خوشا آن‌کس که زن ناکرده است
- آدم بى‌زن پادشاه بى‌غم است
- زن ندارى غم نداري
- قربان بى‌زنى که يک نان را تنها بزني!
٭ زنهار به تزويج نگردى شادان .....................(فصاحت رازى)
با شمشير چوبين جنگ نتوان کرد
رک: کار اسباب مى‌خواهد
باشند در اين جهان غدّار شيطان اعوذگوى بسيار (اوحدى)
رک: اى بسا ابليس آدم رو که هست
با شير اندرون شد و با جان به در رود٭
رک: ترک عادت موجب مرض است
٭ عشق تو در درونم و مهر تو در دلم ..............(سعيداى گيلانى)
با شيطان ارزن نباشد کاشت (يا: نمى‌توان کِشت)
رک: با سگ به جوال نمى‌توان رفت
با ضعيفان پنجه در پنجه مکن
نظير:
مردى نبوَد ستيزه با افتاده
- کس نيايد به جنگ افتاده (سعدى)
با طناب پوسيده در چاه چهل ذرعى به عشق شيطان مار گرفتن
رک: به عشق شيطان برو توى چاه چهل ذرعى مار درآر!
با طناب پوسيدهٔ کسى به چاه مرو
با علم اگر عمل نکنى شاخ بى‌برى ٭
نظير:
هر که علم خواند و عمل نکرد بدان مانَد که گاو راند و تخم نيفشاند
- علم چندان‌که بيشتر خواني/چون عمل در تو نيست نادانى (سعدى)
- عالم بى‌عمل زنبور بى‌عسل است (سعدى)
- عالم بى‌عمل درخت بى‌ثمر است (سعدى)
- عالِم که ندارد عملى مثل حمار است(سلمان ساوجى)
٭بار درخت علم نباشد مگر عمل
باغبان تا در گشايد موسم گل بگذرد (دانش)
رک: تا کچل فکر زلف بکند عروسى تمام شده است!
باغبان را وقتِ ميوه گوش‌ها کر مى‌شود! (از جامع التمثيل)
نظير: کر مصلحتى دوا ندارد
باغبانى که درخت مو مى‌کارد بهتر است که ريش نداشته باشد
باغ به اين بزرگى غوره نصيب ما شد، دِهِ به اين بزرگى کوره نصيب ما شد!
رک: نصيب همه بخت و روز، نصيب من سرفه و تيز
باغ حکمت خزان نخواهد ديد (پروين اعتصامى)
باغ خندان، زگل خندان است (... خنده آئين خردمندان است)(مثنوى سبحة‌الاحرار)
باغ ديدن غذاى روح بوَد٭
با غريب سگى نبايد کرد (از اسرارالتوحيد)
نظير: تيمار غريبان سبب ذکر جميل است (حافظ)
٭ ............................ بند و غُل توبهٔ نصوح بوَد (سنائى)
باغم است و کليدش را دارم
نظير: خانه‌ام به پشتم، کليدش تو مُشتم!
با قسمت معارضه و با طالع ستيزه نمى‌توان کرد
رک: با قسمت نمى‌توان جنگيد
با قسمت نمى‌توان جنگيد
نظير:
با قسمت معارضه و با طالع ستيزه نمى‌توان کرد
گر زمين را به آسمان دوزي ندهندت زياده از روزى
با قضا کارزار نتوان کرد٭
نظير:
به جنگ خدا نمى‌توان رفت
- با چرخ ستيزه چون توان کرد (امير خسرو دهلوى)
- قضاى نبشته نشايد سترد (فردوسى)
- نيابى تو بر بند يزدان کليد (فردوسى)
- حذر چه سود کند هر کجا قضا باشد (اديب صابر)
- چون قضا آيد چه سود از احتياط (مولوى)
- تقدير چو سابق است تدبير چه سود!
- تقدير را تدبير نمى‌توان کرد
- با قلم تقدير تدبير برنيايد (سَمَک عيّار)
- با قضاى آسمانى بر نيايد جهد مرد (سعدى)
- درماندهٔ تقديرند هم عارف و هم عامى (سعدى)
- از قضا هم در قضا بايد گريخت (مولوى)
- از آنچه ايزد خواهد گريختن نتوان (عنصرى)
رک: تدبير انسانى دگر و تقدير آسمانى دگر است
      ٭..................... گله از روزگار نتوان کرد (..؟)
با قضاى آسمانى بر نتابد جهد مرد ٭
رک: با قضا کارزار نتوان کرد
٭عقل را با عشق خوبان طاقت سرپنجه نيست ......................(سعدى)
باقلا کاشتم که قاتق نانم بشود قاتل جانم شد
نظير: ترتيزک کاشتم قاتق نام بشود قاتل جانم شد
با قلم تقدير تدبير بر نيايد (سَمَک عيّار)
رک: تدبير انسانى دگر و تقدير آسمانى دگر است
باقلوا به بوزينه دادن از خريّت است
رک: لايق هر خر نباشد زعفران
با قوى‌تر از خود ستيزه مجوى (ايرج ميرزا)
رک: آدم يک پيراهنه با آدم دو پيراهنه نمى‌تواند دربيفتد.
باقيش را نگو که غيرتم اجازه نمى‌دهد!٭
براى اطلاع از ريشهٔ اين مَثَل رک: کتاب کوچه، تأليف احمد شاملو، چاپ اول، ج۴، ص ۱۲۵
با کدامين پا تو اى کِرمِ زمين مى‌روى بر بام چرخ هفتمين (......؟)
نظير: بى دست شناور نتوان رفت به پاياب
با کدخدا بساز، دِه را بتاز
نظير: کدخدا را ببين، ده را بچاب
با کريمان کارها دشوار نيست
با کسان آن کن که با خود مى‌کني٭
رک: آنچه به خود نمى‌پسندى به ديگران نيز مپسند
٭ او نکوئى کرد و تو بد مى‌کنى؟ ...............................(عطّار)
با کسى آشنا نمى‌گردم چون شدم آشنا، نمى‌گردم
نظير:
کسى که دل به کسى داد پس نمى‌گيرد
- انسان با کسى که على گفت عمر نمى‌گويد
- در طريق دوستى ثابت قدم چون خاک باش
- ما چو پيمان با کسى بستيم ديگر نشکنيم (وحشى بافقى)
با کسى که دفترش يک ورقى است معامله نکن
با کشتى شکسته به دريا چه مى‌روى؟
رک: با همين ريش مى‌خواهى بروى تجريش؟
با کولى به جوال رفتن کارِ سگ است
نظير:
با خرس کشتى گرفتن کار کفتار است
سگ است آن که با سگ روَد در جوال (اديب پيشاورى)
با که گردون سازگارى کرد تا با ما کند ٭
٭ ...................... بر مراد دانه هرگز آسيا گرديده است؟(کليم کاشانى)
با که گويم سخنم در همه دِه زنده يکى کو؟٭
نظير: مُردم اندر حسرت فهم درست
٭ مولوى نيز گفته است:
با که گويم در همه ده زنده کو بهر آب زندگى پوينده کو؟
با گرانان بِهْ از گرانى نيست (سعدى)
رک:
'با بدان بد باش با نيکان نکو... '
'ستور هرچه چموش‌تر باشد لواشه را بايد محکم‌تر کشيد'
با گرسنگى قوّت پرهيز نمانَد افلاس عنان از کف تقوى بربايد (سعدى)
رک: شکم گرسنه ايمان ندارد
با گرگ دُنبه مى‌خورد و با چوپان گريه مى‌کند
رک: شريک دزد و رفيق قافله است
بالا آن جاست که بزرگ نشسته باشد
بالا بالاها جايش نيست پائين پائين‌ها راهش نيست!٭
٭ يا: بالا بالاها جا نيست، پائين پائين‌ها هم نمى‌نشيند
بالاتر از سياهى رنگِ دِگر نباشد ٭
رک: بالاتر از سياهى رنگى نيست
بالاتر از سياهى رنگى نيست٭ کلاغى را گرفتند رنگى کنند گفت: بالاتر از سياهى رنگى نيست
نظير:
بالاى سياهى رنگى نيست
- بالاتر از سياهى رنگِ دگر نباشد (سعدى)
- نيست بالاتر از سياهى رنگى (نظامى)
- نباشد رنگ بالاى سياهى (باباطاهر)
- از چه مى‌ترسى دگر بعد از سياهى رنگ نيست (سعدى)
رک: آب که از سر گذشت چه يک نيزه چه صد نيزه
٭تمثّل:
هفت رنگ است زير هفت اورنگ نيست بالاتر از سياهى رنگ (نظامى)
اسب سيه بدادم رنگ دگر نيامد آرى پس از سياهى رنگ دگر نباشد(سلمان ساوجى)
بالاترين خوشبختى زن اين است که مجبور نيست مانند مرد زن بگيرد!
رک: بزرگ‌ترين خوشبختى زن‌ها اين است که...
بالا تف کنى سبيل است پايين ريش!
يعنى هر عملى مايهٔ رسوائى و زيان است


همچنین مشاهده کنید