سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

سبزگیسو


گفت: در زمان‌هاى قديم، پيرزنى فقير زندگى مى‌کرد که پسرى به‌نامِ 'جان‌مراد' داشت. شوهرِ پيرزن سال‌ها پيش مرده بود. جان‌مراد براى اين و آن گاوچرانى مى‌کرد. عصرها که خسته و کوفته، گاوها را از صحرا برمى‌گرداند، صاحبان گاوها هر کدام پاره‌اى نان به او مى‌دادند. او هم نان‌ها را به خانه مى‌آورد و با مادرِ پيرش مى‌خوردند. جان‌مراد يک شب به مادرش گفت:
- اى مادر! گفتى که پدرم صيّاد بودە، از او اسلحه يا وسيله‌اى به‌جا نمانده است؟
پيرزن بارِ اوّل جواب داد: 'نه!' ولى چون جان‌مراد پافشارى کرد گفت:
- از پدرت کمان و شمشيرى به‌جا مانده که در پستوى خانه آنها را پنهان کرده‌ام. اما اى پسر بيا و دنبالِ شغلِ پدرت نرو که برايت دردسر و گرفتارى به‌بار مى‌آورد.
جان‌مراد گفت: 'مادر! آدم براى خودش کار کند بهتر است تا گاوچرانِ ديگران باشد.'
از آن پس، جان‌مراد به کوه و صحرا مى‌رفت و روزى يکى دو کبوتر شکار مى‌کرد و آنها را به شهر مى‌برد و مى‌فروخت و با پول آن خورد و خوراک مى‌خريد.
يک روز که جان‌مراد در کوه و کمر به‌دنبالِ شکار بود، اژدهائى را ديد که جلويِ آبِ رودخانه را گرفته بود و نمى‌گذاشت قطره‌اى آب به شهر برسد. مردم شهر، هر روز به حکمِ پادشاه، دخترى را همراه با لاشهٔ يک گاوميش در دهان اژدها مى‌انداختند. اژدها تکانى مى‌خورد و آبِ باريکى از زير تنهٔ سنگينش راه مى‌افتاد و به شهر جارى مى‌شد. آن روز نوبتِ دشتبان پير بود که دخترش را به کامِ اژدها بيندازد. دشتبانِ پير را همه مى‌شناختند. مردى تنگدست بود که سال‌ها پيش زنش مرده بود. جان‌مراد به خانه رفت و شمشيرِ بلند پدرش را برداشت و به لبِ رودخانه برگشت. مردم، آنجا جمع شده بودند. مأموران پادشاه هم به خانهٔ دشتبان رفته بودند که دخترش را بياورند. جان‌مراد به مردم گفت:
- من اژدها را مى‌کشم. به شرطِ آنکه چهل دسته نان برايم فراهم کنيد.
مردم، خانه به خانه براى جان‌مراد نان جمع کردند. جان‌مراد قبضهٔ شمشير را محکم در دست گرفت. تيغهٔ تيزش را ميان نان‌ها پنهان کرد و از مردم خواست که او را با نان‌ها به کامِ اژدها بييندازند. همچنان که اژدها نان‌ها را فرو مى‌برد، جان‌مراد تن اژدها را شکافت و شکافت. اژدها دو نيم شد و جان‌مراد از دلِ اژدها بيرون آمد. ناگهان رودخانه چنان طغيان کرد که آب همه جا را گرفت. مردم در خون اژدها دست فرو کردند و به پشتِ جان‌مراد پنجه زدند. خبر کشته شدن اژدها به پادشاه رسيد. پادشاه به هر کس که ادّعا مى‌کرد اژدها را کشته است، پاداش مى‌داد. جان‌مراد ناراحت شد. نزدِ پادشاه رفت و گفت:
- چرا تو به هرکس که لافِ کشتنِ اژدها را مى‌زند، پاداش مى‌دهى و هيچ دليل و نشانه‌اى هم نمى‌خواهي؟ آنکه اژدها را کشته است، من هستم!
پادشاه گفت: 'حالا تو خودت چه دليلى دارى که اژدها را کشته‌اي؟'
جان‌مراد پيراهنش را که جاى پنجه‌هاى خونين مردم بر آن بود، به پادشاه نشان داد.
پادشاه به وزير نگاهى کرد و گفت:
- حالا که تو کشندهٔ اژدها هستي، برو پوستِ اژدها را براى من بياور.
جان‌مراد رفت و پوستِ اژدها را آورد و به پادشاه داد. پادشاه رو کرد به وزير و گفت:
- پوستِ اژدها براى ما شگون دارد و عمرِ پادشاهى ما را طولانى مى‌کند. اما اى وزير براى پايدار ماندن پادشاهى‌ام بايد چه‌کار کنم؟
وزير گفت: 'اگر تختى از استخوانِ فيل داشته باشي، پادشاهى تو پايدار مى‌ماند.'
پادشاه پرسيد: 'چه کسى مى‌تواند تختى از استخوانِ فيل بياورد؟'
وزير گفت: 'آن کسى که اژدها را کشته است!'
پادشاه رو کرد به پسر و گفت: 'شنيدي؟ از تو تختى از استخوانِ فيل مى‌خواهم.'
جان‌مراد، غمگين به خانه برگشت و به مادرش گفت:
- پادشاه تختى از استخوان فيل مى‌خواهد، حالا استخوان فيل از کجا پيدا کنم؟
مادرش گفت: برو از پادشاه چهل تبردار، چهل قاطر، چهل بار قير و نيل بگير و راه بيفت و برو. در بيابانى به چند چشمه مى‌رسي. چشمه‌ها را چنان با قير کور کن که ديگر آب از آنها نجوشد. آن‌وقت نيل را در آبى که در چشمه‌ها مانده، بريز. ظهر فيل‌ها تشنه‌ مى‌شوند و سرِ چشمه‌ها مى‌آيند. چون آب به نيل آلوده شده، از نوشيدن خوددارى مى‌کنند. اما سرانجام تشنگى زور مى‌آورد و ناچار مى‌نوشند و در دَم بر خاک مى‌افتند.
جان‌مراد پيشِ پادشاه رفت. چهل تبردار، چهل قاطر و چهل بار قير و نيل گرفت و رو به بيابان گذاشتند. رفتند و رفتند و رفتند تا به چشمه‌ها رسيدند. جان‌مراد آنچه را که مادرش گفته بود، انجام داد. ظهر، فيل‌ها آمدند و آبِ آلوده را خوردند و از پا افتادند. جان‌مراد و تبرداران، سرِ فيل‌ها را بريدند. پوست آنها را کندند، از استخوان‌هاى آنها تختى درست کردند و پيشِ پادشاه بردند. پادشاه دستور داد پوستِ اژدها را روى تخت کشيدند و بر تخت نشست و از وزير پرسيد:
- حالا ديگر پادشاهى من پايدار است؟
وزير گفت: اگر مرغِ زرين را هم داشته باشى که بر بالاى تختت آواز بخواند، حکومتت پايدار مى‌ماند.
پادشاه گفت: مرغِ زرين را چه کسى مى‌تواند برايم بياورد؟
وزير گفت: آن‌کس که اژدها را کشته و از استخوان فيل تخت ساخته، مرغ زرين را هم مى‌آورد.
پادشاه به جان‌مراد گفت: اى پسر از تو مى‌خواهم مرغ زرين را برايم بياوري.
جان‌مراد سخت غمگين شد. وقتى به خانه آمد، گوشه‌اى نشست و کز کرد.
مادرش پرسيد: پسرم چرا غمگيني. چه اتفاقى افتاده است؟
پسر گفت: پادشاه، اين‌بار مرغِ زرين را مى‌خواهد! مرغِ زرين را حالا از کجا بياورم؟
مادرش گفت: برو از پادشاه چهل دخترِ زيباروى و دو دسته مطرب بخواه. دختران و مطربان را که فراهم کردند، راه بيفت و برو و برو و برو تا به درختِ چنارى برسي. پاى درختِ چنار، چشمهٔ زلالى جارى است. بگو مطرب‌ها تا ظهر پاى درخت، ساز و دهل بزنند و دختران برقصند. ظهر، صداى بالِ مرغِ زرين را مى‌شنوى که مى‌آيد و بر چنار مى‌نشيند. مرغ زرين 'پرى‌دختي' است که به جلد پرندهٔ زرين رفته است. پرى‌دخت از جلدِ پرنده بيرون مى‌آيد و همراه دختران مى‌رقصد. جلدش را پنهان کن. بعدازظهر که رقص تمام شد، پرى‌دخت سراغِ جلدش را مى‌گيرد و تو را تهديد به مرگ مى‌کند. تو بگو، اى پريزاد تا مراد و مقصودم را حاصل نکنى جلدت را نمى‌دهم.
جان‌مراد پيش پادشاه رفت. پادشاه فرستاد از شهر چهل دختر زيباروى و دو دسته مطرب آوردند. جان‌مراد با دخترها و مطرب‌ها راه افتادند و رفتند و رفتند تا به چنار و چشمه رسيدند. جان‌مراد همهٔ سفارش‌هاى مادر را انجام داد. ظهر، مرغ زرين آمد و بر درختِ چنار نشست. بعد از درخت پائين پريد و از جلد بيرون آمد و همراهِ دخترها شروع کرد به رقصيدن. جان‌مراد جلد او را پنهان کرد. رقص که تمام شد، پرى‌دخت جلدش را نيافت. به جان‌مراد گفت:
- مى‌دانم تو جلد مرا برداشته‌اي. جلدم را بده وگرنه تو را مى‌کشم!
جان‌مراد گفت: به شيرِ مادر و به رنج پدر سوگند بخور که مرادم را حاصل مى‌کنى تا جلدت را بدهم.


همچنین مشاهده کنید