سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

سبزگیسو(۲)


پرى‌دخت قسم خورد و قول داد که خواست او را برآورده کند. جان‌مراد جلد را پس داد و پرى‌دخت دوباره به جلد زرين رفت. جان‌مراد به مرغ زرين گفت:
- اى پريزاد! دلم نمى‌خواهد اَمّا ناچارم تو را براى پادشاه ببرم.
مرغ زرين گفت: دلتنگ نباش! قول داده‌ام و همراهِ تو مى‌آيم.
جان‌مراد، مرغ زرين را برد و به پادشاه داد. پادشاه باز مثلِ هميشه از وزير پرسيد:
- حالا که مرغ زرين را هم دارم، آيا حکومتم پايدار مى‌ماند؟
وزير گفت: پهلوانِ شهرِ سبز در ديارِ دور، دخترى ماهرو و سبزگيسو دارد. اگر سبزگيسو را هم داشته باشي، آنگاه ديگر حکومتت پايدار خواهد ماند.
پادشاه پرسيد: سبزگيسو را چه کسى مى‌تواند برايم بياورد؟
وزير گفت: آن‌کس که اژدها را کشته، از استخوانِ فيل تخت ساخته و مرغِِ زرين را آورده، اين کار را هم مى‌تواند انجام دهد.
پادشاه رو کرد به جان‌مراد و گفت: بايد بروى و سبزگيسو را براى من بياوري!
جان‌مراد، خشمگين به خانه برگشت و حال و حکايت را براى مادرش تعريف کرد. مادرش خيلى ناراحت شد و گفت:
- من ديگر عقلم به‌جائى نمى‌رسد. بايد خودت به فکر چاره‌اى باشي. اين پادشاه و وزير مى‌خواهند سرت را زيرِ آب کنند. اما بدان اگر از اين سفر، زنده و سالم برگردي، تخت و بختِ اين پادشاه واژگون مى‌‌شود.
جان‌مراد گفت: اين‌بار هم مى‌روم. اما سبزگيسو را براى خودم خواستگارى مى‌کنم، نه براى پادشاه.
جان‌مراد توشه‌اى فراهم کرد و سر به بيابان گذاشت. رفت و رفت و رفت. در راه مردى را ديد که گوش‌هائى بزرگ، به بزرگى گوش‌هاى فيل داشت و آرام‌ترين و دورترين صداها، حتى روئيدن گياهان را هم مى‌شنيد.
جان‌مراد که تعجب کرده بود گفت: چه کار عظيمي!
'فيل‌گوش' گفت: من کارى نمى‌کنم. اگر مثل جان‌مراد اژدها را مى‌کشتم، از استخوان فيل، تخت مى‌ساختم و مرغِ زرين را مى‌گرفتم، کارى کرده بودم!
جان‌مراد پرسيد: اگر او را ببينى چه‌کار مى‌کني؟
فيل‌گوش گفت: مثلِ يک برادر، يار و ياورش مى‌شوم.
جان‌مراد گفت: آنکه مى‌جوئى منم و به‌دنبال سبزگيسو به شهرِ سبز مى‌روم.
فيل‌گوش گفت: من هم همراهِ تو مى‌آيم.
جان‌مراد و فيل‌گوش رفتند و رفتند تا به کوهى رسيدند. چوپانى را ديدند که پاهائى بسيار بلند داشت. گله از چوپان خيلى دور شده بود. اما او با خيال راحت، ظرفى شير روى اجاق گذاشته بود و شير مى‌جوشانيد.
جان‌مراد گفت: اينکه راه و رسم چوپانى نيست. تو اينجا و گله‌ات آنجا!
چوپان بلند شد و در يک چشم به‌هم‌زدن، گامى اينجا گذاشت و گامى آن طرف گله و گوسفندان را برگرداند.
جان‌مراد با تعجب گفت: چه قدرتي! عجب کاري!
'بلندپا' گفت: اينکه کارى نيست، اگر مثل جان‌مراد، اژدها را مى‌کشتم، از استخوان فيل تخت مى‌ساختم و مرغِ زرين را مى‌گرفتم، کارى کرده بودم!
جان‌مراد پرسيد: اگر او را ببينى چه‌کار مى‌کني؟
بلندپا گفت: مثلِ يک برادر، يار و ياورش مى‌شوم.
جان‌مراد گفت: آنکه مى‌جوئى منم و به‌دنبال سبزگيسو به شهرِ سبز مى‌روم.
بلندپا گفت: من هم همراهِ تو مى‌آيم.
جان‌مراد و يارانش رفتند و رفتند تا به مزرعه‌اى رسيدند. مردى تنومند کنارِ مزرعه نشسته بود. در آنجا آبى وجود نداشت، اما مزرعه سبز بود. تشنه بودند. آب خواستند. مردِ تنومند رفت و در يک لحظه آبِ نهرى را مکيد و برگشت و هم مزرعه را سيراب کرد و هم به آنها آب داد.
جان‌مراد با شگفتى گفت: چه نيروئي! چه کار بزرگي!
'آبخور' گفت: اينکه کار نيست. اگر مثلِ جان‌مراد، اژدها را مى‌کشتم، از استخوانِ فيل تخت مى‌ساختم و مرغِ زرين را مى‌گرفتم، کارى کرده بودم!
جان‌مراد پرسيد: اگر او را ببينى چه‌کار مى‌کني؟
آبخور گفت: مثلِ يک برادر، يار و ياورش مى‌شوم.
جان‌مراد گفت: آنکه مى‌جوئى منم و به‌دنبال سبزگيسو به شهرِ سبز مى‌روم.
آبخور گفت: من هم همراهِ تو مى‌آيم.
همگى به راه افتادند و رفتند و رفتند. در راه مردى را کنار صخره و درختى ديدند که طبل مى‌زد، با صداى طبل او، جاى اشياء باهم عوض مى‌شد. طبال (طبل‌زن) طبل مى‌نواخت و درخت جاى صخره مى‌رفت، صخره جاى درخت مى‌آمد.
جان‌مراد گفت: چه‌کار عجيب و بزرگي!
'طبال' گفت: اينکه کارى نيست. اگر مثلِ جان‌مراد اژدها را مى‌کشتم، از استخوان فيل تخت مى‌ساختم و مرغِ زرين را مى‌گرفتم، کارى کرده بودم!
جان‌مراد پرسيد: اگر او را ببينى چه‌کار مى‌کني؟
طبال گفت: مثل يک برادر، يار و ياورش مى‌شوم.
جان‌مراد گفت: آنکه مى‌جوئى منم و به‌دنبال سبزگيسو به شهرِ سبز مى‌روم.
طبال گفت: من هم همراه تو مى‌آيم.
جان‌مراد و دوستانش رفتند و رفتند تا به مردى رسيدند که فلاخُنى در دست داشت و سنگ‌هاى بزرگ در آن مى‌گذاشت و به سوى کوه پرتاب مى‌کرد و هربار قسمتى از کوه فرو مى‌ريخت.
جان‌مراد شگفت‌زده گفت: چه قدرتي! چه زور بازوئي!
'فلاخن‌انداز' گفت: اينکه کارى نيست، اگر مثل جان‌مراد اژدها را مى‌کشتم، استخوانِ فيل تخت مى‌ساختم و مرغِ زرين را مى‌گرفتم، کارى کرده بودم!
جان‌مراد پرسيد: اگر او را ببينى چه‌کار مى‌کني؟
فلاخن‌انداز گفت: مثلِ يک برادر، يار و ياورش مى‌شوم.
جان‌مراد گفت: آنکه مى‌جوئى منم و به‌دنبال سبزگيسو به شهر سبز مى‌روم.
فلاخن‌انداز گفت: من هم همراهِ تو مى‌آيم.
جان‌مراد و يارانِ شگفت‌انگيزش به راه ادامه دادند و رفتند و رفتند و رفتند تا به شهرِ سبز رسيدند. شهرى که سبز و خرم بود. اما از هرکس سراغِ خانهٔ پهلوانِ شهرِ سبز را مى‌گرفتند، با تعجب به آنان نگاه مى‌کرد، چيزى نمى‌گفت و به راه خود ادامه مى‌داد. سرانجام به دکانِ پينه‌دوزى رفتند. پينه‌دوز گفت:
- پسرانِ من، راه گم‌کرده‌ايد؟ شما کجا و اينجا کجا؟
جان‌مراد گفت: اى پينه‌دوز، بيا و مردانگى کن و خانهٔ پهلوانِ شهر را به ما نشان بده.
پينه‌دوز که رنگ از رويش پريده بود گفت: اى پسر! جوانى نکن و سرت را به دمِ تيغ مده. پادشاه اگر بفهمد کسى به خانهٔ پهلوان پاگذاشته، پوست از کله‌اش مى‌کند. پهلوان، دخترى سبزگيسو دارد که پادشاه خواستگار اوست. اما دختر به همسرى پادشاه دل نداده است و پهلوان هم نمى‌خواهد دخترش را به پادشاه بدهد. پادشاه خيلى ظالم است. زندگى را بر مردم تلخ کرده. ديارمان سبز است و روزگارمان سياه. اى جوان، بيا از همين راهى که آمده‌اى برگرد و روزگارت را تباه مکن!
اما جان‌مراد اصرار کرد تا دلِ پينه‌دوزِ مهربان را به‌دست آورد. پينه‌دوز گفت:
- خانهٔ پهلوان در کنار رودخانهٔ بهار است که از وسطِ شهر مى‌گذرد. بايد مواظب باشى جاسوسانِ پادشاه، خانهٔ پهلوان را مى‌پايند.
جان‌مراد صورتِ پينه‌دوز را بوسيد و با دوستانش رفتند و خانهٔ پهلوان را پيدا کردند. جان‌مراد درِ خانه را کوبيد. پهلوان از پشتِ در صدا زد: کيستي؟


همچنین مشاهده کنید