سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

سبزگیسو(۳)


جان‌مراد گفت: جوانى غريبم و از راهى دور آمده‌ام. من و يارانم مى‌خواهيم پهلوان را ببينيم.
پهلوان در را باز کرد. به خانه داخل شدند. سبزگيسو در اتاق نشسته بود و گيسوانش مانندِ دو آبشارِ سبز از شانه‌هايش آويخته بود و چهره‌اش مثلِ پنجهٔ آفتاب مى‌درخشيد. پهلوان رو کرد به جان‌مراد و گفت:
- اى جوانِ دلاور، بگو از من چه مى‌خواهي؟
جان‌مراد تمام سرگذشت خود را تعريف کرد و سرانجام گفت: کوه و کمرها بريده‌ام. سختى‌ها کشيده‌ام تا به اينجا رسيده‌ام. اى پهلوان من خواستگارى سبزگيسو آمده‌ام!
پهلوان گفت: اى جوان، مى‌دانى که پادشاه هم سبز گيسو را مى‌خواهد و تا به حال همهٔ خواستگارانِ سبزگيسو را سر به نيست کرده است؟ با اين حال من براى همسرى سبزگيسو، کسى را جز تو شايسته نمى‌بينم.
بعد پهلوان رو به سبزگيسو کرد و پرسيد: دخترم تو چه مى‌گوئي؟
سبزگيسو، لبخندى مثلِ عسل بر لبانش نشست و آرام، سر را به نشانهٔ رضايت تکان داد.
جان‌مراد و پهلوان و سبزگيسو مشغول گفتگو بودند که داروغه‌هاى پادشاه به خانه ريختند و جان‌مراد و دوستانش را دستگير کردند و به کاخ، نزدِ پادشاه بردند. پادشاه از جان‌مراد پرسيد:
- جوان! از پهلوان چه مى‌خواستي؟
جان‌مراد گفت: سبزگيسو را. پهلوان و سبزگيسو هم قبول کرده‌اند.
پادشاه گفت: اما تا اين سه‌کار را براى من انجام ندهي، نمى‌گذارم با سبزگيسو عروسى کني. اول اينکه امشب مهمان من باشيد. دوم اينکه هفت سال است قاصدى را به‌دنبالِ انارِ گَرگَر فرستاده‌ام که هنوز برنگشته است. بايد قاصد را پيدا کنى و انار گَرگَر را برايم بياوري. سوم اينکه تو و دوستانت همه‌باهم و در يک زمان به خزينهٔ حمام من برويد.
جان‌مراد قبول کرد و شب ميهمان پادشاه شدند. آن شب، شش تن از اشراف‌زادگان هم مهمان پادشاه بودند. فيل‌گوش آهسته به جان‌مراد گفت:
- در آشپزخانه دارند زهر در غذاى ما مى‌ريزند.
طبال گفت: وقتى غذا را آوردند من ترتيبش را مى‌دهم.
خدمتکاران غذا را آوردند و جلوى مهمانان گذاشتند. طبال بر طبل کوبيد و در يک چشم به‌هم زدن غذاى آنان با غذاى اشراف‌زادگان عوض شد. اشرف‌زادگان هنوز يکى دو لقمه نخورده بودند که هلاک شدند.
پادشاه وقتى جان‌مراد و يارانش را زنده ديد از تعجب گيج و منگ شد، اما به روى خودش نياورد و گفت:
- حالا بايد قاصد را پيدا کنيد و انار گرگر را بياوريد.
فيل‌گوش گفت: قاصد، انارِ گرگر را آورده و الآن در پاى تپه‌اى خواب است. من صداى خُروپفش را مى‌شنوم.
بلندپا گفت: 'اين را به‌عهدهٔ من بگذاريد.' يک قدم اينجا گذاشت و يک قدم جائى که قاصد خواب بود و انارِ گرگر را از زيرِ سرِ قاصد بيرون کشيد و باز يک گام آنجا و گامِ ديگر در قصر، انار گرگر را جلوى پادشاه گذاشت. پادشاه خيلى ناراحت شد، اما به روى خودش نياورد و گفت:
- فردا بايد کار سوم را انجام دهيد و صبح زود به خزينهٔ حمام من برويد.
پادشاه به تون‌تاب (کسى که در تون - آتشدان حمام - آتش مى‌افروزد تا آبِ حمام گرم شود) سپرد که حمام را چنان داغ کند که هرکس به خزينه برود، دود شود. فيل‌گوش حرف پادشاه را شنيد و ياران را خبر کرد. آبخور گفت: 'اين را به‌عهدهٔ من بگذاريد.' صبح زود رفت و از رودخانه آبِ فراوانى در شکم جا داد و آب را در خزينهٔ حمام ريخت. خزينه سرد شد و همه با خيالِ راحت حمام کردند و صحيح و سالم بيرون آمدند. پادشاه که نقشه‌هايش نگرفته بود، دستور داد آنان را از شهر بيرون کردند. فلاخن‌انداز گفت:
- 'اين به‌عهدهٔ من' و بالاى کوه رفت، صخره‌هاى بزرگ را در فلاخن‌ گذاشت و قصرِ پادشاه را سنگ‌باران کرد. پادشاه و تمام خانواده و بستگانش در زيرِ آوار ماندند. مردم سخت خوشحال شدند. شهر را آذين بستند و به شادى و پاى‌کوبى پرداختند. جان‌مراد و سبزگيسو عروسى کردند و بعد از چند روز با يارانش راهِ شهر و ديارِ خود را در پيش گرفتند. پهلوان و مردم تا بيرون شهر آنان را بدرقه کردند. در راهِ بازگشت، يارانِ جان‌مراد هريک در جائى که با او همراه شده بودند، از جان‌مراد خداحافظى کردند و جدا شدند. اما هر کدام چند تار مو از خود به او دادند و گفتند: هر وقت مشکلى برايت پيش آمد، موئى از ما آتش بزن، فورى حاضر مى‌شويم.
جان‌مراد و سبزگيسو رفتند و رفتند تا به دروازهٔ شهر رسيدند. جان‌مراد گفت:
- بايد يک جورى کلک پادشاه را بکنيم. امشب به قصر پادشاه مى‌رويم. تو خودت را کر و لال نشان بده و پادشاه هرچه به تو حرف زد سکوت کن. من نيمه‌شب، تختِ پادشاه را مى‌شکنم و مرغِ زرين را آزاد مى‌کنم. فردا مرا به سياه‌چال مى‌اندازند. تو دانه‌اى آتش در چاه بينداز و ديگر کارت نباشد.
سبزگيسو قبول کرد. جان‌مراد او را به قصر برد. پادشاه سبزگيسو را در اتاقى گذاشت و رو کرد به وزير و پرسيد:
- اى وزير حالا ديگر پادشاهى من پايدار مى‌ماند؟
وزير گفت: بله، سلطنت تو ديگر هميشگى است.
نيمه‌شب جان‌مراد تخت پادشاه را شکست و مرغ زرين را آزاد کرد. فردا وقتى پادشاه خواست با سبزگيسو حرف بزند، ديد که کر و لال است. غمگين شد. رفت که بر تختش بنشيند، تختش شکسته بود. سراغِ مرغ زرين را گرفت. مرغِ زرين هم گريخته بود. خشمگين شد، از وزير پرسيد:
- تخت مرا چه کسى شکسته؟ مرغِ زرين را چه کسى رها کرده است؟
وزير گفت: اين کار، کار جان‌مراد است که او را زحمت‌ داده‌اي.
پادشاه دستور داد جان‌مراد را گرفتند و به سياه‌چال انداختند. سبزگيسو دانه‌اى آتش در سياه‌چال انداخت. جان‌مراد موى فلاخن‌انداز را آتش زد. فلاخن‌انداز فورى حاضر شد. تخته سنگى در فلاخن گذاشت و به طرفِ قصر پادشاه پرتاب کرد. نصف قصر فرو ريخت پادشاه خواست فرار کند که سبزگيسو به حرف آمد و گفت:
- تا قصر ويران نشده، جان‌مراد را از سياه‌چال بيرون بياور.
پادشاه از ترس، جان‌مراد را از چاه بيرون آورد و آزاد کرد. پادشاه که حالا از باز شدن زبان سبزگيسو خيلى خوشحال شده بود و فکر مى‌کرد جان‌مراد هم پى‌کارش رفته است، از سبزگيسو خواست که با او عروسى کند. سبزگيسو گفت:
- به شرطى زنت مى‌شود که فردا صبحِ زود تو همهٔ خانواده‌ات و تمام درباريان به حمامِ قصر برويد.
پادشاه که از خوشحالى در پوست نمى‌گنجيد، قبول کرد. سبزگيسو به تون‌تاب سپرد که تا صبح، حمام را طورى داغ کند که استخوان را هم بسوزاند. فردا صبح پادشاه و خانواده‌اش و وزير و همهٔ درباريان جمع شدند و به حمام رفتند و در يک چشم‌ به‌هم زدن سوختند و دود شدند. از آن پس مردمِ شهر و جان‌مراد و سبزگيسو به خوبى و خوشى زندگى کردند. اين‌چنين که جان‌مراد و سبزگيسو به مراد و مقصود رسيدند، همهٔ دوستان برسند.
- سبزگيسو
- افسانه‌هاى مردم ايران - لرستان ص ۲۸
- با جلان فرخى - محمد اسديان
- انتشارات پاويژه - چاپ اول ۱۳۶۱
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد هفتم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰


همچنین مشاهده کنید