چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

سلطان ابراهیم


پادشاهى بود. پسرى داشت به‌نام ابراهيم. نامادرى ابراهيم خيال‌هاى بدى در سر داشت. مى‌خواست هرجور شده خودش را تو دل ابراهيم جا کند و به وصالش برسد. روزى که پادشاه به سفر رفته بود. نديمه که در جريان هوس زن‌بابا بود به او گفت: 'حالا وقتش است. وقتى ابراهيم از مکتب‌خانه برگشت. قربان صدقه‌اش برو. شب هم خودت جايش را بينداز، بعد هم بهش بگو که بگذار کمى تن و بدنت را دست بکشم تا خستگى‌ات در برود. اين‌جورى يواش يواش بياورش تو راه.'
ماديان چهل کرّهٔ ابراهيم اين حرف‌ها را شنيد و وقتى ابراهيم از مکتب‌خانه برگشت همهٔ ماجرا را برايش تعريف کرد و به او ياد داد که اگر نامادريش به او نزديک شد، يک سيلى به او بزند و بگويد: 'تو مثل مادر من هستي. خجالت بکش.'
شب که نامادرى خواست خودش را به ابراهيم نزديک کند. ابراهيم همان کارى که ماديان چهل کره گفته بود انجام داد. نامادرى باز پيش نديمه‌اش رفت و گفت: 'نقشهٔ تو فايده‌اى نداشت. يک سيلى هم خوردم. حالا مى‌ترسم وقتى پادشاه برگردد، برود و به او چيزى بگويد. آن وقت هم جان و هم آبرويم مى‌رود.'
نديمه گفت: 'بهتر است يک چاه‌کن خبر کنيم، جائى که ابراهيم هميشه مى‌نشيند، چاهى بکند، رويش را بپوشانيم تا ابراهيم توى چاه بيفتد و از دستش خلاص شويم.' زن‌بابا چاه‌کنى خبر کرد و آماده شد.
وقتى ابراهيم از مکتب‌خانه برگشت، سراغ اسبش را گرفت. اسب هم همهٔ ماجرا و نقشهٔ زن‌بابا را براى او تعريف کرد. اين نقشه هم نگرفت و زن‌بابا هرچه کرد که ابراهيم روى کرسى‌اى بنشيند که زيرش چاه کنده بودند، او ننشست و پائين کرسى نشست.
باز به توصيهٔ نديمه زهر در غذاى ابراهيم ريختند تا بخورد و بميرد. اين نقشه را هم ماديان چهل کره به گوش ابراهيم رساند. زن‌بابا و نديمه فهميدند که هرچه هست زير سر ماديان چهل کره است. اين بود که تصميم گرفتند اول او را از ميان بردارند.
پادشاه که از سفر برگشت، زن‌بابا خود را به مريضى زد. قبلاً هم به طبيبان شهر پول داده بود و گفته بود که فقط جگر ماديان کره را براى بهبودى او تجويز کنند. پادشاه فرستاد دنبال طبيب. اوّلى گفت: 'مريض بايد جگر ماديان چهل کره بخورد.' دومى و سومى هم همين را گفتند. پادشاه دستور داد ماديان چهل کره را بکشند. ماديان چهل کره به ابراهيم گفت: 'اولين شيهه را کشيدم بدان براى کشتن مرا مى‌برند. خودت را برسان. دومين شيهه را که کشيدم بدان که کارد بر گردنم گذاشته‌اند.'
روز بعد، پسر در مکتب‌خانه نشسته بود که صداى شيههٔ ماديان را شنيد. از ملا اجازه گرفت تا به خانه برود. ملا که قبلاً از زن‌بابا پول گرفته بود تا اجازهٔ بيرون رفتن به ابراهيم ندهد، مخالفت کرد. در همين موقع شيههٔ دوم ماديان به گوش ابراهيم رسيد. ابراهيم مشتى خاکستر ريخت توى چشم ملا و پا به فرار گذاشت و به خانه رفت، ديد کارد گذاشته‌اند روى گلوى ماديان، گفت: 'صبر کنيد، من چند سال است زحمت اين اسب را کشيده‌ام اما تا به حال سوارش نشده‌ام. اجازه بدهيد يک دور سوار او بشوم، بعد او را بکشيد.' پادشاه موافقت کرد. ابراهيم کيسهٔ پولش را برداشت، بعد سوار ماديان شد و ماديان تاخت زد و به آسمان رفت. کمى که رفتند، ماديان پرسيد: 'دنيا را به اندازهٔ چه چيز مى‌بيني؟' گفت: 'به اندازهٔ يک تخم غاز.' ماديان بالاتر رفت و گفت: 'حالا چه؟' گفت: 'به اندازهٔ نگين انگشتري' ماديان پائين آمد و آمد تا به شهرى فرود آمدند. چند تار موى خودش را به ابراهيم داد و گفت: 'لباست را عوض کن. هر وقت هم با من کار داشتى يک تار موى مرا آتش بزن.'
ابراهيم پياده راه افتاد. ميان راه لباس خودش را با لباس چوپانى عوض کرد. شکمبهٔ گوسفندى را که چوپان کشته بود، به سرش کشيد و شد يک کچل. بعد به در باغى رفت. پيرزن و پيرمردى باغبان آن بودند. همان‌طور که ماديان به ابراهيم ياد داده بود به آنها گفت: 'مرا به فرزندى قبول کنيد.' پيرزن و پيرمرد هم که فرزندى نداشتند، قبول کردند.
باغ مالِ پادشاه بود، پادشاه سه دختر داشت. روزى ابراهيم که دلش براى ماديان چهل کره تنگ شده بود، يک موى او را آتش زد. ماديان حاضر شد. ابراهيم شکمبه را از سرش برداشت لباس‌هايش را عوض کرد و سوار ماديان شد. سه، چهار دورى در آسمان گشت و به باغ برگشت. بعد شکمبه را به سرش کشيد و لباس‌هاى چوپان را پوشيد. همهٔ اينها را دختر کوچک پادشاه از توى قصرشان ديد و يک دل نه صد دل عاشق ابراهيم شد. وقتى دو تا خواهرهايش از خواب بيدار شدند، دختر کوچک گفت: 'اين شاه‌بابا چرا ما را شوهر نمى‌دهد؟!' بعد تصميم گرفتند يک جورى اين قضيه را به گوش پادشاه برسانند. اين بود که سه تا خربزه يکى پخته، يک نه پخته نه کال، يکى هم کال توى مجمعه‌اى گذاشتند، روپوش رويش کشيدند و براى پادشاه فرستادند. پادشاه وقتى روپوش مجمعه را کنار زد و سه تا خربزه را ديد، ماند حيران. از وزير سؤال کرد که: 'اين، خربزه‌ها چه معنى دارند؟' وزير گفت: 'دخترانتان خواستند بگويند که شوهر مى‌خواهند. خربزهٔ پخته مال دختر بزرگتر است که گفته پير شده است. دومى که نه پخته و کال است مال دختر وسطى است که خواسته بگويد دارد پير مى‌شود. سومى که کال است مال دختر کوچکتر است که گفته وقت شوهر کردنش است.'
به دستور پادشاه همهٔ جوانان شهر را خبر کردند تا جلوى قصر جمع شوند. همه آمدند. دختر بزرگ نارنج را پرت کرد طرف پسر وزير. دختر وسطى پرت کرد طرف اميرزاده و سومى انداخت طرف ابراهيم همه او را سرزنش کردند که: 'ميان اين همه جوان خوب و زيبا يک پسر باغبان را انتخاب کردى آن هم کچل!'
جشن عروسى گرفتند. دختر به همراه ابراهيم به خانهٔ باغبان رفت.
مدتى گذشت. پادشاه مريض شد و حکيمان گفتند دوايش گوشت و جگر آهو است.
پسر وزير و پسر اميرزاده، يعنى دو داماد بزرگتر پادشاه راه افتادند تا آهو شکار کنند. از آن طرف، ابراهيم هم موى ماديان چهل کره را آتش زد. وقتى ماديان حاضر شد، سوار شد و تاخت. دو تا آهو شکار کرد. در اين موقع دو داماد بزرگتر که نتوانسته بودند شکارى بزنند به ابراهيم رسيدند اما او را در آن شکل و شمايل نشناختند. گفتند: 'آهوها را مى‌فروشي؟' ابراهيم گفت: 'نمى‌فروشم اما به يک شرط حاضرم گوشت و جگر آنها را به شما بدهم. شرط من اين است که بر پشت هر کدامتان يک مهر بزنم.' آنها قبول کردند. ابراهيم دو آهو را کشت، کله و پاچهٔ آنها را خودش برداشت و گوشت و جگرشان را به دامادها داد. بعد هم پشت هر کدام يک مهر زد. آنها به خانه رفتند و گوشت و جگر را پختند و خدمت پادشاه بردند. پادشاه چند لقمه خورد ديد تلخ است. نتوانست بخورد. دختر کوچک با کله و پاچهٔ آهو، غذائى درست کرد براى پدرش برد. پادشاه با اکراه انگشتش را به غذا زد و به دهانش برد، ديد خيلى خوشمزه است. همهٔ غذا را خورد و سالم شد.
روزى پادشاه کشور همسايه به اين سرزمين حمله کرد. داشت لشکريان پادشاه را شکست مى‌داد و دو داماد بزرگتر، حرف از تسليم مى‌زدند که ابراهيم ماديان چهل کره را حاضر کرد و سوار شد و به سپاه دشمن حمله برد و همه را از دم تيغ گذراند يا فرارى داد. خبر بردند براى پادشاه که جوانى ناشناس ما را از شکست خوردن نجات داد. به خواهش دختر، ابراهيم با قيافهٔ اصلى‌اش نزد پادشاه رفت. اطرافيان گفتند: 'اين همان جوانى است که ما را نجات داد.' دختر کوچک گفت: 'شاه‌بابا! اين جوان شوهر من است. همان که شما خيال مى‌کنيد کچل بى‌دست و پائى است.' ابراهيم گفت: 'قبلهٔ عالم من در دربار شما دو نوکر دارم، که مهر خود را بر پشت آنها زده‌ام.' به دستور پادشاه لباس دو داماد را بالا زدند و مهر را بر پشت‌شان ديدند. پادشاه ابراهيم را به‌جاى خويش بر تخت نشاند و خودش شد وزير او.
- سلطان ابراهيم
- افسانه‌هاى ديار هميشه بهار - ص ۳۳۵
- گردآورنده: سيدحسين ميرکاظمى
- انتشارات سروش - چاپ اول ۱۳۷۴
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد هفتم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي) - نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰


همچنین مشاهده کنید