سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

سلمان تنبل


پادشاهى در يمن زندگى مى‌کرد که دو پسر و پنج دختر داشت. روزى از فرزندانش پرسيد: 'خانه از آنِ کيست، از زن يا مرد؟' همه به جز دختر پنجمى گفتند: از مرد. اما دختر پنجمى گفت: به‌نظر من، خانه، خانهٔ زن است نه مرد.'
پادشاه سخت عصبانى شد. و براى اينکه ثابت کند دختر اشتباه مى‌کند دستور داد او را نزد پيرزنى که مادر سلمان تنبل بود ببرند. سلمان تنبل دست‌ به سياه و سفيد نمى‌زد براى همين به تنبلى معروف شده بود.
خانهٔ گلى سلمان تنبل در حاشيهٔ شهر بود. غلامان پادشاه دختر را به‌عنوان خدمتکار به‌دست پيرزن سپردند و بازگشتند.
فرداى آن شب دختر پولى به پيرزن داد و گفت: 'اين پول را بگير و ناهارى تهيه کن. يک دسته ترکه انار هم بخر.' پيرزن به بازار رفت و براى ناهار هرچه لازم بود خريد. يک دسته هم ترکهٔ انار خريد و آورد. بعد هم رفت که ناهار بپزد. دختر ترکه‌هاى انار را برداشت و رفت سراغ سلمان که مثل تکه گوشتى زير درخت نخل افتاده بود. دختر با ترکه‌هاى انار افتاد به جان سلمان و آنقدر او را زد تا همهٔ ترکه‌ها خرد شد. سلمان از تنبلى هيچ حرکتى نمى‌کرد فقط بهت‌زده به دختر نگاه مى‌کرد.
دختر چندبار پيرزن را فرستاد دنبال خريدن ترکهٔ انار. هر روز سلمان را کتک مى‌زد. تا اينکه سلمان کم‌کم تکان خورد، به حرف زدن افتاد و راه رفت. بعد دختر پولى به او داد تا به حمام برود. چند دست دشداشه و چفيه و عقال و تسبيح هم براى سلمان خريد. بعد از حمام کردن و پوشيدن لباس‌هاى نو، سلمان آدم ديگرى شده بود. او خيلى کنجکاو بود بداند اين دختر کيست.
دو سه ماهى گذشت. يک شب دختر به سلمان گفت: 'مقدارى پول به شما مى‌دهم تا فردا به بازار بروى و اندرز بخري.'
صبح که شد سلمان پول را گرفت و بيرون رفت. دختر هم دشداشهٔ مردانه پوشيد و چفيه‌اى را دور سر و صورتش نقاب کرد و به بازار رفت و جار زد: 'اندرز مى‌فروشم!' سلمان پنجاه درهم داد و اندرزى خريد: 'هرکس شما را به راه رستگارى دعوت کرد، از او اطاعت کن.'
فردا نيز اين کار تکرار شد. سلمان اندرز ديگرى خريد: 'اگر کسى شما را به راه رستگارى دعوت کرد، بپذير اما به او بگو بايد مشورت کنم.'
روز سوم هم سلمان يک اندرز خريد: 'هرکس به تو بگويد زيباترين چيز چيست بگو: آنچه که دل بخواهد و جان طلب کند.'
يکى دو هفته گذشت. روزى سلمان در بازار قدم مى‌زد که صداى جارچى را شنيد که براى زيارت مکه مسافر جمع مى‌کرد. جارچى چشمش که به سلمان افتاد گفت: 'کاروان ما نياز به کسى دارد که از چاه‌هاى مسير، آب بکشد. تو حاضرى با ما بيائي؟' سلمان به ياد اندرز افتاد گفت: 'بايد مشورت کنم.' به خانه رفت و موضوع را با دختر در ميان گذاشت. دختر گفت: 'برو!'
کاروان حُجاج راه افتاد. در ميان راه به چاه آبى رسيدند که معروف بود هرکس داخل آن برود ديگر بيرون نمى‌آيد. کاروانيان تشنه بودند، از سلمان خواستند تا وارد چاه شده و آب بياورد. سلمان وارد چاه شد. در يک طرف چاه مردى در کنار کنيز سياهى نشسته بود و در برابرشان دخترى که به ماه شبِ چهارده مى‌مانست. مرد گفت: 'اين جمجمه‌ها را که اينجا مى‌بينى جمجمهٔ کسانى است که وارد اين چاه شده‌اند. حال بگو بدانم آيا اين کنيز سياه زيباتر است يا آن يکى دختر؟' سلمان به ياد پند سوم افتاد و گفت: 'آنچه دل بخواهد و جان طلب کند.' مرد گفت: 'به خاطر اين جواب، اين دختر زيبا را به شما مى‌دهم، اين گونى‌ها را هم بردار و برو.'
سلمان دلو را پر آب کرد و بالا فرستاد. بعد با دختر و گونى‌هاى طلا و جواهر از چاه بيرون آمد. سلمان دختر و دو گونى را به آشنائى سپرد تا به شهر خودشان ببرد. دختر پادشاه با پولى که سلمان فرستاده بود خانهٔ باشکوهى ساخت. مردم خبر ساختن اين کاخ را به پادشاه رساندند. دختر کاخ را با لوازم و اسباب گران‌قيمت مجهز کرد. روزى سلمان پيرزنى ديد که پشم‌ مى‌فروخت. مقدارى پشم براى مادرش خريد و فرستاد. وقتى مادر سلمان پشم‌ها را گرفت، ديد سنگين است. لاى آن را باز کرد، جعبهٔ کوچکى را ديد وقتى در آن را باز کرد، ديد مرواريد گرانبهائى توى آن است.
سلمان وقتى وارد خانه شد، غلامان و کنيزان به استقبالش رفتند و بارها را از شترها پائين آوردند. از آن پس سلمان را امير خطاب کردند.
روزى پادشاه و همراهانش را به خانه دعوت کردند. وقتى پادشاه به آنجا رفت. دختر از پشت پرده گفت: 'اعليحضرتا مى‌خواستم بپرسم که خانه را زن مى‌سازد يا مرد؟' پاشاه گفت: 'خانه را مرد مى‌سازد.' دختر گفت: 'ولى من مى‌گويم خانه را زن مى‌سازد.' بعد هم پرده را کنار زد و خود را در آغوش پادشاه انداخت و گفت: 'من دختر شما هستم و اين خانه، خانهٔ سلمان تنبل است. حال اين خانه بهتر است يا خانهٔ شما؟' پادشاه گفت: 'اين خانه بهتر است.' دختر گفت: 'بنابراين زن اگر بخواهد همه کار مى‌کند.'
پادشاه گفتهٔ دخترش را قبول کرد و همان‌جا از قاضى خواست تا وى را به عقد سلمان درآورد.
- سلمان تنبل
- افسانه‌هاى مردم عرب خوزستان - ص ۱۱۱
- گردآوري: يوسف عزيزى بنى‌طرف و سليمه فتوحى
- نشر سهند - چاپ اول ۱۳۷۵
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد هفتم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي) - نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰


همچنین مشاهده کنید