جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

سمندر چل‌گیس


در روزگار دور پادشاهى بود که هفت زن داشت و اين زنان براى او فرزندى به‌دنيا نمى‌آوردند. يک روز درويشى به قصر پادشاه آمد و شروع به خواندن کرد. شاه به وزير گفت: 'آن درويش کيست؟ هرچه مى‌خواهد به او بدهيد.' وزير در را باز کرد و پرسيد: 'اى درويش نيازت چيست؟' درويش گفت: 'من پادشاه را کار دارم.' و وزير شاه را صدا زد و گفت: 'او با تو کار دارد.' شاه به در قصر آمد و درويش گفت: 'اى پادشاه! من مى‌دانم که داراى فرزند نمى‌شوي، اين سيب را براى تو آورده‌ام، آن را با يکى از زنانت تقسيم کن. بعد از چند مدت زنت آبستن خواهد شد و تو داراى فرزند خواهى شد.' و رفت.
گذشت و گذشت تا زن شاه آبستن شد و نه ماه بعد پسرى زائيد. شاه از خوشحالى نمى‌دانست چه کند. آنقدر اين پسر را دوست داشت که همه در تعجب بودند. يک روز دوباره درويش به در قصر آمد و به شاه گفت: 'فرزندى که به تو دادم کجاست؟' . شاه گفت: 'اى درويش کى تو به من فرزند دادي!' . درويش گفت: 'کارى نکن که فرياد بزنم و همه را خبر کنم.' پادشاه گفت: 'هر کارى مى‌توانى بکن. من به تو فرزند نمى‌دهم.' درويش رو به قصر کرد و گفت: 'چغشم پادشاه.' در اين حال پسر از قصر دويد و خودش را به درويش رساند و پرسيد: 'اى پدر کجا بودي؟' شاه متعجب شد و درويش دلش به حال او سوخت و گفت: 'من اين فرزند را براى تو مى‌گذارم.' و رفت.
روز آمد، شب آمد و ساليان؛ گذشت و گذشت تا پسر بزرگ شد و يک روز به پادشاه گفت: 'من قصد سفر دارم و مى‌خواهم به خواستگارى سمندر چل‌گيس بروم و اگر بتوانم او را به زنى مى‌گيرم.' پادشاه گفت: 'تو نمى‌توانى با سمندر چل‌گيس دربيفتى و او را بگيري. او سرها بريده است و تو را هم خواهد کشت.' جوان گفت: 'نه! نمى‌شود. من بايد بروم.' و از قصر بيرون رفت. رفت و رفت و رفت تا به دريائى رسيد. ديد لب آب، دريابازى است که هى به دريا مى‌رود و هى از آب بيرون مى‌آيد و بعد ديد که ساعتى به دريا رفت و بازنگشت. اين‌بار دريا باز که از آب بيرون آمد، ديد جوانى آنجا ايستاده است. پرسيد: 'کيستي؟' جوان گفت: 'اى دريا باز اگر چغشم پادشاه را ببينى چکاره‌اش مى‌شوي؟' گفت: 'براى او برادر مى‌شوم.' و وقتى دريا باز فهميد که اين جوان چغشم پادشاه است برادرش شد و راه افتادند و رفتند و رفتند و رفتند تا به مردى رسيدند که ستاره‌شمار بود. ديدند که دارد ستارگان را مى‌شمارد و آنقدر صبر کردند تا کارش تمام شد. جوان پرسيد: 'اى ستاره‌شمار اگر چغشم پادشاه را ببينى چه‌کاره‌اش مى‌شوي؟' گفت: 'اگر او را ببينم برادرش مى‌شوم.' ستاره‌شمار وقتى دانست اين جوان چغشم پادشاه است سوگند برادرى خورد و هر سه به راه افتادند و راه بيابان را در پيش گرفتند. رفتند و رفتند و رفتند تا به پيرمردى رسيدند که خاک از گود بيرون مى‌آورد چغشم پادشاه پرسيد: 'اى پيرمرد اينجا چه مى‌کني؟' . و ديد مرد آنقدر بيلش را با آرامى بر زمين مى‌زند که گوئى از چيزى هراس دارد. چغشم پادشاه باز پرسيد: 'اى پدر چه شده که اين‌قدر بى‌سر و صدا بيل مى‌زني؟' و پيرمرد گفت: 'اينجا اژدهائى است که اگر صداى بيلم را بفهمد مرا خواهد خورد.'
چغشم پادشاه و درياباز و ستاره‌شمار به شهر آمدند و ديدند در آن شهر تشنگى بيداد کرده است. و مردم هم به خاک هلاکت افتاده‌اند. چغشم‌ پادشاه پرسيد: 'اينجا چه شده است؟' گفتند: 'در مظهر قنات اين شهر اژدهائى‌ست که بايد هفت کيسهٔ گندم، هفت آهو و يک دختر برايش ببريم. بعد از خوردن اينها يک چکه آب از زيرزبانش بيرون مى‌ريزد و ما با همين آب يک هفته سر مى‌کنيم.' چغشم پادشاه دلش سوخت و راه قنات را در پيش گرفت. رفت و ديد که يک دختر و هفت آهو و هفت کيسه گندم آنجا است و دختر زار و زار گريه مى‌کند. چغشم پادشاه پرسيد: 'براى چه گريه مى‌کني؟' دختر گفت: 'همين حالا اژدها خواهد آمد و مرا خواهد خورد.' چغشم پادشاه گفت: 'اين کار را نمى‌تواند بکند. من او را خواهم کشت.' و سرش را به زانوى دختر گذاشت و گفت: 'هر وقت اژدها آمد مرا بيدار کن.' اژدها در مظهر قنات پيدا شد و خواست که دختر را بخورد چغشم پادشاه از خواب پريد و با شمشير گردن او را زد. و آب تند و تند به‌سوى شهر روان شد. در همين موقع دختر که از مرگ نجات يافته بود دست به خون اژدها برد و آن را بر پشت چغشم پادشاه ماليد.
در شهر همه خوشحال شده بودند و خبر به شاه رسيد. گفت: 'چه کسى اژدها را کشته است؟' هرکس که از راه آمد مى‌گفت: 'من اين کار را کرده‌ام.' دختر به شهر آمد و گفت: 'جوانى به‌نام چغشم پادشاه اژدها را کشت.'
چغشم پادشاه را به قصر بردند. پادشاه گفت: 'در برابر آنچه کردى دخترم را به تو مى‌بخشم.' چغشم پادشاه گفت: 'من نمى‌توانم از اينجا همسرى بگزينم.' و از شاه خواست که دخترش را به درياباز بدهد. درياباز هم قبول نکرد و دختر پادشاه را به ستاره‌شمار دادند.
چغشم پادشاه و درياباز از آن شهر بيرون رفتند و به راه افتادند. رفتند و رفتند تا دوباره به شهرى رسيدند. در آنجا هم مردم از بى‌آبى به جان آمده بودند و چغشم پادشاه ديد که هفت کيسهٔ گندم، هفت آهو، و يک دختر آماده شده است تا به کام اژدها کنند. دختر زار و زار گريه مى‌کرد. چغشم پادشاه دلش به‌حال او سوخت و گفت: 'گريه نکن! من همين امروز اژدها را خواهم کشت.' و باز سرش را به روى زانوى دختر گذاشت و به خواب رفت. و درياباز هم کنار آنان خوابيد. روز به نيمروز نرسيده بود که اژدها پيدا شد و خواست که هفت کيسهٔ گندم و هفت آهو و دختر را ببلعد که چغشم پادشاه از خواب بيدار شد و اژدها را با شمشير به دو نيم کرد. و آب آمد و آمد تا به همهٔ شهر رسيد و مردم ديدند اژدها کشته شده است. هرکه از راه مى‌رسيد مى‌گفت: 'اين کار را من کرده‌ام.' و در همين وقت دختر خودش را به شهر رساند و به پادشاه گفت: 'چغشم پادشاه اژدها را کشت. شاه چغشم پادشاه را خواست و او به قصر رفت. شاه گفت: 'براى کارى که کردى دخترم را به تو مى‌بخشم.' چغشم پادشاه گفت: 'من نمى‌توانم از اينجا همسر بگزينم. او را به دوست من درياباز بدهيد.' و دختر شاه را به درياباز دادند و چغشم پادشاه از آنان جدا شد و از شهر بيرون رفت.
چغشم پادشاه دو منزل سر کرده بود و حالا وقت آن بود که به سراغ سمندر چل‌گيس برود. رفت و رفت تا به نزديکى‌ دروازهٔ شهر رسيد. ديد آنجا زن پيرى نشسته است و با حيرت به او نگاه مى‌کند. پيرزن پرسيد: 'به کجا مى‌روي' . گفت: 'آمده‌ام تا سمندر چل‌گيس را بگيرم.' پيرزن گفت: 'به بالاى دروازه نگاه کن. صدها سر آنجا است. آنها همه مى‌خواستند به او دست پيدا کنند اما مى‌بينى که فقط استخوان‌هايشان باقى است. و از همهٔ اينها گذشته شاهزاده‌اى است که به خواستگارى او خواهد آمد. با او چه مى‌گوئي.'
چغشم پادشاه راهش را گرفت و رفت و وقتى وارد شهر شد نگذاشت کسى او را ببيند. يک‌راست به قصر چل‌گيس رفت و ديد که سمندر چل‌گيس در خواب است. جلو رفت و سينه‌هايش را گرفت. چل‌گيس بيدار شد و هرچه کرد که رها کند نکرد. چل‌گيس گفت: 'به شير مادرم و به رنج پدرم رهايم کن.' و چغشم پادشاه او را رها کرد. سمندر چل‌گيس با ديدن چغشم پادشاه دل به او بست و همان شب با او به بستر رفت و زندگى تازه‌اى را شروع کردند.
يک هفته بعد شاهزاده‌اى که عاشق سمندر چل‌گيس بود به‌وسيلهٔ خبر و گزارش فهميد که چل‌گيس عروسى کرده است. شاهزاده راه افتاد و به‌ سوى شهر چل‌گيس آمد. وقتى به پيرزن رسيد گفت: 'در برابر کارى که بکنى به اندازهٔ خودت جواهر مى‌دهم. به قصر چل‌گيس برو چغشم پادشاه را هلاک کن.' پيرزن رفت و دم قصر نشست و گريه کرد. سمندر چل‌گيس از بام قصر ديد که پيرزنى پاى ديوار گريه مى‌کند. غصه‌اش شد و به چغشم پادشاه گفت: 'او را به قصر بياوريم.' چغشم پادشاه گفت: 'اين پيرزن زندگى‌مان را به خون‌ آلوده مى‌کند.' چل‌گيس گفت: 'پيرى پا شکسته است و اگر کارى بکند سرش را مى‌زنيم.' چغشم پادشاه با آنکه راضى نبود او را به قصر آورد. از آن روز پيرزن به قصر و اتاق خواب آمد و رفت داشت و تا مى‌توانست پى فرصت مى‌گشت. يک شب ديد که چغشم پادشاه خوابيده است و سمندر چل‌گيس شمشير او را از کمرش باز کرده و به گوشه‌اى نهاده است. از آن به بعد فهميد که چل‌گيس هر شب چنين مى‌کند. تا يک روز پيرزن از چل‌گيس پرسيد: 'اين چه‌کارى است که مى‌کني؟' چل‌گيس گفت: 'گفتن اين راز براى تو چه فايده دارد؟' پيرزن او را فريب داد و آنقدر اصرار کرد که چل‌گيس گفت: 'تا وقتى شمشير به کمر دارد زنده است، همين‌که شمشير را از او جدا مى‌کنم ديگر زنده نيست.'
يک شب که چغشم پادشاه و سمندر چل‌گيس کنار هم خوابيده بودند پيرزن به آهستگى وارد اتاق شد و شمشير او را از کمرش برداشت و از پنجرهٔ قصر به دريا انداخت. و چغشم پادشاه در جا جان سپرد.
همان شب ستاره‌شمار ستاره‌ها را مى‌شمرد و ديد که ستارهٔ برادرش در آسمان نيست. هراسان شد و گريه‌کنان به سوى مرد درياباز آمد و به او گفت: 'ستارهٔ برادرمان در آسمان گم است.' هر دو راه افتادند و آمدند تا به شهر چل‌گيس رسيدند. ديدند که چل‌گيس غرق اشک است و چغشم پادشاه در ميان بستر به خواب مرگ رفته است. گفتند: 'تو او را کشتي؟' و سمندر چل‌گيس گفت که قضيه از چه قرار است. درياباز مثل باد خودش را به دريا رساند و در آب رفت و ساعتى بعد با شمشير از دريا بيرون آمد. چغشم پادشاه بيدار شد. پيرزن را در دروازهٔ شهر به دار زدند.
ستاره‌شمار و درياباز رو به سوى ديار خود بردند و چل‌گيس و چغشم پادشاه تا روزگار روزگار بود به خوشى زندگى کردند.
- سمندر چل‌گيس
- سمندر چل‌گيس - ص ۱۲۵
- گردآورنده: محسن ميهن‌دوست
- انتشارات وزارت فرهنگ و هنر - چاپ اول ۱۳۵۲
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد هفتم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰


همچنین مشاهده کنید