سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

سنگ‌های بلورین


محمد هر روز صبح گاوهاى مردم را براى چرا به صحرا مى‌برد. يک روز گاوها داشتند مى‌چريدند محمد هم زير درختى خوابيده بود. خوابى ديد و يک دفعه از خواب پريد. گاوها را جمع کرد و هى کرد به‌طرف ده. مردم به او اعتراض کردند که چرا گاوها را سر ظهر برگردانده است. مادر محمد هم به او اعتراض کرد. محمد گفت: 'خوابى ديده‌ام. مى‌خواهم بروم دنبال خوابم.' بعد هم دو تا نان از مادرش گرفت و راه افتاد. دم غروب به شهرى رسيد. هوا هم سرد بود. شب که شد رفت و در تلمبه‌خانه حمام خوابيد.
دختر پادشاه آن شهر عاشق نوکرشان شده بود. از قضا اسم نوکر هم محمد بود. دختر با محمد قرار گذاشته بود که صبح زود باهم فرار کنند، چون پدر دختر مخالف عروسى آنها بود. قرار گذاشته بودند دَمِ تلمبه‌خانهٔ حمام. صبح زود دختر مقدارى طلا و جواهر برداشت سوار بر اسب شد و به‌طرف محل قرارش رفت. نوکر، خواب مانده بود و نيامده بود. دختر صدا کرد: 'محمد، محمد' ، محمد چوپان خيال کرد از جانب غيب دخترى صدايش مى‌زند، گفت: 'بله!' . از تلمبه‌خانه بيرون آمد. دختر افسار اسبى را به دستش داد و گفت: 'سوار شو!' پسر هم سوار شد و تاختند و دور شدند. رسيدند به يک چشمه. هوا هم کمى روشن شده بود. دختر نگاه کرد ديد آن کسى که دنبال خود آورده، محمد نوکر نيست. پرسيد: 'تو کى هستي؟' محمد گفت: 'تو بگو کى هستى و مرا کجا مى‌بري؟' دختر گفت: 'کارى نداشته باش. فعلاً دهانهٔ اسب را به درخت ببند.'
دختر يک دست لباس شاهانه به محمد داد. بعد هم رفتند دنبال ملا که آنها را به عقد هم دربياورد. توى راه دختر ماجراى خود را براى محمد تعريف کرد.
توى چشمه سنگ‌هاى بلورينى بود. محمد مقدارى از آنها را جمع کرد و راه افتادند. رفتند تا رسيدند به خانه. در زدند. مادر محمد در را باز کرد و ديد محمد با يک دختر مثل پنجهٔ آفتاب برگشته است.
مقدارى از طلاهائى را که دختر همراه خودش آورده بود، فروختند و به زندگى‌اشان سروسامانى دادند. يک روز 'عبدالعلى دلاک' از جلوى خانهٔ محمد مى‌گذشت چشمش افتاد به دختر. فوراً رفت پيش پادشاه که 'توى خانهٔ محمد چوپان دخترى هست مثل پنجهٔ آفتاب تو شاه باشى و چنين زنى نداشته باشي؟' پادشاه، محمد را احضار کرد. دختر مقدارى طلا توى يک طبق ريخت، محمد هم چندتائى از سنگ‌هاى بلورين روى آن گذاشت. طبق را به پسر بچه‌اى داد تا به خانهٔ پادشاه ببرد. خودش هم رفت.
پادشاه وقتى چشمش به سنگ‌هاى بلورين افتاد، گفت: 'تو بايد سنگ‌هاى بلورين براى من بياورى تا قصرى بسازم.' پادشاه در اين فکر بود که محمد را جائى بفرستد تا نتواند بازگردد آن وقت زنش را صاحب شود.
محمد آمد پيش زنش و هرچه پادشاه گفته بود به او گفت. زن گفت: 'برو و ده روز مهلت بخواه.' پادشاه ده روز مهلت به او داد.
محمد رفت لب چشمه‌اى که سنگ‌هاى بلورين را آنجا پيدا کرده بود، بعد با خودش فکر کرد که برود و ببيند اين سنگ‌ها از کجا مى‌آيند. داخل قنات شد. رفت و رفت تا به يک درخت چنار رسيد. ميان درخت باز بود و دخترى در آنجا آويزان کرده بودند. هرچند لحظه يک قطره خون از دماغ دختر توى آب مى‌چکيد و تبديل به يک سنگ بلورين مى‌شد. محمد از دختر حال و حکايت را پرسيد. دختر گفت: 'من دختر يک پادشاه هستم.' ديوى مرا اسير کرده و به اينجا آورده است.' محمد جاى شيشهٔ عمر ديو را از دختر پرسيد: رفت آن را برداشت. دختر را آزاد کرد. مى‌خواست سنگ بلورين جمع کند که دختر گفت: 'لازم نيست، هر وقت از من خون بگيرى و توى آب بريزى سنگ‌هاى بلورين درست مى‌شود.' دو نفرى راه افتادند و به خانه آمدند.
عبدالعلى دلاک داشت از خانهٔ محمد رد مى‌شد ديد دختر ديگرى هم آنجا است. خيلى هم خوشگل است. دويد پيش پادشاه و براى او خبر برد.
محمد هم يک گارى از سنگ‌هاى بلورين تهيه کرد و براى پادشاه برد. پادشاه که ديد محمد صحيح و سالم برگشته است، گفت: 'کمى گل قهقهان ٭ مى‌خواهيم تا روى ديوار بالاخانه را بپوشانيم. بايد به بهشت بروى و برايم گل قهقهان بياوري.'
محمد به خانه برگشت و ماجرا را براى زنش تعريف کرد. زن دوم گفت: 'بايد با قاليچهٔ حضرت سليمان بروي، آن وقت زود مى‌رسى و فردا هم مى‌توانى برگردي. سر راه، نزديک حوض، يک پيرمرد نشسته است. او هر لحظه با تارهاى ريشش لباسش را کوک مى‌زند، تو با نخ و سوزن لباسش را بدوز. آن وقت او به تو اجازه مى‌دهد که به حوض نزديک شوي.'
٭ گل قهقهان - گل قهقهه، کنايه از گلى است که انسان از نگاه کردن به آن دچار خنده مى‌شود و تا هنگامى که نگاه انسان به گل باشد اين خنده ادامه دارد. (از زيرنويس قصه)
محمد راه افتاد. کارى را که زن دوم گفته بود انجام داد و خود را به حوض رساند و پشت درختى پنهان شد. ديد سه تا کبوتر آمدند. جلدشان را درآوردند شدند سه تا دختر و شروع کردن به شنا کردن. محمد جلد يکى از آنها را برداشت. وقتى دخترها از حوض بيرون آمدند، ديدند جلد دختر وسطى نيست. گفتند. هرکس هستى جلد را بده، چون دست نامحرم به جلد خواهر ما خورده ما او را مى‌دهيم ببري.' پسر جلد کبوتر را به‌طرف آنها انداخت. دختر وسطى جلد را پوشيد و با محمد همراه شد. محمد مى‌خواست گل قهقهان جمع کند که دختر گفت: 'لازم نيست. اگر توى خانه‌تان يک سطل آب روى سر من بريزي، حياط خانه پر از گل مى‌شود.'
محمد و دختر سوار قاليچه شدند و به خانه آمدند. صبح، عبدالعلى دلاک ديد توى حياط سه تا دختر دارند قدم مى‌زنند. فوراً دويد پيش پادشاه که: 'تختت تابوت شود پادشاه! چه نشسته‌اى که محمد چوپان دخترها را سه تا کرد!'
پادشاه فوراً کسى را فرستاد تا از محمد سراغ گل قهقهان را بگيرد. فوراً روى سر دختر آب ريختند و حياط پر از گل قهقهان شد. چند طبق پر از گل کردند و فرستادند پيش پادشاه. وزير گفت: 'هر کارى به او مى‌گوئيد انجام مى‌دهد. او را بفرست پيش پدر و مادرتان تا نامه‌اى از آنها بياورد.' پادشاه فرستاد دنبال محمد. وقتى او آمد گفت: 'بايد به بهشت بروى و نامه‌اى از پدر و مادر من برايم بياوري.' محمد به خانه برگشت و ماجرا را تعريف کرد. دخترى که از بهشت آمده بود گفت: 'تو ده روز مهلت بگير و توى خانه بخور و بخواب من نامه را تهيه مى‌کنم.'
بعد از ده روز، زن نامه‌اى جلو محمد گذاشت که در آن پدر و مادر پادشاه از او خواسته بودند که درون آتش برود و خودش را به بهشت برساند که در آنجا هرچه زن بخواهد هست. نامه را توى پاکت گذاشتند و درش را بستند. صبح محمد نامه را برداشت و پيش پادشاه برد. پادشاه نامه را خواند، ديد خط مثل خط پدرش است. تصميم گرفت به آن دنيا برود. توى بيابان آتشى درست کردند، پادشاه گفت: 'محمد هم بايد بيايد.' محمد هم همراه وزير و وکيل و پادشاه به آتش نزديک شد، اما در همين موقع يک حورى محمد را برداشت و به آسمان برد و از آتش دورش کرد. وزير و وکيل و پادشاه در آتش سوختند.
محمد و زن‌ها و مادرش به قصر پادشاه رفتند. محمد بعد از يک‌سال صاحب يک پسر شد بعد هم صاحب يک دختر. روزى پسر را نشانده بود طرف راستش و دختر را طرف چپش. بعد ننه‌اش را صدا کرد. وقتى ننه‌اش آمد. محمد گفت: 'يادت هست که گفتم خوابى ديده‌ام، گاوها را ول کردم و رفتم دنبال خوابم؟ حالا خوابم تعبير شده. خواب ديده بودم که به پادشاهى رسيده‌ام، روى تخت نشسته‌ام و يک پسر روى زانوى راستم نشسته و يک دختر هم روى زانوى چپم.'
- سنگ‌هاى بلورين
- گنجينه‌هاى ادب آذربايجان - ص ۲۲۶
- گردآورى و ترجمه: حسين داريان
- انتشارات الهام با همکارى نشر برگ - چاپ اول ۱۳۶۳
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد هفتم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰.


همچنین مشاهده کنید