سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

سه اندرز


حمالى (باربري) در گوشهٔ کوچه‌اى ايستاده منتظر بود تا کسى کارى به او رجوع کند. ديد مرد محترمى به طرف او آمد و گفت:
- کار مى‌خواهي؟
- چرا نخواهم! البته که مى‌خواهم!
- کارت مى‌دهم ولى پول ندارم که مزدت را بپردازم. در عوض پول سه اندرزت مى‌دهم و تو در مقابل صندوقى از قاروره (شيشه يا بطري)ها را به محلى که نشانت مى‌دهم ببر. حاضري؟
باربر پيش خود فکر کرد 'من که کار ندارم. اگر رضا دهم، هرچه باشد، سه اندرز هر چيزى است، شايد زمانى به کارم آيد.' و رضا داد. باربر صندوق بزرگ پر از شيشه را بر پشت کرد و به راه افتاد و صاحب صندوق هم پا به پايش مى‌رفت. اندکى که رفتند باربر گفت:
- خوب، ارباب، بگو ببينم!
صاحب صندوق گفت:
- اول اينکه اگر کسى به تو بگويد که گرسنه از سير نيرومندتر است، باور مکن.
باربر در دل انديشيد: 'من که اين را پيشتر هم مى‌دانستم. ولى عيب ندارد شايد اندرزهاى ديگرش مفيد باشد.'
اندکى ديگر رفتند و باربر گفت:
- خوب، ارباب، ديگر بگو ببينم!
- ارباب گفت:
- اگر کسى بگويدت که پياده تندتر از سواره مى‌رود، باور مکن! باربره بالکل از جا دررفت، ولى فکر کرد: 'عيب ندارد، يک اندرز ديگر باقى‌مانده! يقين، سومى باارزش خواهد بود!' مدتى ديگر هم رفتند و به لب پرتگاه بلندى رسيدند. صاحب صندوق گفت:
اما اندرز سوم من به تو اينکه اگر کسى بگويدت که اين صندوق را دارى مفت و بى‌مزد حمل مى‌کني، باور مکن!
سخن او به اينجا که رسيد باربر صندوق را از لب پرتگاه به زير انداخت و گفت:
- ارباب، من هم اندرزى به تو دارم: اگر کسى به تو گفت که حتى يکى از شيشه‌هاى توى صندوق سالم مانده و نشکسته، باور مکن!
- سه اندرز
- افسانه‌هاى کردى - ص ۶۰
- گردآورنده: م. ب. رودنکو
- مترجم: کريم کشاورز
- انتشارات آگاه - چاپ سوم ۱۳۵۶
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد هفتم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي) - نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰


همچنین مشاهده کنید