پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا
سه خواهری
مىگويند در زمانهاى قديم شخصى بود که از اين دنياى فانى سه دختر داشت. که مادرشان مرده بود و مرد خانه بعد از فوت همسرش زنى ديگر اختيار کرده بود که به اندازهاى در حق اين دختران بدى مىکرد که انگار اينها پدرش را کشته بودند. |
از نظر مال دنيا هم به قدرى فقير بودند که به شما شب محتاج بودند و به قول قديمىها، شبشان مىآمد و شامشان نمىآمد. |
اين بيچارهها هم مجبور بودند غير از فقيرى و بدبختي، دشنامهاى اين زن را هم بهخود راه بدهند و ساکت باشند. |
ولى خوب روزگار مىگذرد، فقط يک خوبى و بدى از آدمها باقى خواهد ماند. |
دختران هم کمکم بزرگ شدند. از آنجا که گفتهاند خداوند هيچ وقت بندگان خودش را تنها نمىگذارد، لطف و رحمت خدا شامل حال اين بيچارهها هم شد. |
يکروز عصر که خورشيد به اندازهٔ درخت خرمائى تا کوههاى مغرب فاصله داشت، دختر کوچک رفت تا خاکسترهاى تنور را جارو کند. |
وقتى که بالاى تنور رسيد، ناگهان متوجه شد پنج عدد نان خانگى برشته در تنور وجود دارد. دويد خواهرانش و زن پدرش را خبر کرد، که بيائيد پنج عدد نان برشته در تنور است. |
اول قبول نمىکردند اما وقتى که همگى بالاى تنور آمدند متوجه شدند که راست است. |
با دستپاچگى نانها را بيرون آوردند و به خانه رفتند. |
آن شب، نانها را خوردند و خوابيدند بعد از آن عصر، هر روز مىآمدند بالاى تنور، نانها را بيرون مىآوردند و مىخوردند. |
خوبى و بدى از زمانى به اين دنيا آمد که انسان پايش به اين دنيا رسيد. ماهى گذشت يا نگذشت، يک شب دخترها در خانه خواب بودند زن و مرد هم خانهاى براى خود ساخته بودند آن گوشهٔ ديگر و رفتند که بخوابند. همانجا بگومگوئى هم داشتند. |
اما هرچقدر زن حرف مىزد مرد زير بار نمىرفت. زن هم ول کن نبود آمد کنارش خوابيد و گفت: |
- بيچاره! من خوبى تو را مىخواهم تو چرا اينقدر ناداني. ما الان پنج عدد نان گيرمان مىآيد اما کم است. خودمان تعدادمان زياد است هيچ کداممان سير نمىشويم. اما اگر تو اين دخترها را ببرى و در جائى آنها را رها کنى فقط من و تو مىمانيم. مىتوانيم با پنج عدد نان هم خودمان سير شويم هم دو تا را بفروشيم و کمکم با پول آن يک بز بخريم. من و تو هم در کنار هم از زندگى لذت خواهيم برد. |
مرد خانه عصبانى شد و با عصبانيت به زنش گفت که: 'اينها بچههاى من هستند. من چگونه دلم راضى مىشود آنها را به جنگل ببرم و رها کنم؟ حالا که بعد از عمرى خداوند نظر لطفى به ما کرده است و درى را به روى ما باز کرده، من بيايم ناشکرى کنم و بچههاى خودم را به کشتن بدهم.' |
زن گفت: 'آخه مگه خدائى که اينجا هست در آنجا نيست؟ همان جا هم خداوند به طريقى روزى آنها را مىرساند. تو غصهٔ آن را نخور.' |
ولى مرد اصلاً حاضر نبود زير بار حرفهاى زنش برود. |
زن که ديد به هيچوجه نمىشود، صورتش را از او برگرداند و گفت: 'اصلاً مىدانى چيست؟' حالا که اينطورى شد، از فردا به بعد يا جاى من توى اين خانه است يا جاى آنها. آسايشمان را قحط کردند. از حالا به بعد هم من مىدانم با تو چکار کنم.' |
آنقدر چاخان کرد و توپ و تشر زد که مرد بدبخت با يک حالت ناراحتى قبول کرد. بيچاره تا صبح نخوابيد. وقتى که خورشيد طلوع کرد تبرى برداشت و به دخترانش گفت: 'بلند شويد، براى چيدن هيزم برويم عصر هم از جنگل کُنار مىچينيم و برمىگرديم.' |
عشق به زن چشمهاى مرد را کور کرده بود. |
آن روز تا غروب راه رفتند. دختر کوچک که مىترسيد به پدرش گفت: 'پدر! اين همه هيزم اينجا هست، چرا راه خودمان را دور کنيم؟ همينجا جمع کنيم و برگرديم.' |
پدرش گفت: 'شما نترسيد، آن طرفتر، کُنارهائى هستند که مىشود بدون زحمت از آنجا کُنار جمع کرد.' |
خورشيد غروب کرده بود. هوا هم به گونهاى تاريک شده بود که کسى کس را نمىشناخت (کمى تاريک شده بود) به جائى رسيدند که پر از درختان کُنار بود. شب را همانجا ماندند. چادر شبى را که همراهشان بود، زير پا انداخته و خوابيدند. از بس راه آمده بودند حسابى خسته شده بودند. به محض اينکه سرشان را گذاشتند به خواب رفتند. دختر کوچکتر مىترسيد. به خاطر اينکه تاريک بود و اين درختهاى اطراف هم که بودند وهمناک بهنظر مىرسيدند. مرد براى اينکه دخترش بخوابد و احساس امنيت کند، انگشت شست خود را در دهان او گذاشت، تا دختر خوابيد. |
نيمههاى شب، مرد بلند شد که دخترانش را بگذارد و برود. ولي، تا انگشت خود را از دهان دخترک بيرون کشيد. دختر بيدار شد. مرد وقتى که ديد نمىشود [فرار کرد]، دوباره خوابيد. |
هرچه با خودش فکرد کرد چگونه [انگشتش را] از دهان دخترک بيرون بياورد که بيدار نشود راهى به نظرش نيامد. در اين موقع فکرى به خاطرش رسيد. صبر کرد تا دختر حسابى به خواب رفت. [سپس] تبرش را برداشت و [با دست ديگر سنگى زير انگشت خود گذاشت] و شصت خود را قطع کرد. دختر، تکانى خورد اما وقتى احساس کرد، انگشت پدرش در دهان اوست غلتى زد و دوباره به خواب رفت. مرد هم از جا بلند شد و در حالىکه خون از انگشتش مىريخت، از ميان درختان گذشت و بهسرعت از آنجا دور شد. |
صبح که شد، يکى از دخترها از خواب بيدار شد. وقتى بلند شد و اين طرف و آن طرف را نگاه کرد، ديد که عجب، پدرش نيست. خواهر بزرگش را بيدار کرد: 'خواهر، خواهر، بيدار شو پدرمان نيست.' او هم بيدار شد و ديد، بله، پدرشان در آنجا نيست. در اين لحظه نگاه کردند، انگشت پدرشان را ديدند که در دهان خواهر کوچکتر است. با خودشان گفتند: 'اى دل غافل! حتماً وقتى که ما خواب بوديم اين دُروج (ديو دروغ) پدرمان را خورده است.' |
بلند شدند. دختر را از خواب پراندند و او را به باد کتک گرفتند. بيچاره هنوز خوابآلود بود و شروع کرد به التماس کردن که: 'خواهرها شما چهتان شده است؟' آيا ديوانه شدهايد. مگر من به اين کوچکى مىتوان پدرمان را بخورم؟' |
گفتند: اگر تو نخوردهاي، پس اين چيست ...، هان ...، اين انگشت مال کيست؟ |
خلاصه، طورى او را زدند که ديگر خودشان خسته شدند و او را رها کردند. |
خواهر کوچکتر، بيچاره تا مرگ، گريه کرد و کتک خورد. چادر شب را برداشتند و گفتند: 'تو حق ندارى همراه ما بيائي.' دو خواهر راهى را انتخاب کردند و رفتند. |
اين بدبخت هم ساعتى نشست و گريه کرد. سپس بلند شد و از راهى ديگر، رفت. |
حالا اين دخترها را همينجا بگذاريم و برويم، مرد پس از رفتن، چه کار کرد. |
مرد رفت و رفت و رفت، تا بعدازظهر خسته و کوفته به خانهاش رسيد. به محض رسيدن سرنگون ميان خانه افتاد که: 'به دادم برسيد که مُردم.' |
زنش پريد مقدارى خاکستر از اجاق برداشت و بر دست زخمى مرد ريخت و سپس با يک پارچهٔ محکم انگشت را بست، ولي، مرد مگر حالى براى حرف زدن داشت؟ خسته و کوفته همانجا تا غروب خوابيد. |
همچنین مشاهده کنید
- بُزبُزَکان
- دختر ابریشمکش
- ملانصرالدین
- پیلهور
- شاهزاده و ملکه خاتون (۳)
- دختری که مسلمان شد(۲)
- قصهٔ آه
- بیبی چَتَنتَن (۲)
- سه خواهری
- داستان دو برادر
- حسینقلی خان چوپان به مقام ملکالتجار رسید
- سیب خندان و نار گریان
- حسنکچل
- علی و ببر
- مرغ سعادت
- متل روباه
- دوستی مرد رنگرز و مرد سلمانی
- قصهٔ طوطی
- تقدیرنویس
- دختر قدمطلا، شکوفه دهان
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران سریلانکا حجاب کارگران رهبر انقلاب مجلس شورای اسلامی پاکستان رئیسی سید ابراهیم رئیسی رئیس جمهور دولت سیزدهم مجلس
فضای مجازی کنکور سیل شهرداری تهران تهران هواشناسی پلیس سلامت فراجا قتل وزارت بهداشت زنان
خودرو تورم قیمت خودرو قیمت دلار قیمت طلا دلار بانک مرکزی بازار خودرو ایران خودرو سایپا بورس قیمت سکه
ترانه علیدوستی تلویزیون سریال کتاب سینمای ایران تئاتر سینما انقلاب اسلامی شعر
کنکور ۱۴۰۳ دانشگاه فرهنگیان
اسرائیل رژیم صهیونیستی آمریکا غزه فلسطین روسیه جنگ غزه چین طوفان الاقصی ترکیه عملیات وعده صادق اتحادیه اروپا
فوتبال پرسپولیس استقلال فوتسال بازی باشگاه پرسپولیس باشگاه استقلال تراکتور تیم ملی فوتسال ایران بارسلونا رئال مادرید لیگ برتر
فیلترینگ تسلا تبلیغات همراه اول ایلان ماسک ناسا فناوری اپل نخبگان
سلامت روان دوش گرفتن یبوست