سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

سه دختران


يکى بود يکى نبود، غير از خدا هيشکى نبود. زنى سه تا دختر داش يه روز از روزا که از خونه بيرون مى‌رفت، دختراشو به دور خودش جمع کرد و گفت:
'بچه‌ها، من ميخام برم بازار. اگه کسى به خونه اومد و سراغ منو گرف مبادا لام تا کام حرفى بزنين‌ها، خوب فهميدين؟ ممکنه خاسگار باشه.'
دخترا دس رو چشاى خود گذاشتن و همه با هم گفتن:
'خيل و خوب مادر جون ما هم لال مى‌شيم.'
پس از رفتن مادرشون از خونه، هر سه تا به اتاق رفتن و در گوشه‌اى از اتاق کز کردن و هيچ نمى‌گفتن. يکى دو ساعت که گذش، زنى چادر چاقچورى تو خونشون اومد. وختى که دخترارو تو اتاق ديد ازشون سراغ مادرشونو گرفت. دخترا بروبر اونو نيگا کردن و هيچى نگفتن. زنک دوباره از اونا پرسيد:
'دختر خانوما، آخه مادرتون کجاس، چرا حرف نمى‌زنين، مگه خدا نکرده لالين؟' باز دخترا به زنک ماتشون زده بود و هيچ نمى‌گفتن. حوصلهٔ زنک از اين لال‌بازى آنها سر رفته بود. مگساى زيادى هم از سر و روى دخترا بالا مى‌رفتن و کفر اونارو درآورده بودن.
عاقبت، دختر وسطى ذله شد و از جاش بلن شد و با چادر نمازش به جون مگسا افتاد و اونارو مى‌زد و هى مى‌گفت:
'يس، تيس مدسينا.
تيس، تيس مديسينا'
دختر بزرگه که ديد خواهرش حرف زد خنده‌اى کرد و گفت:
'اوهو آبجى مگه ننه نگلف حرف نتتينا؟'
دختر کوچيکه که ديد دو تا خواهرش حرف زدن و تنها او هيچى نگفته و نصيحت‌هاى مادرش گوش کرده خوشحال شد و گفت:
'هوم الحمدونتينا که من نتتينا!'
زنک که حرف زدن سه تا دخترارو ديد، وارف و با خودش گفت:
'خوب شد فهميدم اينا لال و ديوونن وگه نه، يه عمر پسرام ذليل ميشدن.' زود از جاش بلند شد و از راهى که اومده بود رفت.
- سه دختران
- قصه‌هاى عاميانه ص ۱۵۷
- گردآورنده: مرسده زير نظر نويسندگان انتشارات پديده
- انتشارات پديده چاپ اول ۱۳۴۷
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد هفتم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰


همچنین مشاهده کنید