سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

سیب جادو


در روزگاران قديم پادشاهى زندگى مى‌کرد که چهل زن داشت و زنان او هيچ يک فرزند نداشتند و شاه از اين بابت دلش پُر غصه بود. تا آنکه روزى درويشى به در قصر آمد و گفت: 'پادشاه را بگوئيد به دم قصر بيايد تا چند کلمه حرف بزنم.' رفتند و به شاه گفتند، درويشى چنين و چنان به دم قصر آمده و خواهان صحبت است.
پادشاه از بارگاه به درآمد و به دم درِ قصر رفت، و درويشى را ديد که چشم‌هايش برق مى‌زد. درويش تا شاه را ديد، گفت: 'اى پادشاه مى‌دانم از نداشتن فرزند در رنج هستي، و هزار و يک فکر بر سر داري، حال بيا و اين سيب سرخ را از من بگير، و ميان خود، و زنى از زنان حرم که بيشتر دوست داري، قسمت کن. نيمى را خود بخور، و ديگر را او، تا داراى دو فرزند پسر شوي!' و افزود: 'بچه‌ها که به دنيا آمدند، يکى را تو بردار، و ديگرى را به من بده، که سهم درويش است!'
پادشاه در انديشه شد، و ماند که سيب را بپذيرد و يا رد کند، و بالاخره سيب را از درويش گرفت و گفت: 'گذشتن از فرزند کار ساده‌اى نيست، ولى انگار در اين پيشنهاد تو حکمت است.'
درويش از پادشاه جدا شد و پيِ کار خود رفت، و پادشاه سيب را دو نيم کرد و چنان که درويش گفته بود، نيمى را خود خورد و نيم ديگر را به زنى که بيش از ديگران دوست داشت، داد.
سر نُه ماه و نُه روز، زن شاه دوقلو زائيد، و چنان که درويش گفته بود، پسر بودند. در مراسمى که در قصر برپا شد، بر نوزادان نام 'ابراهيم' و 'محمد' نهادند، و از آنجا که پادشاه دلواپس آمدن درويش بود، گفت: آنان را به دور از ديگران شير دهند و بزرگ کنند.
ابراهيم و محمد که حالا به آنها شاهزاده مى‌گفتند، در کنار دايگان و آموزگاران، پرورش يافتند و بزرگ شدند، و تا آنجا پيش رفتند که با بيشتر علوم آشنائى پيدا کردند.
زمان سپرى مى‌شد و پادشاه دلهُره از اين داشت که هر آن درويش از گردِ راه سر برسد، و آن پسرى را که پيش از حامله شدن همسرش بود، بگويد و ببرد و اين بالاخره پيش آمد.
روزى درويش به در قصر آمد، و پادشاه که خبر آمدن او را شنيد، گفت برويد و به درويش بگوئيد فرزندى زاده نشده، و او هم پى کار خود رود!
درويش را هرچه گفتند نپذيرفت، و دست آخر که عصبانى شد، گفت: 'پس شاهزاده ابراهيم و شاهزاده محمد که هستند، و اگر يکى از آنها را به من ندهيد، هر دو کشته خواهند شد!'
پادشاه تا از زبان درويش چنين حرفى را شنيد، هراسان گشت و گفت: 'شاهزاده محمد و شاهزاده ابراهيم را صدا کنيد.' و داستان سيب و درويش و ديگر قضايا را براى آنها بازگفت. شاهزاده محمد که در کنار شاهزاده ابراهيم ايستاده بود، پياله‌اى آب به‌دست او داد و گفت: 'من با درويش مى‌روم، اما هر هنگام که رنگ آب اين پياله، به خون مانند شد، آگاه باش براى من مشکلى پيش آمده است.' و افزود: 'اسب خود را سوار شو و به جهت رهائى من دل به دريا زن!'
هر دو برادر يکديگر را در آغوش گرفتند، و شاهزاده محمد به همراه درويش از قصر به در شد. درويش چند گام آن سوى‌تر از قصر، دست شاهزاده محمد را گرفت و وردى خواند، و به‌ يک‌بار، به ديوى مبدل شد، و شاهزاده را با خود به آسمان برد.
ديو که همان درويش بود، رفت و رفت و رفت تا به قلعه‌اى که در ميان پَرِ (گوشه، گوشهٔ دور) بيابان بود، پائين آمد و به محمد گفت: 'اينجا بمان، تا من بروم و هيزم فراهم کنم!' و رفت.
شاهزاده در قلعه به گشت و گذار پرداخت، و هرجا رفت کلّهٔ آدميزاد و اسکلت آدم ديد و هنوز از شگفتى به در نيامده بود، که اسب زيبائى را که به گوشهٔ آخُرى بسته شده بود ديد. پيش رفت و شنيد که اسب مى‌گويد: 'اى محمد، اين ديو ساحر است و کارش آدم‌خوارى است، و حال رفت هيزم براى ديگ بزرگ که دارد بياورد. او ديگ را که به جوش آورد، به تو خواهد گفت: برو در برابر آن برقص. و تو بگو من با رقص آشنا نيستم، تو برقص تا من ياد بگيرم، و چون چنين پيش آمد، او را به‌داخل ديگ هُل بده، و جانت را برهان!'
شاهزاده گفت که باشد، و گامى چند باز به راه ادامه داد، تا ديو از گرد راه رسيد. پس پاى ديگ را هيزم گذاشت و آن‌را آتش زد. چندى نگذشت که ديگِ پُر از آب، به جوش آمد و ديو به شاهزاده گفت: 'بيا و پيش پاى آتش ديگ برقص!' گفت: 'به رقص آشنا نيستم، و بهتر است که خود برقصى تا من ياد بگيرم!' ديو به رقصى عجيب پرداخت، و همين که به نزديک ديگ شد، شاهزاده او را به‌طرف ديگ هُل داد، و ديو به‌درون افتاد. ديو در يک آن، از حرکت باز ايستاد و جان سپرد.
شاهزاده به طرف اسب سخن‌گو رفت و گفت چه کرد. اسب سخن‌گو که کره‌اش در کنارش بود خطاب به کره گفت: 'از اين پس، تو در اختيار محمد هستي، و اگر دمى از او غافل شوي، شيرم را حلات نمى‌دانم!'
شاهزاده اسب سخن‌گو را سپاس گفت، و بر کرهٔ او سوار شد و چون باد، قلعه را ترک کرد.
کره رفت و رفت تا از بيابان فراخى گذشت، و پس از آن به‌جاى پُر درختى رسيد و ديد که مارى عظيم از تنهٔ درخت بالا مى‌رود تا بچگان سيمرغى که در آن لانه داشت، زهر بزند، و ببلعد. شاهزاده تندى شمشير برگرفت و مار را کشت. و چون خسته بود کره را رها کرد و خود به زير درخت به استراحت پرداخت و چندى نگذشت که خوابش برد. در همين هنگام، سيمرغ از راه رسيد، ديد که نوجوانى به زير درخت خوابيده، و کره اسبى براى خودش مى‌چرد. با خود گفت: 'حتماً اين همان آدميزاد است که هر سال سروکلّه‌اش پيدا مى‌شود، و فرزندان مرا مى‌خورد.' و بر آن شد که سنگ بردارد و بر سر شاهزاده بکوبد، که بچگانش فرياد زدند: 'از مادر آمار بزرگ را ببين، قصد کشتن ما را داشت، و اين جوان او را از پاى درآورد!' سيمرغ تا چنين شد، پرِ خود را سايبان شاهزاده کرد، و تا او از خواب بلند نشد، بال به هم نياورد.
شاهزاده چون چشم گشود، پر سيمرغ را بالاى سر خود ديد، و دمى نگذشت که باهم به گفت‌وگو نشستند. پس سيمرغ فرزند بزرگتر خود را خطاب قرار داد و گفت: 'از اين پس در خدمت جوان هستى و مباد که از او غافل بماني، که شيرم را حلال کامت نمى‌دانم!'
شاهزاده، به همراه کره اسب و سيمرغ، آنجا را ترک گفتند و به راه ادامه دادند تا به بيشه‌زارى رسيدند که در آن شيرى مى‌غريد و ناله مى‌کرد. شاهزاده پيش رفت و ديد که نيِ تيزى بر پنجهٔ شير فرو رفته، و شير در عذاب است. شاهزاده به شير که رسيد گفت: 'بگذار نى را از دست تو دربياورم!' شير گفت: 'به هنگام کشيدن ني، نعره خواهم زد و درندگان به اينجا خواهند آمد، و تو را تکه و پاره خواهند کرد. پس چاله‌اى به‌وجود آر و موقعى که نى را از پنجهٔ من به ‌درآوردي، به‌درون چاله رو و پنهان شو!' شاهزاده گفت: 'باشد!' و با زحمت نى را از پنجهٔ شير به درآورد، و شير نعره‌اى کشيد و از هوش رفت، و شاهزاده به‌درون گودال رفت و منتظر ماند.
چندى نگذشت تا حيوانات خود را به جايگاه شير رساندند، و شير چشم گشوده بود و سرحال آمده بود پس خطاب به شاهزاده گفت: 'از پنا بيرون‌آ، که در امان هستي!'
شاهزاده از چاله به درآمد و به‌سوى کره اسب سخن‌گو و سيمرغ رفت. شير گفت: 'پيش بيا تا بچه شيرِ دندان قوى خود را به تو وابگذارم، از آن رو، خدمتى که به من کردى جاى هر همراهى را دارد.' شير به شيربچهٔ دندان قوى خود گفت: 'از اين پس تو هم جزو حافظان جوان باش، و مباد از او غافل بمانى و اگر چنين بشود، شير من حلال کامت نيست.'
شاهزاده محمد، شير را سپاس گفت و به همراه اسب سخن‌گو، سيمرغ و بچه‌شير قوى دندان به راه افتاد و رفت. رفتند و رفتند و رفتند تا به دامن تپه‌اى به چوپانى رسيدند. شاهزاده به چوپان سلاح داد و گوسپندى از او خريد، و گوشتش را به همراهان خود خوراند و پوستش را سر کشيد و چنان تغيير قيافه داد که شناخته نمى‌شد. پس رو به اسب سخن‌گو، سيمرغ و شير کرد و گفت: 'هر يک موئى و پرى به من بدهيد و پى کار خود برويد، و بدانيد به هنگام مهلکه صدايتان خواهم کرد، تا به کومکم بشتابيد.' هر سه گفته‌هاى مادران‌شان را ياد‌آور شدند، اما شاهزاده گفت خيالتان راحت باشد. هر سه چون به عقل و درايت شاهزاده واقف بودند، و مى‌دانستند که بيهوده سخن نمى‌گويد، حرفش را پذيرفتند و از او جدا شدند.
شاهزاده رفت و رفت و رفت تا به کنار باغى رسيد، که از آنِ شاهى بود، و چون مى‌خواست به درون باغ برود، به سوى راه‌آب جويبار باغ رفت، و خم شد که از آن آب بگذرد. بيل باغبان که مشغول آبيارى بود، بر کتفش خورد و شاهزاده آخ گفت. باغبان که متوجه شد چه پيش آمد، پرسيد: 'زخم که برنداشتي؟' گفت: 'نه!' پس باغبان گفت: 'اى جوان اگر به‌دنبال کار مى‌گردي، در همين باغ مشغول شو!'
شاهزاده چند روزى را در باغ به کار باغبانى گذراند، و از آنجا که دلش براى اسب سخن‌گو، سيمرغ، و بچه شير تيزدندان تنگ شده بود، موى و پر هر يک را آتش زد و آنها پيش رويش پيدا شدند.
شاهزاده زمانى چند با دوستان در باغ سر کرد، و باز از آنها خواست که او را ترک کنند، تا آنکه روزى دختر شاه به باغ آمد، و جوان باغبانى را ديد که تا به آن روز نديده بود. دختر چنان شيفتهٔ جوان باغبان شد که از آن ساعت قرار از دست داد، و ماند چگونه راز دلش را فاش کند.
شاهزاده محمد هم عاشق شد، به‌طورى‌که مدتى به غم نشست، و در آخر چارهٔ کار را در آن ديد که باغ را به قصد گلخند حمام ترک کند.


همچنین مشاهده کنید