سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

سیب خندان و نار گریان


جوان ماهيگيرى که در کودکى پدرش را از دست داده بود، با تنها کس خويش که او را خيلى دوست داشت، زندگى مى‌کرد. آن کس مادر ماهيگير بود.
روزى ماهيگير که جوان زورمندى بود و هر روز به صيد مى‌رفت مثل هميشه عازم صيد شد. در آن روز ماهيگير جوان ماهى‌اى صيد کرد که تا آن هنگام نکرده بود. به خانه که آمد. مادرش گفت: 'بهتر است که اين ماهى را براى شاه ببرى و از او پول زيادى بگيري. برو و ماهى را به او بفروش!'
ماهيگير راه افتاد و رفت تا به قصر شاه برود. در راه وزير را ديد. پرسيد: 'کجا مى‌روي؟' گفت: 'با شاه کارى دارم.' گفت: 'چه کاري؟' ماهيگير گفت: 'ماهى‌اى صيد کرده‌ام و مى‌خواهم به شاه بفروشم.' وزير گفت: 'به من بفروش.' گفت: 'دوست دارم به شاه بفروشم.' و به‌سوى در قصر پيش رفت.
شاه آن ماهى زيبا را که ديد خوشحال شد و گفت که قيمتش را به جوان ماهيگير بدهند، اما وزير که بدجنس و حسود بود، يک سوم آنچه شاه تعين کرده بود، به ماهيگير داد. و بعد به شاه گفت: 'براى اين ماهى خوش خط و خال، سيب خندان و نار گريان لازم است.' شاه پرسيد: 'چه کسى از پس اين کار برخواهد آمد؟' وزير گفت: 'همان که ماهى را برايت آورد.' شاه ماهيگير را به پيش خود فراخواند و گفت: 'چهل روز فرصت مى‌دهم تا بروى و سيب خندان و نار گريان را برايم بياوري.' ماهيگير که از هيچ‌گونه سختى خم به ابرويش نمى‌آورد، راهى بيابان شد. رفت و رفت تا به درخت ارغوانى نزديک شد. به درخت نگاهى کرد و تصميم گرفت در زير سايهٔ آن استراحت کند. اما هنوز روى زمين دراز نکشيده بود که از ميان شاخه‌هاى درخت ارغوان، صداى طوطى‌ئى به گوش آمد که مى‌گفت: 'اين جوان اگر تيرى و کمانى از شاخه‌هاى همين درخت بسازد، و تير را رها کند، تير به همان چاهى درخواهد افتاد که سيب خندان و نار گريان در آن است.'
ماهيگير، تندى بلند شد و از شاخ درخت ارغوان تيرى و کمانى ساخت و بعد تير را در چلهٔ کمان گذاشت و آن را رها کرد. تير رفت و به چاهى فرود آمد. ماهيگير ردّ تير را پيش گرفت و رفت تا به چاه رسيد. سنگ چاه را به کنارى زد و داخل آن شد. در ته چاه دريچه‌اى بود. وقتى آن را باز کرد، در برابر خود باغى بزرگ ديد که پرى زيبائى در بستر خوابيده بود. لاله‌اى در پائين پاى پرى و لاله‌اى بالاى سرش مى‌سوخت. ماهيگير از غذائى که بر بالين پرى گذاشته شده بود خورد!
سپيدهٔ صبح که پرى از خواب بيدار شد. خود را در آئينه نگاه کرد و ديد که برو رويش از نفس آدميزاد کبود شده است. کنيزکان را صدا زد و گفت: 'سروکلهٔ آدميزادى در اينجا پيدا شده؟' کنيزان گفتند: 'از چنين چيزى ما بى‌خبر هستيم!'
شب دوم هم مثل شب پيش گذشت. ولى در شب سوم پرى در رختخواب خويش چشم برهم نگذاشت و بيدار ماند. نيمه‌هاى شب، ماهيگير، باز به خوابگاه پرى وارد شد و پس از آنکه غذا خورد، خم شد تا پرى را ببوسد. اما مشاهده کرد که پرى بيدار است. خواست فرار کند که پرى گفت: 'از اينجا کجا بهتر! پيشم بمان که مهرت را به دل گرفتم.'
ماهيگير، سى‌ و‌ نه روز را در کنار پرى گذراند و روز چهلم، پرى سيب خندان و نار گريان را به او داد و گفت: 'هرگاه با مشکلى روبه‌رو شدي، به اينجا بازگرد تا به تو کمک کنم!'
ماهيگير، روانهٔ ديار خود شد. در راه قصر بود که باز وزير با او روبه‌رو شد، و چون ديد ماهيگير سيب خندان و نار گريان را در دست دارد، گفت: 'سيب خندان و نار گريان از تو مى‌خرم.' ماهيگير، وزير را محل نگذاشت و به راه خود رفت. به قصر که رسيد داخل آن شد. و وقتى شاه را ديد سيب خندان و نار گريان را به او داد.
چندى نگذشت تا آنکه باز وزير به فکر اين افتاد که دق دل خويش را بر ماهيگير خالى کند. روزى به شاه گفت: 'اى شاه کنار اين ماهى خوش‌نقش و نگار، و سيب خندان و نار گريان وجود دختر شهر قاف کم است!' شاه گفت: 'بد نگفتي، امّا چه کسى از عهدهٔ آوردن دختر شهر قاف به اينجا برخواهد آمد؟' وزير گفت: 'جز ماهيگير جوان هر که را در پى اين کار بفرستى باز نخواهد گشت.'
شاه دوباره پى ماهيگير فرستاد و وقتى او را ديد، گفت: 'با هر بهائى که شده دختر شهر قاف را يافت کن، و به اينجا پيش من بياور.'
ماهيگير، کلهٔ سحر باز راه به پهن‌دشت بيابان برد. رفت و رفت تا به کوهستانى برآمد. آنجا ديوى در کوه، سنگ جابه‌جا مى‌کرد. ماهيگير خواست از چشم ديو دور شود که ديو گفت: 'به هر کجا که بروي، دنبالت خواهم کرد. پس تکان‌ نخور!' ماهيگير در جا ايستاد و ديو گفت: 'اگر در کُشتى زمينم زدي، کمر به خدمت تو خواهم بست.'
ماهيگير و ديو چندى باهم کُشتى گرفتند و دست آخر ماهيگير ديو را به زمين زد و ديو بندهٔ او شد. ماهيگير و ديو راه افتادند و رفتند و رفتند تا به سيمرغى رسيدند. سيمرغ را سوار شدند و در شهر قاف پائين آمدند. در شهر قاف ماهيگير از ديو جدا شد و رفت تا به پيرزنى رسيد. از پيرزن پرسيد: 'براى چه هر که به اين شهر مى‌آيد و از دختر شهر قاف خواستگارى مى‌کند، تيرش به سنگ مى‌خورد؟' پيرزن که عيّار بود، سکوت کرد. ماهيگير دل پيرزن را به‌دست آورد و به او جواهر داد. پيرزن گفت: 'براى آنکه کسى دختر شهر قاف را از اينجا دور کند، انجام سه شرط لازم است، و از پس انجام اين سه شرط هنوز برنيامده!'
ماهيگير، از پيرزن خواست که قصر دختر را به او نشان بدهد. پيرزن گفت: 'تُنگِ آبى برمى‌دارم. هر کجا که آن را شکستم. همانجا قصر دختر است.'
پيرزن راه کاخ دختر شهر قاف را در پيش گرفت. نزديک کاخ که شد. به بهانهٔ اينکه مرغ خود را گم کرده است. به کنار سنگى رفت و تُنگش را بر روى آن شکست و بازگشت.


همچنین مشاهده کنید