سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

شازده اسماعیل (۴)


شازده ابراهيم هم هيچ گپ نزد. اختيارش را داده بود به دست اسب پريزاد. اسب هم يک راست رفت به در خانهٔ شازده اسماعيل.
شازده ابراهيم در زد. عروس آمد و در را وا کرد. پنداشت که شازده اسماعيل برگشته. گفت: چه زود برگشتي. تو که يک هفته‌اى رفته بودي.
شازده ابراهيم هيچ نگفت. عروس آفتابهٔ آب را آورد که روى دست‌هايش آب بريزد. شازده ابراهيم آفتابه را از دست عروس گرفت و خودش به دست‌هايش آب ريخت و آنها را شست.
عروس دستمال آورد که دست‌هايش را خشک کند. جورى دستمال را گرفت که دستش به‌دست عروس نخورد.
رفت که از پله‌ها بالا رود. عروس آمد که دستش را بگيرد. او را پس زد و خودش از پله‌ها بالا رفت.
عروس غذا آورد. شازده ابراهيم از وسط ظرف خط کشيد و گفت: دستت به اى برنيايد.
وقت خواب شد. عروس مثل هميشه يک جا انداخت. شازده ابراهيم شمشير را در ميانه گذاشت و گفت: تو او بر، من اى بر، اگر انگشتت رد شود، انگشت را ورمى‌دارم.
عروس هاج و واج مانده بود که يعنى چه. چرا شازده اسماعيل اى جور شده، براى چى همچين مى‌کند؟
صبح شازده ابراهيم سوار اسب پريزاد شد و به دنبال برادر رفت به کوه. يک وقت دو تا برادر از جلو هم بيرون آمدند.
دو تا برادر دست به بغل شدند. دو تا سيمرغ با هم، دو تا شير با هم، دو تا توله با هم. به‌هم ريختند و شلوغ پلوغ شد.
ـ کى آمدى برادر؟
ـ ديروز.
ـ به خانهٔ ما هم رفتي؟
ـ ديشب آنجا بودم.
ـ آشنائى دادي، زنم تو را شناخت؟
ـ نشناخت. خيال کرد تو هستم.
ـ تو هم آشنائى ندادي؟
ـ نه.
خيال شازده اسماعيل بد شد شمشيرش را کشيد و زد به گردن برادرش که سرش پريد به آن ور. آن‌وقت غضبناک برگشت به شهر.
عروس آمد که با آفتابه آب روى دست‌هايش بريزد. با غيظ آفتابه را از دستش گرفت. دستمال را به همى جور. از پله‌ها که بالا مى‌رفت با خشم دست عروس را پس زد. عروس به گريه افتاد.
ـ خاب چه‌کار رفته‌اي، ديوانه شده‌اي؟ او از ديشب شمشير را در وسط گذاشتي. اى از حالا که دستم را پس مى‌زني.
شازده اسماعيل تازه فهميد که اى دل غافل عجب خبطى کرده و برادر بى‌گناهش را کشته است.
مشت‌ها را کشيد به کله‌اش و هاراى هاراى‌کنان به کوه دويد. جنازهٔ برادر را به پشت گرفت. هاراى هاراى مى‌گريست و بلند بلند مى‌گفت: خدايا خداوندا، برادرم را بى‌تقصير کشتم. خدايا تا به او جان ندهى او را دفن نمى‌کنم.
جنازه را به پشت کشيده بود مى‌رفت. شب مى‌رفت، روز مى‌رفت و همين‌جور مى‌گريست تا رسيد به يک چشمه‌سار. خسته و کوفته جنازهٔ برادر را بر زمين گذاشت، تا دو رکعت نماز بخواند و کمى خستگى بگيرد. همين‌جور که نماز مى‌خواند، ديد دو تا قورباغه از وسط آب بازى‌کنان آمدند به کنار آب، همين‌جور که بازى مى‌کردند يک دفعه دعوايشان شد. يکى از قورباغه‌ها، کلهٔ او يکى را کند. آن وقت جنازه را رها کرد و رفت به ميان آب. اسماعيل هنوز نمازش را سلام نداده بود که ديد قورباغه برگشت يک مقدار از علف‌هاى کنار چشمه کند. کلهٔ قورباغهٔ مرده را روى گردنش گذاشت و از علف به گردن قورباغهٔ مرده ماليد. قورباغه مرده گفت: اُپيشو! و نشست و زنده شد. قورباغه‌ها بازى‌کنان از دوباره رفتند به ميان آب.
ـ شازده اسماعيل نمازش را سلام داد. و از علف‌هاى کنار چشمه جمع کرد. سر برادر را روى گردنش گذاشت و از علف‌ها به‌جاى زخم ماليد. شازده اسماعيل گفت: اُپيشو! و نشست.
ـ چه خواب شيريني. چه‌قدر خسته بودم.
ـ چى مى‌گوئى الآن چند شبانه‌روزه که تو را به پشت گرفته‌ام و از اى بر به او بر مى‌کشم.
سوار اسب‌هايشان شدند و آمدند به شهر. عروس با آفتابهٔ آب آمد که بر دست‌هاى شوهرش آب بريزد، اما شوهرش را نشناخت. آفتابه را گذاشت و رفت.
دو تا برادر دست‌هايشان را شستند و از پله‌ها بالا رفتند. عروس غذا آورد اما هر چه نگاه کرد، نتوانست شوهرش را بشناسد.
وقت خواب که شد براى خودش و شوهرش در يک اتاق جا انداخت و براى برادرشوهرش در يک اتاق ديگر. خودش هم رفت و خوابيد.
فردا صبح شازده اسماعيل گفت: زن!
گفت: بله.
گفت: دلم تنگ شده، مى‌خواهم به شهر و ديار خودم برگردم. برو به‌جاى پدرت ببين اگر اجازه مى‌دهد تو هم بيا.
دختر رفت به‌جاى پدر و گفت: به اى جور و اى جور، حالا اگر اجازه مى‌دهى با آنها بروم.
پادشاه گفت: بابا جان تو زن او هستي. به هر کجا که مى‌رود تو هم بايد بروي.
شازده اسماعيل زنش را ورداشت و با برادرش به مملکت خودشان برگشتند. آنها آنجا بودند که ما برگشتيم و آمديم به خدمت شما. اوسنه‌ٔ ما به سر رسيد کلاغ کور به خانه‌اش نرسيد.
ـ شازده اسماعيل
ـ افسانه‌هاى خراسان (نيشابور جلد چهارم) ص ۲۳
ـ حميدرضا خزاعى
ـ انتشارات ماه جهان ـ چاپ اول ۱۳۷۹
ـ به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد هشتم
على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰.


همچنین مشاهده کنید