شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

شاه اسماعیل و عرب زنگی


يکى از اميران عرب با قبيله‌اش قهر کرد، خانواده‌اش را حرکت داد و به قرارگاه اصلان پاشا پادشاه کُرد، کوچ کردند. نوکرانِ اصلان پاشا به او خبر دادند که امير عرب دختر زيبائي، مناسب شاه اسماعيل دارد. شاه اسماعيل، پسر اصلان پاشا، به خيمه مرد عرب رفت و تا چشمش به گلعذار افتاد يک دل نه، هزار دل عاشق او شد. بازگشت و پدرش را به خواستگارى فرستاد. مرد عرب قبول کرد. اما براى جور کردن جهيزيه يک ماه وقت گرفت.
شاه اسماعيل بيشتر اوقات به سراغ گلعذار مى‌رفت، حلقهٔ نامزدى داد و گرفت. تا اينکه يک روز صبح، وقتى شاه اسماعيل به سراغ دختر رفت، ديد خيمهٔ امير عرب جمع شده و هيچ‌کس آنجا نيست، نامه‌اى پيدا کرد. گلغذار نوشته بود: 'پدرم فکر کرده که اگر دخترش را به پسر اصلان پاشا بدهد، قبيله‌اش فکر مى‌کنند که دختر را به زور از او گرفته‌اند، اين است که کوچ کرد. چهل روز مهلت دارى که دنبال من بيائى وگرنه نيا.'
شاه اسماعيل خيلى غصه خورد. اصلان پاشا براى اينکه او را از غم و غصه رها کند، امر کرد که همه، دختران خود را بزک کنند و لباس‌هاى فاخر بپوشانند و به باغ او بياورند تا پسرش شاه اسماعيل يکى از آنها را براى ازدواج انتخاب کند. پنج روز بعد، همهٔ دختران بزرگان در باغ قصر جمع شدند. شاه اسماعيل همهٔ آنها را ديد و گفت: 'بعضى سرخ پوشيده‌اند و بعضى سفيد، ولى هيچ‌کدام گلعذار نمى‌شوند!'
شاه اسماعيل سوار بر اسب خود شد و رفت و رفت تا رسيد به قصرى که گرداگرد آن حصارى آهنين کشيده شده بود. توى قصر دخترکى نشسته بود. شاه اسماعيل شمشير ذوالفقار از نيام کشيد و به حصار آهنى کوفت. حصار فرو ريخت و شاه اسماعيل نزد دختر که نامش گلپرى بود رفت. گلپرى گفت: 'امير عرب مى‌خواهد که من زن پسرش بشوم. برادرانم مخالف هستند. اين حصار را هم آنها دور قصر کشيده‌اند تا کسى به من دسترسى پيدا نکند. حالا هم هفت برادرم به جنگ امير عرب رفته‌اند و تا حالا دوتايشان کشته شده‌اند.' شاه اسماعيل پرسيد: 'از کجا مى‌دانى دوتايشان کشته شده‌اند.' دختر گفت: 'رمل انداختم و فهميدم.'
شاه اسماعيل به يارى برادران دختر رفت و به تنهائى همهٔ عرب‌ها را کشت. بعد با آنها با خانه آمد. برادرها گفتند: 'گلپرى را به تو مى‌دهيم، بگيرش و زنش کن!'
شب، در بستر شاه اسماعيل پشت به گلپرى کرد و خوابيد. دختر پرسيد: 'چرا به من پشت کرده‌اي؟' گفت: 'بايد اول گلعذار را پيدا کنم و بعد با تو عروسى کنم.'
صبح روز بعد، برادران تا سه راهى شاه اسماعيل را بدرقه کردند و گفتند: 'جادهٔ اولى به شام مى‌رود، جادهٔ دومى راهى است که شايد از آن بازگردي، شايد هم بازنگردي. اما اگر از جاده سوم بروى هيچ‌وقت باز نخواهى گشت!'
شاه اسماعيل از جاده سومى رفت. رفت و رفت تا رسيد به کوهى که بر قلهٔ آن قصرى بنا شده بود. دور قصر هم باغ بزرگى بود. شاه اسماعيل نشست تا استراحتى کند که صدائى شنيد: 'کيست که جرأت کرده و پا به اينجا گذارده است. مگر نمى‌دانى که اينجا عرب‌ زنگى زندگى مى‌کند. هر کس گذرش به اينجا بيفتد زنده باز نمى‌گردد!' شاه اسماعيل گفت: 'راه را گم کرده‌ام. نشانم بده تا بيرون بروم.' صدا آمد که: 'در اينجا من دو قلعه ساخته‌ام يکى از تن و ديگرى از سر کسانى که کشته‌ام. براى تکميل کردن اين دو قلعه به يک سر و يک تن احتياج داشتم و حالا تو آمده‌اي. تو را مى‌کشم و قلعه‌ها را کامل مى‌کنم.'
شاه اسماعيل و عرب زنگى به جنگ پرداختند. شب اوّل خسته که شدند به خانه رفتند و بر زخم‌هاى يکديگر مرهم گذاشتند و باز صبح نبرد را آغاز کردند. نبرد سه روز طول کشيد، روز سوم شاه اسماعيل پستان عرب‌ زنگى را در چنگ فشرد. عرب زنگى ناله‌اى کرد و بر زمين افتاد. شاه اسماعيل خنجر کشيد و روى سينهٔ عرب زنگى گذاشت. عرب زنگى سينه‌اش را برهنه کرد و گفت: 'لعنت به تو، آخر من دوشيزه‌اى بيش نيستم!' شاه اسماعيل گفت: 'خاک بر سرم! سه روز است دخترکى را نمى‌توانم شکست دهم.' در اين موقع عرب‌ زنگي، شاه اسماعيل را به زمين انداخت و گفت: 'من همان روز اول مى‌توانستم به يک ضربه نابودت کنم ولى از تو خوشم آمد و دلم به حالت سوخت.' بعد از روى سينه شاه اسماعيل بلند شد، لباس زنانه پوشيد و مانند خورشيد زيبا شد.
شاه اسماعيل پرسيد: 'چرا به لباس مردان درآمده بودي؟' عرب زنگى گفت: 'برادرى داشتم که سرکردهٔ چهل راهزن بود. آنها هر شب به خانهٔ يکديگر مى‌رفتند و با زنان خانه، خواهر، همسر، مادر، دختر هر کس که بود هم‌بستر مى‌شدند. نوبت به من که رسيد لباس مردان پوشيدم و همه را کشتم. حتى برادرم را. تصميم گرفتم هر کس مغلوبم کند زن او شوم. تو مرا شکست دادي. من به همسرى تو درمى‌آيم.' شاه اسماعيل گفت: 'اول بايد گلعذار را پيدا کنم و با او ازدواج کنم بعد با تو ازدواج خواهم کرد.' عرب زنگى گفت: 'من به تو کمک مى‌کنم.'
آن دو راه افتادند و رفتند تا به قرارگاه امير عرب رسيدند. پيرزنى را ديدند. شاه اسماعيل از او پرسيد: 'آيا در اينجا دخترى به نام گلعذار هست؟' پيرزن جواب داد: 'بلي، هست. من هر هفته مى‌روم و سرش را مى‌شويم. فردا روز عروسى او است.' شاه اسماعيل گفت: 'اين انگشترى را به او بده و بگو که صاحب انگشتر در خانهٔ تو است.' پيرزن انگشتر را به دختر رساند. وقتى دختر فهميد که شاه اسماعيل به آنجا آمده گفت: 'فردا من با دختران به سير باغ و گلستان مى‌روم، به شاه اسماعيل بگو بيايد و مرا ببرد.'


همچنین مشاهده کنید