سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

شاهزاده ابراهیم و شاهزاده اسماعیل (۳)


دختر کوچک ديد همهٔ موهاى شاگرد باغبان طلا است. ماتش زد و بعد يک مرتبه بيرون آمد و رفت پيش شاهزاده ابراهيم و گفت: 'راستش را بايد بگوئى تو کيستي؟' شاهزاده ابراهيم ديد چاره‌اى ندارد حال و حکايت خودش را از اول تا آخر براى دختر پادشاه گفت و در آخر هم گفت که 'من عاشق تو شده‌ام. براى همان بود که گل تو را با نخ طلا بستم.' دختر کوچک پادشاه گفت: 'من هم تو را مى‌خواهم چون تو پسر پادشاهى به اين رشيدى و خوبى هستي. حالا من بروم که خواهرانم پى من مى‌گردند.' اين را گفت و رفت. شاهزاده ابراهيم باز کاکل‌هايش را زير کلاهش دسته کرد و قايم کرد. دخترهاى پادشاه يک چندى در باغ گردش کردند و بعد هم با کنيزانشان برگشتند و رفتند به قصر پادشاه چند مدتى که گذشت، يک روز اين دختران پادشاه دور هم جمع شدند و گفتند: 'اين پدر ما هيچ به فکر شوهر دادن ما نيست. ما داريم پير مى‌شويم بايد فکرى به حال خودمان بکنيم.' قرار گذاشتند سه تا خربزه بفرستند پيش پادشاه. يکى آب ليت (âblit = آب لمبو) يعنى دختر بزرگ، يکى هم رسيده يعنى دختر وسطي، يک خربزه هم الخته (alexta = کال و نارس) باشد يعنى دختر کوچک که تازه رسيده و رفت خوردن اوست. دخترها اين سه دانه خربزه را دادند به يکى از کنيزهاشان و او را فرستادند نزد پادشاه و پيغام دادند که ما مثل همين خربزه‌ها شده‌ايم، براى ما فکر شوهر کن. پادشاه که خربزه‌ها را ديد و پيغام را شنيد به فکر فرو رفت. وزير را خواست و حال و قضيه را براى وزير تعريف کرد و گفت: 'چارهٔ اين‌کار چيست؟' وزير گفت: 'مردم همه جمع بشوند دخترهاى قبلهٔ عالم، هر کس را پسنديدند پادشاه، دختر به همان شخص بدهد.'
پادشاه قبول کرد و به وزير گفت: بگو مردم جمع بشوند.' وزير جارچى فرستاد در شهر جار کشيدند که پادشاه فرمان داده که صبا همه در جلو قصر جمع بشوند. فردا تمام مردم شهر آمدند جلو قصر پادشاه يکجا جمع شدند. روز قبل دختر کوچک مخفيانه يکى از کنيزهاش را فرستاد به باغ، نزد شاهزاده ابراهيم و پيغام فرستاد که صبح زود خودت را برسان جلو قصر. شاهزاده ابراهيم و پيغام فرستاد که صبح زود خودت را برسان جلو قصر. شاهزاده ابراهيم، صبح براى اينکه شناخته نشود يک شکمبهٔ گوسفند پيدا کرد و از باغبان اجازه‌اش را گرفت و گفت: 'من دلم تنگ شده امروز به شهر مى‌روم' شکمبهٔ گوسفند را به سرش کشيد که يعنى او کل است و آمد جلو قصر. از اين طرف بشنو که پادشاه به دخترها اجازه داد که بيايند به ايوان قصر. هر کس را پسنديدند همان شوهرشان باشد. دخترها آمدند پادشاه خودش هم رفت به ايوان و گفت: اى مردم! دخترهايم هر کدامتان را پسنديدند زن همان بشوند.'
صباش (Sabâ = فردا) که شد دخترهاى پادشاه هر سه تاشان با کنيزهاشان به باغ آمدند. تا چشم شاهزاده ابراهيم به دخترها افتاد يک دل نه صد دل عاشق دختر کوچک شد. دخترهاى پادشاه در باغ مى‌گشتند و بازى مى‌کردند و قهقهه مى‌زدند. باغبان پير به شاهزاده ابراهيم گفت: 'حالا برو براى هر کدامشان يک دسته گل قشنگ بکن و با نخ دسته کن و ببند و بده به آنها.' شاهزاده ابراهيم رفت سه دسته گل قشنگ جمع کرد و دسته کرد و با نخ بست. اما دسته گل دختر کوچک را با نخ نيست، يواشکى رفت به يک کنار باغ و يک موى طلا از سرش کند و دور دسته بست. بعد رفت پيش دخترهاى پادشاه و به هر کدام از آنها يک دسته گل داد. آن دسته‌اى را هم که با موى طلا بسته بود به دختر کوچک داد. دختر کوچک نگاه کرد ديد نخ دسته گل او طلاست فهميد يک حسابى هست. چندى که گذشت دسته گلش را انداخت به يک کنارى و به شاهزاده ابراهيم گفت: اى شاگرد باغبان! من دستهٔ گلم را گم کردم، برو يک دستهٔ ديگر براى من گل بکن.' شاهزاده ابراهيم گفت: 'به چشم.' و بعد رفت که گل جمع کند. در اين حال دختر کوچک پادشاه از دور مواظب او بود به هر طرف که مى‌رفت تا گل بکند، دختر کوچک در بين درخت‌ها قايم مى‌شد تا که دسته گل را جمع کرد. شاهزاده ابراهيم رفت به کنارى که موى طلا از سرش بکند، دختر کوچک ديد که شاگرد باغبان کلاهش را برداشت و يک موى طلا از کاکل خود کند.
دختر کوچک ديد همهٔ موهاى شاگرد باغبان طلا است. ماتش زد و بعد يک مرتبه بيرون آمد و رفت پيش شاهزاده ابراهيم و گفت: 'راستش را بايد بگوئى تو کيستي؟' شاهزاده ابراهيم ديد چاره‌اى ندارد حال و حکايت خودش را از اول تا آخر براى دختر پادشاه گفت و در آخر هم گفت که 'من عاشق تو شده‌ام. براى همان بود که گل تو را با نخ طلا بستم.' دختر کوچک پادشاه گفت: 'من هم تو را مى‌خواهم چون تو پسر پادشاهى به اين رشيدى و خوبى هستي. حالا من بروم که خواهرانم پى من مى‌گردند.' اين را گفت و رفت. شاهزاده ابراهيم باز کاکل‌هايش را زير کلاهش دسته کرد و قايم کرد. دخترهاى پادشاه يک چندى در باغ گردش کردند و بعد هم با کنيزانشان برگشتند و رفتند به قصر پادشاه چند مدتى که گذشت، يک روز اين دختران پادشاه دور هم جمع شدند و گفتند: 'اين پدر ما هيچ به فکر شوهر دادن ما نيست. ما داريم پير مى‌شويم بايد فکرى به حال خودمان بکنيم.' قرار گذاشتند سه تا خربزه بفرستند پيش پادشاه. يکى آب ليت (âblit = آب لمبو) يعنى دختر بزرگ، يکى هم رسيده يعنى دختر وسطي، يک خربزه هم الخته (alexta = کال و نارس) باشد يعنى دختر کوچک که تازه رسيده و رفت خوردن اوست. دخترها اين سه دانه خربزه را دادند به يکى از کنيزهاشان و او را فرستادند نزد پادشاه و پيغام دادند که ما مثل همين خربزه‌ها شده‌ايم، براى ما فکر شوهر کن. پادشاه که خربزه‌ها را ديد و پيغام را شنيد به فکر فرو رفت. وزير را خواست و حال و قضيه را براى وزير تعريف کرد و گفت: 'چارهٔ اين‌کار چيست؟' وزير گفت: 'مردم همه جمع بشوند دخترهاى قبلهٔ عالم، هر کس را پسنديدند پادشاه، دختر به همان شخص بدهد.'
پادشاه قبول کرد و به وزير گفت: بگو مردم جمع بشوند.' وزير جارچى فرستاد در شهر جار کشيدند که پادشاه فرمان داده که صبا همه در جلو قصر جمع بشوند. فردا تمام مردم شهر آمدند جلو قصر پادشاه يکجا جمع شدند. روز قبل دختر کوچک مخفيانه يکى از کنيزهاش را فرستاد به باغ، نزد شاهزاده ابراهيم و پيغام فرستاد که صبح زود خودت را برسان جلو قصر. شاهزاده ابراهيم و پيغام فرستاد که صبح زود خودت را برسان جلو قصر. شاهزاده ابراهيم، صبح براى اينکه شناخته نشود يک شکمبهٔ گوسفند پيدا کرد و از باغبان اجازه‌اش را گرفت و گفت: 'من دلم تنگ شده امروز به شهر مى‌روم' شکمبهٔ گوسفند را به سرش کشيد که يعنى او کل است و آمد جلو قصر. از اين طرف بشنو که پادشاه به دخترها اجازه داد که بيايند به ايوان قصر. هر کس را پسنديدند همان شوهرشان باشد. دخترها آمدند پادشاه خودش هم رفت به ايوان و گفت: اى مردم! دخترهايم هر کدامتان را پسنديدند زن همان بشوند.'
بعد فرمان داد يک سبد سيب آوردند و به دختر بزرگ گفت: 'يک سيب بردار هرکدام از آنها را به شوهرى قبول داري، سيب را به او بزن.' دختر بزرگ يک سيب برداشت زد به پسر وزير. پادشاه پسر وزير را خواست بالا. پسر وزير رفت به ايوان پيش دختر بزرگ ايستاد. بعد پادشاه به دختر وسطى گفت: 'حالا تو يک سيب بردار به هر کس که دلت مى‌خواهد بزن.' دختر وسطى هم يک سيب برداشت و زد به پسر وکيل. پادشاه پسر وکيل را خواست بالا. پسر وکيل رفت به ايوان پشت دختر وسطى ايستاد.
بعد پادشاه رو کرد به دختر کوچک و گفت: 'حالا تو يک سيب بردار بزن.' دختر کوچک يک سيب برداشت و زد به شاهزاده ابراهيم. مردم نگاه کردند ديدند سيب به يک جوان کلى (kal = کچل) خورد. پادشاه خيلى اوقاتش تلخ شد. رو کرد به دختر کوچکش گفت: 'تو مگر کور بودى که سيبت را به او زدي؟ او يک کل فقير بدبختى است. يک سيب ديگر بردار بزن به هر کسى که مى‌خواهي.' دختر کوچک يک سيب ديگر برداشت و راست زد به شاهزاده ابراهيم. مردم باز هم نگاه کردند ديدند سيب به همان آدم کل خورد. باز هم پادشاه خيلى اوقاتش تلخ شد. نهيب زد به دخترش که اين چه رسوائى است که تو پشت سر هم نمى‌فهمى سيبت را به کجا مى‌زني؟ يک سيب ديگر بردار بزن. باز هم دختر کوچک يک سيب ديگر برداشت و راست زد به وسط سينهٔ شاهزاده ابراهيم که پادشاه ديگر از 'دين و درگا o dergâ ـ din از دين و درگا به در رفتن يعنى از جاى شدن و از کوره در رفتن.' به در رفت و از روى قهر و غضب گفت: 'معلوم مى‌شود تو لياقت همان کل را داري، برو نزد شوهرت که من عار دارم او را بياورم اينجا.' دختر حالا به‌قدرى خوشحال است که اصلاً حرف‌هاى پدرش به يادش نمى‌آيد. از قصر آمد. پائين رفت پيش شاهزاده ابراهيم. مردم همه ماتشان زده و انگشت به دهان مانده‌اند که اين دختر کوچک پادشاه براى چه اين‌طور کرد؟ مردم با خودشان مى‌گفتند: آدم قحط بود؟ اين همه جوان‌هاى نازنين در پاى قصر ايستاده‌اند، دختر کوچک پادشاه يک کلى را شوهر خودش قرار مى‌دهد.


همچنین مشاهده کنید