سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

شاهزاده ابراهیم و دیو (۲)


در همين موقع ابراهيم چشم باز کرد و ديو غول‌آسائى را بالاى سر خود ديد و همه چيز را فهميد و گفت: 'مرا نکشيد هر کارى که گفتيد انجام مى‌دهم.' ولى خواهرش اصرار داشت که او کشته شود. ديو گفت: 'نه او را نمى‌کشيم، فقط چشم‌هايش را از کاسه درمى‌آ‌وريم و او را در گودالى مى‌اندازيم تا خوراک کرکسان شود.'
دختر قبول کرد و کارد را به دست ديو داد، ديو چشمان ابراهيم را از کاسه بيرون آورد و به‌طرف سگ پرتاب کرد، گفت: 'اين هم غذاى تو.' سگ چشم‌هاى ابراهيم را در دهان گذاشت اما آن را نخورد. ديو و دختر ابراهيم را از چادر بيرون آوردند و در گودالى انداختند و به‌طرف غارى که در کوه بود رفتند.
و اما بشنويد از ابراهيم، مدتى گذشت، ابراهيم با خدا راز و نياز مى‌کرد. از بخت خوبِ ملک ابراهيم که هميشه خدا با او بود، در همان موقع قافله‌اى از آنجا مى‌گذشت که صداى ناله‌اى را شنيدند قافله‌سالار دستور دارد همه‌جا را بگردند و صاحب صدا را پيدا کنند. گشتند تا به گودال رسيدند ديدند جوانى در خون خود غلطان است و سگى نيز در کنار او ايستاده. ابراهيم را نزد رئيس قافله آوردند، گفت: اى جوان تو را چه شده است؟'
ابراهيم همهٔ ماجرا را تعريف کرد. رئيس قافله از ابراهيم خواست تا با او به شهر برود و او را درمان کنند. ابراهيم قبول نکرد و گفت: 'مرا به چشمه آبى برسانيد و در آنجا رهايم کنيد و برويد.' رئيس قافله گفت: 'هر چه شما بگوئيد.'
ابراهيم همهٔ ماجرا را تعريف کرد. رئيس قافله از ابراهيم خواست تا با او به شهر برود و او را درمان کنند. ابراهيم قبول نکرد و گفت: 'مرا به چشمه آبى برسانيد و در آنجا رهايم کنيد و برويد.' رئيس قافله گفت: 'هر چه شما بگوئيد.'
وقتى به چشمه رسيدند او را زير درخت کنار چشمه گذاشتند و قافله به راه خود ادامه داد و رفت. ابراهيم کمى از آب چشمه به ‌صورت خود زد و با خداى خود راز و نياز کرد و از هوش رفت. در عالم خواب، ملکى را از طرف خدا ديد که وقتى به او نزديک شد، سگ چشم‌هايش را از دهانش بيرون آورد و جلوى پاى ملک انداخت. ملک چشم‌ها را با آب چشمه شست و آنها را در حدقه چشم ابراهيم گذاشت.
وقتى ابراهيم به هوش آمد ديد که به امر خدا چشم‌هايش به حالت اوليه برگشته، خدا را شکر کرد و به خاک افتاد. بعد کمى از آب چشمه را خورد و به راه افتاد و سگ با وفايش هم به دنبال او آمد. آخر شب به قافله رسيدند. رئيس قافله آنها را شناخت و دستور داد غذائى آماده کردند و براى ابراهيم آوردند. ابراهيم همراه قافله حرکت کرد، از اين شهر به آن شهر مى‌رفت و در فکر انتقام بود.
چندين سال گذشت. روزى ابراهيم با اسب مى‌تاخت تا اينکه به همان کوه ديو رسيد و دانست که اين کوه همان کوه افسانه است. از کوه بالا رفت و به داخل غار رفت. در مدت اين چند سال خواهر ابراهيم فرزندى از ديو به دنيا آورده بود.
وقتى ابراهيم نزد يک خانه ديو رسيد، بچه ديو رفت و گفت: 'مادر يک نفر به اينجا آمده' مادر گفت: 'خيال مى‌کني.' خلاصه شاهزاده به خانه ديو که رسيد، ديد ديو بر سر روى زانوى خواهرش گذاشته و به خواب رفته. شمشير کشيد و ديو را کشت و بعد از آن هم خواهر را به سزاى عمل زشتش رسانيد و به‌طرف کودک رفت تا او را هم بکشد، اما کودک گفت: مرا نکش، خواهش مى‌کنم اين کار را نکن شايد روزى به دردت خوردم.'
القصه، ابراهيم او را نکشت و همراه خود برد. وقتى به شهر خود رسيد، شنيد که پادشاه در حال مرگ است. به نزد او رفت تا با او وداع کند. چون ديد پسرش هنوز زنده است و از کرده خويش نيز پشيمان شده بود او را بر تخت نشاند و زندگى را بدرود گفت.
پس از مرگ پادشاه بچهٔ خواهر ملک ابراهيم با فرا گرفتن فنون رزمى يکى از بهترين جنگجويان دربار شد و سرپرستى لشکر را به او دادند و به اين ترتيب در کنار ابراهيم زندگى خوشى را ادامه دادند.
ـ شاهزاده ابراهيم و ديو
ـ قصه‌هاى مردم ص ۷۰
ـ انتخاب، تحليل، ويرايش: سيد احمد وکييان
ـ نشر مرکز چاپ اول ۱۳۷۹
ـ به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد هشتم
على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰.


همچنین مشاهده کنید