سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

شاهزاده ابراهیم و فتنهٔ خونریز (۲)


خلاصه پيرزن تمام سرگذشت را براى شاهزاده ابراهيم گفت و بعد از آن شاهزاده ابراهيم گفت: 'حالا چه‌کار بايد بکنم؟' پيرزن گفت: 'بايد يک حمامى درست کنى و دستور بدهى در بينه و رخت‌کن حمام تصوير دو تا آهو، يکى نر، يکى هم ماده بکشند، که دارند مى‌چرند؛ در مرحله دوم شکل آن دو تا آهو را بکشند که پاى آهوى نر در سوراخ موش رفته و آهوى ماده آب آورده و در سوراخ ريخته. در قسمت سوم نقشى بکشند که پاى آهوى ماده در سوراخ رفته و آهوى نر هم براى آوردن آب به سر چشمه رفته و صياد او را با تير زده، و وقتى هم حمام درست شد خواه ناخواه دختر به حمام مى‌رود و اين نقاشى‌ها را مى‌بيند.' شاهزاده ابراهيم از همان روز دستور داد تا آن حمام را درست کنند. يک، دو ماهى طول کشيد تا حمام درست شد. نگو اين خبر در شهر چين افتاد که شخصى از بلاد ايران آمده و يک حمامى درست کرده که در تمام دنيا لنگه‌اش نيست. چون دختر فتنهٔ خونريز آوازه حمام را شنيد گفت: 'بايد بروم و اين حمام را ببينم.' به دستور دختر در کوچه و بازار جار زدند که هيچ‌کس در راه نباشد که دختر فتنهٔ خونريز مى‌خواهد به حمام برود. خلاصه دختر به حمام رفت و آن نقش‌ها را ديد يک باره آهى کشيد و در دلش گفت: 'اى واي، آهوى نر تقصيرى نداشته.' و در دل نيت کرد که ديگر کسى را نکشد و بگردد و جفت خودش را پيدا کند. خلاصه از آن طرف پيرزن براى شاهزاده ابراهيم گفت که امروز دختر به حمام آمد و بعد از آن پيرزن گفت: 'امروز يک دست لباس سفيد مى‌پوشى و به بارگاه دختر مى‌روى و مى‌گوئى آهوم واي، آهوم واي، و فورى فرار مى‌کنى که کسى دستگيرت نکند.
روز دوم يک دست لباس سبز مى‌پوشى و باز به بارگاه مى‌روى و همان جمله را سه بار تکرار مى‌کنى و فرار مى‌کني، خلاصه روز سوم يک دست لباس سرخ مى‌پوشى و باز مى‌روى و همان جمله را مى‌گوئى ولى اين بار فرار نمى‌کنى تا تو را بگيرند. وقتى تو را گرفتند و پيش دختر بردند دختر از توى مى‌پرسد که چرا چنين کردى و تو هم بگو 'يک شب خواب ديدم که با آهوى ماده‌اى رفيق شدم و به چرا رفتيم، پاى من در سوراخ موشى رفت، آهوى ماده يک فرسخ راه رفت و آب آورد و مرا نجات داد ـ طولى نکشيد که پاى آهوى ماده در سوراخى رفت و من رفتم آب بياورم که ناگهان صياد مرا با تير زد. يک مرتبه از خواب بيدار شدم. حالا چند سال است که شهر به شهر ديار به ديار به دنبال جفت خودم مى‌گردم.' چون شاهزاده ابراهيم اين دستور را از پيرزن گرفت لباس سفيد پوشيد و حرکت کرد و به بارگاه دختر رفت و همان عملى را که پيرزن يادش داده بود انجام داد. دختر به غلام‌ها گفت: 'اين بچه درويش را بگيريد.' چون آنها به طرفش حمله کردند شاهزاده فرار کرد. شد روز دوم، باز به همان ترتيب روز اول به بارگاه رفت دو مرتبه خواستند او را بگيرند، فرار کرد. خلاصه روز سوم هم مثل دو روز جلوتر سه مرتبه گفت: 'آهوم واي' ولى اين دفعه ايستاد تا او را گرفتند و پيش دختر بردند. نگو همين‌که دختر چشمش به شاهزاده افتاد يک دل نه صد دل عاشقش شد وى پيش خودش فکر کرد که خدايا من عاشق اين بچه درويش شده‌ام. خلاصه دل به دريا زد و گفت: 'اى بچه درويش، تو چرا در اين سه روز اين‌کار را کردى و باعث گفتن اين حرف‌ها را براى من بگو.'
شاهزاده ابراهيم هم بقيهٔ حرف‌هائى که پيرزن يادش داده بود گفت که ناگاه دختر آهى کشيد و از هوش رفت. پس از مدتى که به هوش آمد گفت: 'اى جوان! اى بچه درويش، خدا نظرش به ما دو نفر بوده و من هم از اين همه خون ناحق که ريخته‌ام پشيمانم و حالا هم دل خوش‌ دار که جفت تو من هستم، من گمان مى‌کردم که مرد بى‌وفاست. نمى‌دانستم که صياد آهوى نر را با تير زده.' خلاصه دختر از شاهزاده پرسيد که کيست و از کجا آمده؟ و او هم برايش تعريف کرد که پسر پادشاه ايران است و اسمش شاهزاده ابراهيم است. همان روز دختر يک قاصدى با نامه پيش پدرس فرستاد که من مى‌خواهم عروسى کنم. پدرش ماتش برد که چطور شده دخترش پس از اين همه آدم‌کشى حالا مى‌خواهد شوهر بکند ولى وقتى فهميد که جفت دخترش پسر پادشاه ايران است نامه‌اى براى دخترش نوشت که خودت مختاري. از آن طرف پدر دختر مجلس عروسى برپا کرد و شاهزاده ابراهيم را در مجلس آورد و عقد دختر را برايش بستند. نگو پدر شاهزاده ابراهيم از آن طرف دستور داد تا تمام شهر و ديار را به دنبال شاهزاده ابراهيم بگردند. ولى غلامان هر چه گشتند او را پيدا نکردند و پدر شاهزاده چون همين يک دانه پسر را داشت، لباس قلندرى پوشيد و شهر به شهر، ديار به ديار دنبال پسر گشت. نگو در همان روزى که عروسى شاهزاده ابراهيم با دختر فتنهٔ خونريز بود پدر شاهزاده با آن لباس قلندرى گذارش به شهر چين افتاد، ديد همهٔ مردم به‌طرف بارگاه پادشاه چين مى‌روند از يک نفر پرسيد امروز چه خبر شده؟ و او هم در جوابش گفت که امروز عروسى دختر فتنهٔ خونريز با شاهزاده ابراهيم پسر پادشاه ايران است. چون قلندر اسم پسرش را فهميد از هوش رفت. وقتى به هوش آمد همراه مردم به بارگاه رفت. خلاصه تا چشم شاهزاده در ميان جمعيت به قلندر افتاد فورى او را شناخت. جلو دويد و پدرش را در بغل گرفت و بوسيد و پس از ان دستور داد تا او را به حمام بردند و يک دست لباس شاهى تنش کردند. وقتى پدر شاهزاده از حمام آمد شاهزاده ابراهيم او را پهلوى پدر دختر برد و به او گفت که اين پدر من است هر دو تا پادشاه همديگر را در بغل گرفتند خلاصه تا هفت روز مجلس عروسى طول کشيد و شب هفتم دختر را به هفت قلم بزک کردند و به حجله بردند. پس از مدتى شاهزاده ابراهيم دختر را برداشت و با پدرش به مملکت خودشان برگشتند و چون پادشاه هم پير شده بود شاهزاده را به تخت نشاند و دستور داد تا سکه به نامش زدند و آن وقت نشستند بنا کردند به زندگانى کردن.
ـ شاهزاده ابراهيم و فتنه خونريز
ـ گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول ـ بخش اول ـ ص ۱
ـ گردآورنده: ابوالقاسم انجوى شيرازى
ـ نشر اميرکبير ـ چاپ دوم ۱۳۵۷
ـ به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد هشتم
على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰.


همچنین مشاهده کنید