سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

شاهزادهٔ مشرق‌زمین و دختر پادشاه مغرب‌زمین


در مشرق‌زمين پادشاهى زندگى مى‌کرد که يک پسر داشت و هر چه مى‌کردند که از بين دختران مملکت دخترى را براى همسرى برگزيند روى مى‌تافت تا اينکه پادشاه در خشم شد و دستور داد که او را بر بلندى کوهى زندانى کنند. در مغرب‌زمين هم پادشاهى بود که داراى دختر بسيار زيبائى بود و اين دختر هم، هر که به خواستگارى‌اش مى‌رفت پس مى‌زد و مى‌گفت: 'تا روزگار چه پيش آورد.' پادشاه هر چه کرد ديد نمى‌تواند دخترش را به اين‌کار راغب کند، دست آخر بهانه گرفت و او را در قلهٔ کوهى زندانى کرد.
در مملکت پسر پرى‌اى زندگى مى‌کرد که روزها به بيابان مى‌رفت و غروب هنگام عازم شهر مى‌شد. يک روز در راه به آن قلهٔ کوه رسيد و ديد که پسر جوانى آنجا خوابيده است، و يک شمع در پائين پاى او و يک شمع در بالاى سرش مى‌سوزد. انگار که دلش سوخت ولى راهش را گرفت و به شهر رفت. در مملکت دختر هم يک پرى زندگى مى‌کرد که هر روز صبح به بيابان مى‌رفت و شب‌هنگام باز مى‌گشت. يک روز در راه به کوهى رسيد که دختر در آن زندانى بود، و ديد که دختر خوابيده است و يک شمع در بالاى سرش و يک شمع در پائين پايش مى‌سوزد. با خود گفت: 'دختر به اين زيبائى اينجا چه مى‌کند؟' ولى راهش را گرفت و به شهر رفت آن دو کوهى که دختر و پسر را در آن زندانى کرده بودند به‌هم نزديک بود و آن دو پرى که از آن کوه‌ها بازمى‌گشتند در جائى با هم برخوردند. پرى‌اى که پسر را ديده بود، گفت: 'من در قلهٔ کوه به جوانى برخوردم که خواب بودو در بين آدمى‌يان مثل و مانندش را تاکنون نديده‌ام.' و پرى‌اى که دختر را ديده بود گفت: 'من هم در قله آن کوه دخترى ديدم که مثل قرص قمر مى‌تابيد، خواب بود و من بيدارش نکردم.' اين دو پرى با هم به گفتگو بودند و هريک مى‌گفت آنکه او ديده است زيباتر است. گفتند: 'حالا که اين‌طور است مى‌رويم و آنها را در کنار هم مى‌گذاريم تا ببينيم که زيباتر است.' آمدند و آمدند تا به دختر رسيدند. او را برداشتند و بردند در کنار جوان گذاشتند و چون ديرهنگام بود و خسته بودند گفتند: 'کنار هم بمانند تا صبح که از هم جدايشان کنيم.' شب‌هنگام پسر پادشاه مشرق‌زمين از خواب بيدار شد و ديد که دخترى مثل قرص قمر کنارش خوابيده است و هنوز درست نگاهش نکرده بود که دختر هم بيدار شد پسر پرسيد: 'اى دختر تو کيستي؟ اينجا چه مى‌کني؟' دختر گفت: 'من اينجا زندانى‌ام و نمى‌دانم چه بايد بکنم.' و پسر گفت: 'روزگار من هم چون تو به اين مصيبت گرفتار آمده است و حالا در اين انديشه‌ام که چه کنم.' در همان شب دختر و پسر انگشترى به‌ دست هم کردند و با هم خوابيدند و بعد از ساعتى خوابشان برد.
صبح سرنزده بود که آن دو پرى گفتند: 'برويم و دختر را سر جايش بگذاريم.' آمدند و دختر را برداشتند و به قله‌اى که زندانى بود گذاشتند و رفتند. پگه که شد پسر چشم گشود و ديد که دختر در کنارش نيست. خيال کرد که خواب ديده است. و دختر هم چون جوان، وقتى چشم گشود و جوان را در کنار نديد به خيالش رسيد که آنچه با آن روبه‌رو شد خواب بوده است.
فردا هر دو پادشاه دستور دادند که تنبيه بس است و آنها را از آن کوه‌ها پائين آوردند. چندى هر دو قاصد به شهر فرستادند و هر چه گشتند تا خبرى از هم بگيرند انگار نه انگار که چنين کسى روى زمين زندگى مى‌کند. چندى نگذشت که دختر در مملکت خود بيمار شد و پسر در شهر خودش به درد گرفتار آمد تا آنجا که هر دو بسترى شدند و هر چه پزشکان کردند نتوانستند بفهمند که درد از کجاست و از اين روي، چند پزشک جان خود را از دست دادند.
يک روز دايهٔ دختر که زن عاقلى بود به نزد او رفت و گفت: 'براى من درد دل کن و بگو که برايت چه پيش آمده است.' و دختر گفت: 'در شبى که مرا در کوه زندانى کردند شب‌هنگام جوانى به کنارم بود که گمگشتهٔ من بود و من با او پيمان بستم و صبح که بيدار شدم ديدم که نيست. حالا من آن جوان را مى‌خواهم و هر طور شده بايد او را پيدا کنم.' دايه موى و روى عوض کرد و به هيئت مردان درآمد و انگشترى را که جوان به دختر داده بود از او گرفت و در جستجوى جوان راهى‌ آن ديار غريب شد. رفت و رفت تا به مشرق‌زمين رسيد. ديد که شهر سياه‌پوش است و مردم ماتم دارند. پرسيد: 'چه شده است؟' گفتند: 'پسر پادشاه در حال مرگ است و هيچ پزشکى هم نيست که او را خوب کند.' دايه که جوان زيبائى شده بود گفت: 'به پادشاه خبر دهيد که من مى‌توانم جوانش را زندگى‌ دوباره ببخشم.' گفتند: 'صدها پزشک در اين راه جانشان را از دست دادند و حالا نوبت به تو رسيده است.' گفت: 'من از مرگ نمى‌ترسم و حتى مى‌دانم پسر پادشاه را خوب خواهم کرد.' او را به قصر بردند و به پادشاه گفتند: 'اين پزشک غريب ادعا دارد که مى‌تواند شاهزاده را خوب کند.' شاه قبول کرد. دايه را به اتاق شاهزاده بردند. گفت: 'اتاق را خلوت کنيد تا من با حوصله به‌کار خود برسم.' دايه به بالين شاهزاده نشست و او را نگاه کرد. در همين هنگام بلند شد و در کاسه‌اى بلورين آب ريخت و انگشترى دختر را در کاسه انداخت و به‌ دست شاهزاده داد. تا چشم شاهزاده به انگشترى افتاد آن را شناخت و پرسيد: 'تو کيستي؟' دايه گفت: 'از راه بسيار دورى به اينجا آمده‌ام و اگر حوصله کنى تو را به محبوبت خواهم رساند.' همان روز شاهزاده خوب شد و از فردا به‌مدت سه روز با دايه به شکار رفت. روز سوم شاهزاده و دايه بى‌آنکه بگذارند کسى بفهمد آن شهر را ترک کردند و به‌سوى مملکت مغرب‌زمين رفتند. در راه دايه به شاهزاده گفت: 'بايد به شاه بگوئى که پزشک هستى و آمده‌اى که دخترش را خوب کني.'
وقتى به قصر رسيدند خبر به شاه دادند که پزشک جوانى آمده است و ادعا دارد که مى‌تواند دختر پادشاه را خوب کند . با اين شرط که دختر را به او بدهند.' شاه پذيرفت و پزشک جوان را به قصر وارد کردند. پزشک دستور داد که اتاق را خلوت کنند و وقتى همه رفتند به بستر دختر نزديک شد و رخ نشان داد. دختر از جا جست و ديد که گمشدهٔ خود را يافته است. خبر به شاه رسيد که دخترش بهبودى يافته است. همان وقت شاه دستور داد که شهر را چراغانى کنند. هفت روز و هفت شب عروسى گرفتند و تا هفت ماه در همان شهر ماندند. يک روز شاهزاده به پادشاه گفت: 'اکنون زمان آن رسيده است که با همسرم به مشرق‌زمين بروم و خانواده‌ام را از غصه بيرون بياورم.' و اجازه گرفت که حرکت کند.
فرداى آن روز کاروان شاهزاده همراه با چند غلام و کنيز زرين کمر به‌سوى مشرق‌زمين به راه افتاد. در راه به‌جائى رسيدند که چشمه‌سار و سايه‌سار بود و گفتند: 'بهتر است که چند روزى را در اينجا استراحت کنيم.' خيمه و خرگاه به پا کردند و آنجا ماندند. فرداى آن روز شاهزاده در کنار دختر دراز کشيده بود و آسمان را نگاه مى‌کرد و دختر در خواب بود، مرغى بزرگ از هوا به زير آمد و گلوبند دختر را از گلوى او به منقار گرفت و برد. شاهزاده سر به دنبال مرغ گذاشت و رفت. رفت و رفت تا فرسنگ‌ها از خيمه و خرگاه به دور شد.
دختر از خواب که خاست ديد نه گلوبند به گلو دارد و نه از شاهزاده خبرى است. گفت: 'بى‌گمان در پى گلوبند رفته است.' و وقتى شاهزاده دير کرد خودش را به‌صورت او درآورد و در ميان کنيزان رفت.
اميرى از آنجا مى‌گذشت و وقتى به خيمه و خرگاه شاهزاده رسيد خواست که دخترش را در اختيار شاهزاده که دختر بود بگذارد و دختر پادشاه براى آنکه کسى از قضيه سر درنياورد قبول کرد. شب‌هنگام دختر پادشاه به دختر امير گفت که قضيه از چه قرار است و گفت: 'هرگاه شاهزاده آمد، شب اول را مى‌توانى با او به بستر بروى و ديگر شب‌ها را تا چه پيش آيد.' فرداى آن روز به‌وسيله قاصد نامه‌اى براى پدرش نوشت و گفت: 'در کنار شاهزاده به‌جائى خوش خيمه و خرگاه زاده‌ايم.'
شاهزاده رفت و رفت اما مرغ را پيدا نکرد و غروب هنگام به گله‌بانى رسيد و به او گفت: 'برايت چوپانى مى‌کنم و در عوض مقدارى نان و آب در اختيار من بگذار.' و گله‌بان قبول کرد. چند روزى چنين گذشت تا يک روز که شاهزاده در مزرعه بيل مى‌زد. در گوشه‌اى از زمين ديد که سوراخى پيدا شد و وقتى بيل بيشتر زد گودالى به چشم آمد و همين‌که به آن نگريست خم پشت خم جواهر بود. آنها را برداشت و راهى خيمه و خرگاه خود شد. به خيمه که رسيد ديد دخترى چون خورشيد تابان در کنار زنش خوابيده است به خواست زنش همان شب در کنار دختر خوابيد و از آن شب به بعد شاهزاده داراى دو زن شد. دختر دوباره براى پادشاه نامه نوشت و گفت: 'از اين پس هر فصل را به‌جائى خواهيم بود.' و روزگار خوشى را هر سه آغاز کردند.
ـ شاهزاده مشرق‌زمين و دختر مغرب‌زمين
ـ سمندر چل گيس ـ ص ۶۱
ـ گردآورنده: محسن ميهن‌دوست
ـ انتشارات وزارت فرهنگ و هنر ـ ۱۳۵۲
ـ به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد هشتم
على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰.


همچنین مشاهده کنید