سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

شاه طهماسب (۲)


شاه طهماسب گفت: 'تا آنجا چند ساعت راه است؟'
درويش گفت: 'اگر حالا راه بيفتى فردا صبح اول سپيده‌دم به آنجا مى‌رسي.'
شاه طهماسب گفت: 'من که لباس ندارم چه‌طور مى‌توانم لخت و عور به آنجا بروم؟'
درويش گفت: 'بيا من پيراهن و کشکول و کلاه خودم را به تو مى‌دهم.'
شاه طهماسب گفت: 'خودت چه‌کار مى‌کني؟'
درويش گفت: 'غصه مرا نخور، من يک زيرجامه دارم همان بسم‌ است.'
شاه طهماسب گفت: 'اما راستى من که شعر درويشى بلد نيستم.' درويش گفت: 'شعر لازم نداري، برو به شهر در کوچه و بازار بگرد و بگو: مدى بده، نمدى بده، آقام على گفته بده!'
شاه طهماسب از درويش تشکر کرد و لباس‌هاى او را گرفت و پوشيد و کشکول و تبريزن را هم به‌دست گرفت و راه افتاد. اما همين‌که رويش را برگرداند با درويش خداحافظى بکند. ديد اثرى از درويش نيست! خيلى تعجب کرد. با خودش گفت: 'نکند من خواب مى‌بينم؟ چشم‌هايش را با پشت انگشتانش محکم به‌هم ماليد، قدرى به لباس‌هاى درويشى خودش و کشکول و تبرزينى که در دستش بود نگاه کرد ديد خير بيدار است! داد زد: 'درويش! درويش!' هيچ جوابى نشنيد. انگشت به دندان گزيد و با خودش گفت: 'اى دل غافل، ديدى که باختى اين درويش خواجهٔ خضر بود!'
اما ديگر دير شده بود و غصه و افسوس فايده نداشت. شاه طهماسب با دلى پر از غم راه شهرى را که خواجهٔ خضر به او نشان داده بود در پيش گرفت. تمام شب راه رفت و سپيده‌دم وقتى به دروازه شهر رسيد ديد دروازه‌بان دارد. دروازهٔ شهر را باز مى‌کند. رفت تو، خودش را انداخت جلو دروازه‌بان و بى‌مقدمه گفت: 'مدى بده، نمدى بده، آقام على گفته بده!'
دروازه‌بان گفت: 'خدا پدرت را بيامرزد گل مولا، من هنوز دستلاف (دشت) نکرده‌ام. چى چى به تو بدهم؟' شاه طهماسب اعتنا به حرف او نکرد و دو مرتبه گفت: 'مدى بده، نمدى بده، آقام على گفته بده!' دروازه‌بان گفت: 'برو پى کارت درويش مرا موميائي، صبح اول صبح آمده‌اى دم گوشم ورد مى‌خواني، مدى بده يعنى چه؟ زود گورت را گم کن و تا تودهنى نخورده‌اى از اينجا دور شو!' باز شاه طهماسب به حرف او اعتنا نکرده و گفت: 'مدى بده، نمدى بده، آقام على گفته بده!' اين بار دروازه‌بان از لجاج و سماجت درويش عصبانى شد با قفل و کليدى که در دست داشت محکم زد توى دهنش چند تا فحش آبدار هم به او داد و از آنجا دورش کرد.
شاه طهماسب با خودش گفت: 'حالا خوبم شد! خواجهٔ خضر عجب وردى به من ياد داد. معلوم مى‌شود که درويشى به من نمى‌آيد!' از آنجا دور شد. رفت و رفت تا رسيد به يک دکان نانوائي. ديد دارند تنور را آتش مى‌کنند. ايستاد و گفت: 'مدى بده، نمدى بده. آقام على گفته بده!' شاطر گفت: 'درويش جان، هنوز نان ما دست نيامده، برو يک 'آب خوردن ديگر بيا.' شاه طهماسب به حرف او اعتنا نکرد و باز گفت: 'مدى بده، نمدى بده، آقام على گفته بده!' شاطر گفت: 'عمو درويش، مگر زبان حاليت نمى‌شود؟ گفتم برو يک آب خوردن ديگر بيا.'
اما مثل اينکه شاه طهماسب ابداً حرف او را نشنيده باشد هو حقى کشيد و از نو گفت: 'مدى بده، نمدى بده، آقام على گفته بده!' شاطر عصبانى شد و رو به شاگرد نانوا و پادو دکان کرد و گفت: 'حالا که حرف حاليش نمى‌شود برخيزيد و يک نان داغى بهش بدهيد که حظ کند.' شاگرد نانوا و خميرگير و پادو و بر دست برخاستند و با پارو و کفچه و سيخ و تيغک و سنگ‌کوب و شاگردک (اسباب و افزار کار دکان نانوائي، خصوصاً سنگک‌پزي) به سر و کلهٔ شاه طهماسب کوبيدند و خوب تپ و توپ او را درآوردند.
شاه طهماسب با خودش گفت: 'عجب شهرى است اين شهر! پس من آدم گرسنه چه کنم و کجا بروم؟' از آنجا هم دور شد و رفت جلو دکان يک زرگرى رو کرد به زرگر و گفت: 'مدى بده، نمدى بده، آقام على گفته بده!' اتفاقاً زرگره يهودى بود. از شنيدن صداى درويش و هو حق او چشم‌هايش از حدقه بيرون آمد و به طاق سرش چسبيد و گفت: 'برو پدرسوخته!' شاه طهماسب گفت: 'معلوم مى‌شود که اين يارو مسلمان نيست، تا اسم على را شنيد رعشه به جانش افتاد. اگر ديگران مرا کتک زدند اين يکى که مى‌خواهد سرم را از بيخ بکند!' اين را گفت و از آنجا دور شد.
اتفاقاً دختر اين يهود مسلمان بود و موقعى‌که درويش با پدرش در گفت و شنيد بود از دريچهٔ بالاخانه نگاه مى‌کرد. دلش به حال درويش سوخت و گفت: 'خوب است بروم به اين درويش کمک کنم.' فوراً بلند شد و رفت يک جفت گوشوارهٔ قيمتى با چند قرص نان در بقچه‌اى پيچيد آورد يواشکى به درويش داد و گفت: 'اى درويش اين بقچه را بردار برو يک جاى خلوتى باز کن هر چه توى آن هست مال تو.' شاه طهماسب بقچه را برداشت رفت توى يک کوچهٔ خلوت باز کرد چند تکه نان نرم و تازه توى بقچه بود، درآورد و خورد. آمد ته سفره را جمع کند ديد. يک جفت گوشواره هم در بقچه هست که جواهرات و نگين‌هاى آنها با خراج يک مملکت برابرى مى‌کند. آنها را برداشت و رفت پيش همان يهودى بفروشد، بى‌خبر از اينکه اين مرد پدر همان دختر است. وقتى آنجا رسيد گوشواره‌ها را به مرد يهودى نشان داد و گفت: 'اى زرگر، من اينجا آمدم نام على را به زبان آوردم، مى‌خواستى کله‌ام را بکنى و حاضر نشدى لقمه نانى به من کمک کني. اما مولاى من بزرگ است ببين چه‌طور به دل يک دختر برات کرد که به من کمک کند.' زرگر تا چشمش به گوشواره‌ها افتاد فوراً آنها را شناخت و دانست که مال دخترش است. دختر را طلبيد و گفت: 'کو گوشواره‌هايت؟'
دختر گفت: 'به گوشواره‌هاى من چه‌کار داري؟'
يهودى گفت: 'يا بگو کجاست يا فوراً سرت را مى‌برم.'
دختر گفت: 'آنها را با يک بقچه نان در راه محبت على به اين درويش دادم.'
يهودى پرسيد: 'مگر تو على ولى اللهى هستي؟'
دختر گفت: 'سر و جانم فداى علي.'
يهودى گفت: 'با کدام دست گوشواره‌ها را به درويش دادي؟'
دختر گفت: 'با دست راستم' .
مرد يهودى گفت: 'حالا حاضرى که دست راستت را هم به راه على بدهي؟'
دختر گفت: 'اگر لازم باشد، بلى حاضرم.' مرد يهودى برخاست و با شمشير دست راست دخترش را قطع کرد داد به دست چپش و گفت: 'حالا برو اگر على على است که دستت را هم شفا خواهد داد.' دختر گفت: 'سرم را هم به راه على خواهم داد، دستم که قابلى ندارد!'
پس از گفتن اين حرف با دل شکسته و چشم گريان دست بريده‌اش را برداشت در توبره‌اى گذاشت و از شهر بيرون رفت. رفت و رفت تا به يک قلعه رسيد. ديد جلو قلعه چشمه‌اى هست مردم دسته دسته مى‌آيند آب از آن برمى‌دارند. کنار چشمه يک درخت بيد پر شاخ و برگ بود. رفت بالاى درخت نشست و مشغول سير و سياحت مردم شد. همين‌طور که روى شاخ بيد نشسته بود يک دفعه ديد مردم ساکت شدند و از دور چشمه کنار رفتند. خوب نگاه کرد ديد پسر پادشاه آمد لب چشمه اسبش را آب بدهد. پسر پادشاه به چشمه نزديک شد. دهنهٔ اسب را ول کرد که اسبش آب بخورد ولى هنوز پوزه اسب به آب نرسيده بود که اسب رم کرد. پسر پادشاه گفت: 'عجب! اين چه حال و حکايت است براى چى اسب من آب نمى‌خورد؟' آمد پائين توى آب نگاه کرد ديد. عکس يک دخترى در آب افتاده. سرش را بالا کرد ديد يک دختر مثل پنجهٔ آفتاب بالاى درخت نشسته است. رو کرد به دختر گفت: 'اى دختر، انسي، جني، آدميزادي، کى هستي؟' دختر گفت: 'من دختر غريبى هستم تازه به اين شهر وارد شده‌ام چون کسى را نمى‌شناختم آمدم بالاى درخت پناه گرفتم.' پسر سلطان گفت: 'بيا پائين پهلوى من.' دختر گفت: 'نه، تو نامحرمى من چادر ندارم نمى‌آيم!' پسر سلطان حکم کرد يک چادر برايش بردند. دختر گفت: 'اول صيغهٔ محرميت بخوان تا من بيايم.' پسر سلطان دستور داد صيغه محرميت خواندند دختر پائين آمد. پسر سلطان او را بر ترک خود سوار کرد و به‌طرف قصر پدرش به راه افتاد. اما دختر طورى عمل کرد که پسر سلطان متوجه دست‌ بريده‌اش نشد.
فردا صبح، پسر سلطان به دختر گفت: 'بيا برو حمام تا با هم عروسى کنيم.' دختر گفت: 'بسيار خوب من به حمام مى‌روم‌،اما به حمام خلوت. از اين گذشته بايد به من اجازه بدهى که وقتى از حمام درآمدم بروم به يک مسجد يک شبانه‌روز در مسجد نماز بخوانم و عبادت کنم.' پسر سلطان گفت: 'بسيار خوب!' .
دختر تک و تنها رفت به حمام. از حمام هم به درآمد و يک سر رفت به مسجد دستش را بست به منبر و گفت: 'يا علي، دستم را در راه تو داده‌ام و حالا هم آن را از تو مى‌خواهم. مرا در اول جوانى در پيش اين پسر سلطان نامراد و شرمنده نکن، نمى‌خواهم بى‌دست باشم، دستم را از تو مى‌خواهم...'
اين حرف‌ها را گفت و مدتى به راز و نياز مشغول شد و به خواب فرو رفت آن هم چه خواب شيريني! در خواب ديد يک طبق نور از آسمان پائين آمد دم مسجد نشست به زمين نگاه کرد ديد پنج تن آل‌عبا تويش نشسته‌اند، وقتى طبق آرام گرفت: پنج تن از آن بيرون آمدند و داخل مسجد شدند. قربانش بروم حضرت محمد صلوات‌الله و سلام عليه دست بريدهٔ دختر را از منبر باز کردند. آب دهن مبارکشان را بهش زدند و آن را سر جايش چسبانيدند و دعا کرد. حضرت اميرالمؤمنين (ع) و حضرت زهرا (ع) و حسنين (ع) هم آمين گفتند. آن‌وقت حضرت محمد (ص) به دختر فرمودند: 'برخيز دستت را از هر کسى خواستي، به تو داد!' دختر از جاى خود حرکت کرد ديد بله معجزه شده، دستش بدون کم و نقص سر جاى اولش چسبيده و قوتش هم از پيش بيشتر شده است. بلند شد شکر خدا را گفت و به‌طرف قصر رفت.


همچنین مشاهده کنید