سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

شاه طهماسب (۳)


به پسر سلطان خبر دادند که دختر آمد، انگار از سفر مکه آمده است. اسباب عروسى را فراهم کردند دختره را به حجله بردند و شهر را آذين بستند و هفت شبانه‌روز جشن گرفتند. شب زفاف نطفهٔ يک پسرى هم از اين دو بسته شد. حالا اينها را همين‌جا بگذار و از شاه طهماسب بردار.
شاه طهماسب همين‌طور در شهر مى‌گشت و هو حق مى‌کشيد و با فقر و درويشى روزگار مى‌گذرانيد. يک روز از دختر يادش آمد با خودش گفت: 'برويم ببينيم اين دختر کجا رفت و چه شد؟' آمد راه بيفتد در راه به او گفتند که دکان مرد يهودى آتش گرفته خودش هم در ميان شعله‌هاى آتش سوخته و جزغاله شده است. با خودش گفت: 'الحمدالله سزاى آدم بد همين است! اما حالا من بايد بروم دختر را پيدا کنم، خبر بدهم بيايد مال و ارث پدرش را جمع کند.'
پرسان پرسان آمد تا رسيد به شهر دختر. در آنجا به او گفتند يک دخترى چند وقت پيش به اين شهر آمده و پسر سلطان با او عروسى کرده شايد همان دخترى باشد که تو مى‌جوئي. پرسيد اين دختر دست داشت يا بى‌دست بود. گفتند دست داشت، مگر مى‌شود که پسر سلطان با يک دختر بى‌دست عروسى کند؟ شاه طهماسب ماند فکري. با خودش گفت: 'خوب است بروم به قصر سلطان يک خبرى بگيرم، شايد اين همان دختر باشد.' رفت دم قصر پسر سلطان، گفت برويد به عروس سلطان خبر بدهيد که فلان درويش آمده و مى‌خواهد شما را ببيند. دختره از پنجرهٔ قصر درويش را ديد و حرف او را شنيد گفت او را پيش من بياوريد. درويش را آوردند پيش دختر. دختر پرسيد: 'درويش تو اينجا چه مى‌کني؟' درويش دختر را شناخت و گفت: 'آمده بودم تو را ببينم و از احوالت خبر بگيرم.' دختر از وفا و محبت درويش خوشش آمد. سرگذشت خودش را از باى بسم‌الله تا تاى تمت براى شاه طهماسب تعريف کرد شاه طهماسب خوشحال شد و گفت: 'تو دستت را به راه على دادى على هم تو را وا نگذاشت. حالا من آمده‌ام تو را از عاقبت پدرت باخبر کنم تا بيائى و مال پدرت را جمع کني.'
دختر گفت: 'من به مال پدرم احتياجى ندارم و به شهر خودمان هم نمى‌توانم برگردم. يک خواهر گفته دارم که در ميان دختران شهر ما طاق و در هنرها شهرهٔ آفاق است و در فلان محله و فلان خانه زندگى مى‌کند. انگشترى به نشانه و رمز در دست من دارد. من اين انگشتر را به‌خاطر محبتى که از على در دلت ديدم به تو مى‌سپارم آن را ببر و به او بده و با او عروسى کن. يک کاغذ هم مى‌نويسم و امضاء مى‌کنم که مال و ثروت پدرم هر چه هست مال تو، حلالت باشد. من حال و روزگارم از صدقهٔ سر على خوب است بعد از اين هم على خودش نگه دار من خواهد بود.'
شاه طهماسب مجذوب صداقت و صفاى باطن دختر شد و اشک شوق در چشمانش حلقه زد. کاغذ را گرفت و از دختر خداحافظى کرد و به شهر اول برگشت. کاغذ و انگشتر را پيش خواهر گفتهٔ دختر برد و حال و حکايت را از اول تا به آخر براى او تعريف کرد دختر گفت: 'من سفارش خواهر گفتهٔ خودم را با جان و دل مى‌پذيرم و با تو عروسى مى‌کنم، از تو بهتر که را مى‌خواهم؟ تو که هميشه صوت على در دهانت و نام على بر زبان است حتماً براى من شوهر شجاع و بامحبتى هم خواهى بود.'
شاه طهماسب با دختر عروسى کرد و با پولى که دستش آمده بود مشغول تجارت شد و يکى دو سال به خوشى و کامرانى گذراند. کم‌کم دلش ياد وطن کرد و غمگين شد، به فکر افتاد که خودش را به هر صورتى‌که شده از غربت نجات بدهد. چند روز پى‌درپى در گوشهٔ خلوتى نشست، سرش را توى دستش گرفت و به فکر فرو رفت. يک روز زنش متوجه حالات و حرکات او شد و به او گفت: 'عزيزم مدتى است که تو را ملول و افسرده مى‌بينم، چه غمى در دل دارى و چرا راز دل خود را به من نمى‌گوئي؟' شاه طهماسب گفت: 'مى‌ترسم حال و حکايت را به تو بگويم ديوانه بشوى يا حرفم را باور نکني.' زنش گفت: 'چرا باور نکنم، مگر ممکن است که مداح على هم دروغ بگويد؟' شاه طهماسب گفت: 'نه، چرا دروغ بگويم.' زنش گفت: 'پس بگو.'
شاه طهماسب آهى کشيد و حال و حکايت خود را از همان ساعتى که از مادرش جدا شد و به آب رفت تا موقعى‌که مرغ خوش پر و بال را ديد و مرغ او را به آسمان برد و در جنگل انداخت همه را براى زنش تعريف کرد و بعد هم گفت چگونه خواجهٔ خضر سر راه او آمده و باعث نجات او شده است.'
زنش از شنيدن قصهٔ شاه طهماسب در حيرت فرو رفت. مدتى او را دلدارى داد و بعد گفت: 'حالا طورى نشده است، اگر بخواهى به ولايت خودت برگردى کار مشکلى نيست، پرسان پرسان به مکه هم مى‌توان رفت. هر چه دارى به پول نقد تبديل کن و مال‌التجاره بخر و راه اصفهان را در پيش بگير. من هم رنج سفر را به‌خود همواره مى‌کنم و هر جا بخواهى با تو مى‌آيم.'
شاه طهماسب از حرف‌هاى زنش قوت قلب گرفت. بار تجارت را بست و به راه افتاد. پرسان پرسان سراغ ولايت خودش را گرفت و پس از چهل روز و چهل شب به اصفهان رسيد. در يک فرسخى شهر خيمه زد زنش را همان‌جا گذاشت سر و صورت خود را صفا داد و لباس پاکيزه‌اى پوشيد و به‌طرف شهر حرکت کرد. آمد و آمد تا رسيد به باغ شاهي، همانجا که غوطه خورده بود. ديد لنگ و قديفه و کفش‌هايش هنوز همان‌جا در کنار استخر روى زمين افتاده است. با خودش گفت: 'اهه!.. مگر از دو سال پيش تا حالا کسى اينجا نبوده است که اينها را جمع کند؟' همه را جمع کرد و شتابان رفت توى قصر ديد مادرش هنوز در جاى اولش نشسته و منتظر او است سفرهٔ ناهار هم به همان شکل سابق پهن است تا چشم مادرش به او افتاد گفت: 'اى شاه پسر، کجا بودي؟ من يک ساعت است که منتظر تو هستم، مگر غوطه خوردن هم اين‌قدر طول دارد؟'
شاه طهماسب گفت: 'مادر جان، چه مى‌گوئي؟ مگر ديوانه شده‌اي؟ من دو سال است که از پيش شماها رفته‌ام و حالا تو مى‌گوئى که...' شاه طهماسب خواست باقى حرف خودش را بزند مادرش مهلت نداد و گفت: 'پسرجان، خيال مى‌کنم زياد در آب مانده و چائيده‌اي، نکند تب کرده باشى و هذيان مى‌گوئي؟'
شاه طهماسب دهان باز کرد که جواب مادرش را بدهد و حال و حکايت را براى او تعريف کند اما مصلحت نديد. کنار سفره نشست و مشغول خوردن ناهار شد. با خودش گفت: 'بهتر است سِرّ اين‌ کار را از وزير و وکيل بپرسم.'
ناهارش را خورد و دستور داد وزير آمد. رو کرد به وزير گفت: 'وزير خيلى وقت است که مرا نديده‌اي؟ دلت براى من تنگ نشده است؟' وزير خيال کرد شاه طهماسب او را دست انداخته و براى يکى دو ساعت استراحت ظهر مى‌خواهد او را غضب کند عرض کرد:
'قبلهٔ عالم، من فقط نيم ساعت بعد از ناهار خوابيده‌ام. نه بيشتر!' شاه طهماسب بيشتر تعجب کرد با عصبانيت گفت: 'من خيال مى‌کردم که مادرم عقلش را گم کرده است. حالا مى‌بينم که تو هم ديوانه شده‌اي، برو پيرزن! وزير لرزان لرزان بيرون رفت.
بعد از آن وکيل خودش را احضار کرد. از وکيل هم همان سؤال‌ها را کرد ولى وکيل‌ هم به گمان اينکه شاه به او طعنه مى‌زند و مى‌خواهد غضبش کند عرض کرد: 'قربان، غلام خانه‌زاد شما يک ساعت بيشتر استراحت نکرده و اگر غيبتى هم داشته حسب‌المعمول با اجازهٔ قبله عالم بوده است.'
شاه طهماسب گيج شده بود، نمى‌دانست چه بگويد و چه بکند. وزير را مجدداً احضار کرد و تمام حال و حکايت را در حضور مادرش براى آنها تعريف کرد هيچ‌کدام اين قصهّٔ عجيب را باور نمى‌کردند.
شاه طهماسب فرستاد مال‌التجاره و زنش را از بيرون شهر به قصر آوردند. وزير و وکيل و ساير دربارى‌ها از اين قضيه حيران و انگشت به دهان مانده بودند: فکر مى‌کردند که چه‌طور دو سال غيبت شاه طهماسب در نظر آنها فقط يک ساعت طول کشيده است؟ به هر حال همه خوشحال بودند که سلطان به سلامت به شهر و ولايت خود برگشته است.
شاه طهماسب از نو لباس سلطنت پوشيد آمد توى قصر و به تخت نشست. در تالار قصر باز چشمش به آينه افتاد و عکس خودش را با همان جاه و جلال سابق ديد آهى کشيد و با خودش گفت:
به دولت مناز و ز نکبت مَنال که اين هر دو را زود باشد زوال(۱)
(۱). مصراع دوم اين شعر تحريف شده است و وزن ندارد. اصل آن پيدا نشد، ممکن است عوام آن را با ابهام از مثل معروف 'به حُسنت مناز به يک تب بند است، به مالت مناز به يک شب بند است' و يا اقتباس از شعر زير (اثر فخرالدين اسعد گرگاني) ساخته باشند:
بر مال و جمال خويشتن غرّه مشو کان را به شبى برند و اين را به تبي
ـ شاه طهماسب
ـ عقايد و رسوم مردم خراسان ص ۳۹۰
ـ تأليف: ابراهيم شکورزاده
ـ انتشارات سروش چاپ دوم ۱۳۶۳
ـ به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد هشتم
على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰.


همچنین مشاهده کنید