جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

شاه عباس و سه خواهر (۲)


شاه عباس به همراه الله‌وردى وزير به داخل ساختمان رفتند. کنيز آنها را به اتاق اول برد. شاه عباس وقتى وارد اتاق شد به درى که حرکت مى‌کرد نگاه کرد و گفت: 'الله‌وردي، اينجا براى خودش دنيائى است، صبر کن تا آخرش را ببينيم.'
براى آنها چاى و ميوه و شيرينى آوردند. شاه عباس زير چشمى نگاه کرد، ديد کنيزها يکى يکى مى‌آيند و مى‌روند و حسابى از آنها پذيرائى مى‌کنند. به وزير گفت: 'وزير اين چه احوالاتى است. من که پادشاهم اين‌قدر کنيز ندارم.'
الله‌وردى وزير گفت: 'قبلهٔ عالم! من نيز مانند شما شگفت‌زده هستم.'
پس از آنکه مهمانان خوردند و آشاميدند، کنيزى نزد آنها آمد و گفت: 'آقايان دراويش، لطفاً به اتاق ديگر تشريف ببريد.'
شاه عباس به کنيز گفت: 'خانم، ما هنوز از تماشاى اين اتاق سير نشده‌ايم در ضمن من اتاقى به غير از اينجا که در آن نشسته‌ايم نمى‌بينم که به آنجا برويم.'
کنيز گفت: 'پس به دنبال من بيايد.'
به همين طريق، آنها را هر روز به اتاقى مى‌بردند. سرانجام روزى الله‌وردى وزير گفت: 'شاها، مى‌خواهى چه‌کار مى‌کني؟ ما که نمى‌خواهيم براى هميشه اينجا بمانيم؟'
شاه گفت: 'تا ما سِرّ اين بنا را کشف نکنيم و صاحب آن را نشناسيم از اينجا نخواهيم رفت.'
تا آن هنگام سى و نه اتاق را ديده بودند که همهٔ اتاق‌ها مثل بهشت بودند. هيچ پادشاهى چنين اتاق‌هائى را به خواب هم نديده بود. وقتى ناهار تمام شد، کنيزى داخل اتاق شد و گفت: 'آقايان دراويش! خانم فرموده‌اند از شما بپرسم چه درخواستى داريد؟'
شاه عباس گفت: 'به صاحبخانه بگوئيد مى‌خواهيم او را ملاقات کنيم.'
کنيز رفت و خواستهٔ شاه را به عرض خانمش رساند. دختر مهتر گفت: 'برو به درويش‌ها بگو من الان مى‌خواهم کمى در باغ گردش کنم و مقدارى وسايل و خوراکى مى‌خواهم به باغ ببرم چون مرد در خانه نيست اگر اشکالى ندارد اينها را بردارند تا با هم به گردش برويم و پس از بازگشت با هم صحبت کنيم.'
کنيز برگشت و پيام دختر مهتر را به شاه عباس رساند شاه عباس رو به الله‌وردى وزير کرد و گفت: 'کسى ما را نمى‌شناسد، بيا وسايلش را حمل کنيم، شايد از راز اين ساختمان و صاحب آن آگاه شويم.'
الله‌وردى وزير گفت: 'صاحب اختياريد قربان، من حرفى ندارم، برويم.'
شاه به کنيز گفت: 'به خانم بگوئيد اشکالى ندارد، آن وسايل را براى ايشان به باغ خواهيم برد.'
دختر دو بستهٔ بزرگ در پارچه پيچيده و آماده کرده بود که اگر اغراق نباشد وزن هرکدام از آنها پنج من بود. کنيزها اين بسته‌ها را تا دم در بردند. دختر کنار بسته‌ها ايستاد و کنيزها پيش شاه عباس و الله‌وردى وزير رفتند و گفتند: 'آقايان دراويش، بفرمائيد خانم دم در منتظر شماست.'
شاه عباس و الله‌وردى وزير، به در که رسيدند دو بستهٔ بزرگ ديدند. کنيزها يکى از بسته‌ها را پشت شاه عباس و ديگرى را بر پشت الله‌وردى وزير گذاشتند. پس از پيمودن مسافتى از راه شاه عباس و وزير عرق از سر و صورتشان سرازير شد. دختر مخصوصاً آنها را از مسيرى طولانى به باغ راهنمائى مى‌کرد. آنها خسته و کوفته شده بودند و چيزى نمانده بود که از پاى درآيند. خانم با کمک کنيزهايش در باغ مجلسى آراستند و تا عصر خوردند و نوشيدند و خوشگذرانى کردند. به‌هنگام غروب باز همهٔ اشياء و وسايلشان را جمع کردند و بستند و از درويش‌ها خواستند که باز زحمت برگرداندن آنها را به خانه بپذيرند. شاه عباس و الله‌وردى نيز جز پذيرفتن چاره‌اى نداشتند. هن‌هن‌کنان و عرق‌ريزان وسايل را به خانه رساندند. شاه عباس و الله‌وردى وزير به اتاق سى و نه که اتاقشان بود، رفتند و دختر به اتاق چهلم رفت. پس از مدتى استراحت دختر کنيزى را نزد آنها فرستاد و گفت: 'برو به درويش‌ها بگو تشريف بياوريد.'
کنيز آمد و شاه عباس و وزير را به اتاق چهلم برد. آنها نگاه کردند و چه ديده باشند خوب است؟ تمام چيزهائى که در اينجا ديدند رؤيائى بود، مانند چيزهائى بود که دربارهٔ بهشت شنيده بودند. دختر بين گل‌هاى نوشکفته نشسته بود و در اطرافش در و گوهر و ياقوت مى‌درخشيد. دختر با لب‌هاى خندان گفت: 'شاه عباس و الله‌وردى وزير، خيلى خوش آمديد!'
شاه عباس سراسيمه و برآشفته گفت: 'اينجا نه شاه عباسى وجود دارد، نه الله‌وردى وزيري، شما سخت در اشتباه هستيد!'
دختر با خونسردى گفت: 'اگر بخواهيد ماهيت خودتان را پنهان کنيد و حقيقت را نگوئيد، يک کلمه هم با شما حرف نخواهم زد.'
شاه عباس که مى‌کوشيد خونسردى خود را حفظ کند گفت: 'حقيقت اين است که ما از دراويش اصفهان هستيم.'
دختر گفت: 'بسيار خوب خوش آمديد، مى‌توانيد تشريف ببريد.'
شاه عباس فهميد که دختر واقعاً آنها را مى‌شناسد و جائى براى پنهانکارى و انکار واقعيت نمانده است. پس به ناچار گفت: 'دختر درست شناختي، حالا اسرارت را براى ما آشکار کن.'
دختر گفت: 'اى پادشاه اکنون شما بگوئيد با دخترهاى مهتر چه‌کار کرديد.
يکى از آنها مى‌خواست همسر پسر وزير بشود، يکى از آنها مى‌خواست همسر پسر وکيل بشود. دختر کوچک هم مى‌گفت مى‌خواهد با يک شير پاک‌خورده ازدواج کند و پادشاه و وزير هم خدمتکارش باشند، يادتان هست؟'
شاه عباس گفت: يکى را براى پسر وزير، ديگرى را هم براى پسر وکيل عقد کردم و دختر کوچک را هم تبعيد کردم.'
دختر گفت: 'شاها! بدان و آگاه باش که من همان دختر کوچک هستم و به آرزويم رسيدم. با شير پاک‌خورده‌اى ازدواج کردم. او مرا دوست دارد، من هم او را دوست دارم. شما هم مثل دو خدمتکار بارهاى مرا به دوش کشيديد. من شماها را وادار به اين‌کار کردم تا درس عبرتى باشد و ديگر در خانه‌هاى مردم دزدانه به حرف‌هايشان گوش ندهيد تا از اسرار آنها آگاه شويد.'
شاه گفت: 'خوب دخترجان بگو ببينم چگونه صاحب اين قصر باشکوه و جلال شدي؟'
دختر دستور داد شوهرش را صدا زدند. او را به شاه و وزير معرفى کرد و گفت: 'نگاه کنيد، با زحمت‌هاى من و همسرم اين خانه و زندگى درست شده است. بناى زندگى بر پايه‌هاى کار و کوشش و تلاش استوار است.'
الله‌وردى به شاه گفت: 'قبلهٔ عالم خوب ما را بى‌آبرو کردي. پس از سال‌ها وزارت سرانجام کارمان به بيگارى و باربرى کشيد.'
شاه به خانم ميزبان گفت: 'خواهش دارم، و آن اينکه دربارهٔ آمدن ما به اينجا با کسى چيزى نگوئي.'
دختر گفت: 'خوب، اگر شما اين‌طور مى‌خواهيد، نمى‌گويم.'
شاه پرسيد: 'قول مى‌دهي؟'
دختر پاسخ داد: 'من قول مى‌دهم، اما شما هم بايد قول بدهيد که با صداقت و درستى با مردم رفتار کنيد، کسى را که در خانه و چهارديوارى خود، راز دل خود را با اطرافيانش در ميان مى‌گذارد، مجازات نکنيد و از گوش دادن پنهانى در خانه اين و آن بپرهيزيد.'
شاه عباس و الله‌وردى وزير از دخترخانم خداحافظى کردند و يک راست به دربار برگشتند و تصميم گرفتند ديگر پنهانى به خانه‌هاى مردم سرکشى نکنند.
ـ شاه عباس و سه خواهر
ـ افسانه‌هاى آذربايجان ص ۱۱۶
ـ ترجمه، تأليف و اقتباس: احمد آذر افشار
ـ نشر دى چاپ دوم ۱۳۶۸
ـ به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد هشتم
على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰.


همچنین مشاهده کنید