سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

شاه عباس و سه شرط اژدها (۲)


گفتن: اگر هر سه تا بخوابيم خطر هست اگر هر سه تا بيدار بمانيم که جور درنمى‌آيد. پس بهتر است شب را قسمت کنيم.
بيجَه انداختند. بيجهٔ اول به اسم نجار درآمد. بيجهٔ دوم را به اسم خياط و بيجهٔ سوم به اسم آخوند.
خياط و آخوند خوابيدند و نجار بيدار ماند. يک کلَه‌اى قدم زد. اى بر رفت، او بر رفت. ديد يک درخت خشکى آنجا افتاده. اره و تيشه و رنده را آورد. عرق ريخت و کار کرد تا يک دخترى از چوب ساخت. از وقت نوبتش تمام شد. دخترِ چوبى را به يک درختى تکيه داد و آمد به بالاى سر خياط.
ـ آقاى خياط.
ـ بله.
ـ بلند شو برادر که نوبت تويه.
نجار خوابيد و خياط بلند شد. همين‌جور که قدم مى‌زد و مواظب بود دور و بر بود، ديد يک چيزى در تاريکى سفيد مى‌زند.
ـ کى هستي؟
صدائى نيامد. سنگى انداخت، ترقى صدا کرد. جلو رفت ديد نجار يک دختر چوبى درست کرده و به درخت تکيه داده.
گفت: نجار هنرش را به خرج داده.
چرخش را گذاشت و يک دست رخت زنانه دوخت و به بر دختر چوبى کرد. از وقت نوبت اى هم تمام شد. آمد به بالاى سر آخوند.
ـ جناب آخوند.
ـ بله.
ـ بلند شو بابا که نوبت تويه.
خياط خوابيد و آخوند بلند شد. اى بر قدم زد، او بر قدم زد، بايد يک چيزى سياهى مى‌زند.
ـ بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم!
ديد نخير هنوز هست.
صدا زد: کى‌ هستي؟
جوابى نيامد. سنگى انداخت، ترقى صدا کرد. جلو رفت ديد يک آدمى به درخت تکيه کرده اما نه صدائى دارد و نه حرکتى مى‌کند. جلوتر که رفت ديد که رفقايش هنرها به خرج داده‌اند. نجار دختر چوبى درست کرده. خياط رخت دوخته و به برش کرده. اى هم ايستاد به نماز. هى نماز خواند و هى دعا کرد. هى نماز خواند و هى دعا کرد.
سپيده که زد دختر چوبى گفت: اَپيشو (عطسه کرد)
و زنده شد. حالا اين سه نفر دعوايشان افتاده است. اى که مى‌گويد: دختر از من است.
او که مى‌گويد: از من است.
اى کسى که در پى پرده‌اى من مى‌گويم اى دختر از نجاره که بنيادش را ساخت.
صدا از پشت پرده آمد که‌اى شاه عباس براى چى ورچُپه حرف مى‌زني. اگر آق شيخ دعا نمى‌کرد و خدا به دختر چوبى جان نمى‌داد، يک تکه چوب بيشتر بود؟
شاه عباس گفت: خاب اى يک بار.
صدا آمد: بله.
شاه عباس گفت: يک وقتى در يک شهري، پادشاهى بود که يک دختر داشت. برادر پادشاه هم سه تا پسر داشت. سه تا پسر هر سه تا عاشق دختر پادشاه بودند. هر روز با هم کلنجار مى‌رفتند و قال مقال داشتند.
يک روز برادر پادشاه که خُلقش تنگ شده بود، بلند شد و رفت به‌جاى پادشاه که اى برادر، دخترت را به هر کدام از اى بچه‌ها مى‌خواهى بدهي، بده و کلک را بکن.
پادشاه گفت: برو به پسرهايت بگو بيايند.
برادر پادشاه پسرهايش ورداشت و برد به قصر. پادشاه به هرکدام از پسرها يک کيسهٔ پول داد و گفت: 'هر کس اى کيسهٔ پول را دو تا کيسه کرد، دختر از او.'
هر سه پسر خوشحال کيسه‌هاى پول را گرفتند و راه را به دم دادند. رفتند و رفتند تا رسيدند به سر يک سه راهي.
پسر بزرگى از راه راست رفت، پسر ميانى از راه ميانى و پسر کوچک از راه دست چپ.
پسر بزرگى رفت و رفت تا به يک شهرى رسيد. ديد مردم در يک گوشه‌اى لُکّه‌ين جلو رفت. ديد يک آئينه را در وسط گذاشته‌اند و همه به آئينه نگاه مى‌کنند.
گفت: اى آئينه چند؟
گفت: صد تومن
گفت: چه خاصيتى داره؟
گفت: توى دلت هر کس را نيت کنى و به آئينه نگاه کني. آن کس را در آئينه مى‌بيني.
پسر با خودش گفت: چى بهتر از اي، دخترعمو از خودم شد.
کيسهٔ پول را داد و آئينه را خريد.
برادر ميانى رفت و رفت تا به يک شهر ديگر رسيد. ديد مردم جمع شده‌اند و يک نفر يک قاليچه مى‌فروشد.
ـ چند؟
ـ صد تومن.
ـ چه خاصيتى داره؟
ـ بالاى اى قاليجه اگر بنشينى و بگوئى به حق مهر سيمان پيغمبر به هر کجا که خواسته باشى تو را مى‌برد.
ـ چى بهتر از اي. دخترعمو از خودم شد.
کيسهٔ پول را داد و قاليچه را خريد.
برادر کوچکى رفت و رفت تا به يک شهر رسيد ديد يک عده جمع شده‌اند و يک نفر يک جام مى‌فروشد.
گفت: اى جام چند؟
گفت: صد تومن.
گفت: چه خاصيتى داره؟
گفت: هرکس که بميرد اگر به اى جام، سه جام آب روى سرش بريزى از دوباره زنده مى‌شود.
توى دلش گفت: چى بهتر از اي. دخترعمو از خودم شد.
کيسهٔ پول را داد و جام را خريد.
سه برادر در سر سه راه به‌هم رسيدند.
ـ تو چى خريدي؟
ـ تو چى خريدي؟
برادر بزرگى گفت: يک آئينه به اى خاصيت.
برادر ميانى گفت: يک قاليچه به اى خاصيت.
برادر کوچکى گفت: يک جام به اى خاصيت.
گفتن: بيائيد در آئينه نگاه کنيد و ببينيم دخترعمو در چه حاليه.
در آئينه نگاه کردند، ديدند که دخترعمو مرده و او را مى‌برند به شوگو که بشويند.
هر سه برادر روى قاليچه نشستند: به حق مهر سليمان پيغمبر!
قاليچه به هوا بلند شد و آنها را در سر شوگو بر زمين گذاشت. ديدند که زن‌ها دور دخترعمو را گرفته‌اند و مى‌خواهند او را بشورند.
ـ برويد کنار.
ـ برويد کنار.
ـ برادر کوچکى خودش را رساند به بالاى سر دخترعمو. جام را بيرون آورد و سه جام آب بر سر دخترعمو ريخت. دختر گفت: اَپيشو و زنده شد.
حالا سه تا برادر دعوايشان افتاده است. اى کسى که در پى پرده‌اى من مى‌گويم اى دختر مال برادر آئينه‌دار است. که از مرگ دختر خبر داد.
صدا آمد که اى شاه عباس و از (باز) ورچُپه گفتي.
شاه عباس گفت: اى دو بار.
صدا آمد: بله.
شاه عباس گفت: در يک آبادى دو تا برادر بودند. اى دو تا برادر هم خانه بودند. برادر بزرگى داماد بود و برادر کوچکى زن نداشت. ماه مبارک رمضان بود. دم سحر، برادرى که زن داشت، آمد به‌جاى برادر کوچکى و گفت: برادر.
گفت: بله.
گفت: بلند شو تا برويم حمام.
گفت: تو برو، من نمى‌آم.
برادر بزرگى هر چه اصرار کرد. برادر کوچکى نرفت. برادر بزرگى وسايل حمامش را بست و رفت.
تا برادر بزرگى پشت سر کرد، اى برادر هم احتياج به حمام پيدا کرد.
گفت: زن برادر.
گفت: بله.
گفت: لُنگين و قديفه بده که بروم به حمام. زن برادر لنگين و قديفه آورد و برادر کوچکى پشت سر برادر رفت به حمام.
برادر بزرگى دل به شک شد.
ـ يعنى چي، اى که نمى‌آمد حالا چه‌جور شد که پشت سرم آمد به حمام.
تندى خودش را آب کشيد، رخت‌هايش را به بر کرد و غضبناک آمد به خانه. شمشيرش را ورداشت و با زن گلاويز شد.
برادر کوچکى که از حمام آمد. ديد هوک برادرش با زنش جار و جنجال دارند. آمد که مرافعه را کوتاه کند. برادر بزرگى با شمشير زد به گردنش و سر برادر کوچکى پريد به او وَر.
برادر بزرگى به خودش که آمد، ديد اى دل غافل برادرش را کشته است. نتوانست طاقت بياورد با شمشير زد به گردن خودش و سرش پريد به او وَر.
يک جنازه به اى ور افتاده، يک جنازه به او وَر. زن حيران مانده که خدايا چه کار کنم.
جنازه‌ها را کشيد به کنار هم و سرها را گذاشت روى تنه‌ها اما از بس که ناراحت بود، سر برادرشوهرش را روى تنهٔ شوهرش گذاشت و سر شوهرش را روى تنهٔ برادرشوهرش. قديفه‌اى هم انداخت روى جنازه‌ها و ايستاد به نماز. اين‌قدر نماز خواند، اين‌قدر گريه کرد و اين‌قدر دعا خواند تا دو تا برادر زنده شدند.
حالا دو تا برادر دعوايشان شده است. سر مى‌گويد زن از من است. تن مى‌گويد نخير از من است.
حالا اى کسى که در پى پرده‌اى من مى‌گويم که زن مال سر است.
صدا آمد: 'اى شاه عباس واز که ورچُپه گفتي. زن مال تن است نه مال سر.'
به يک بار باد دو لَخت شد. اينها کُپ کردند. روى زمين. باد دو لَخت که برطرف شد ديدند نه چاهى هست نه خانه. چراغي، نه هيچي. شاه عباس به او بر افتاده. وزير و وکيل به اى بر، ماليه هم به وسط.
اوسنهٔ ما به سر رسيد کلاغ لنگ به خانه‌اش نرسيد.
ـ شاه عباس و سه شرط اژدها
ـ افسانه‌هاى خراسان (نيشابور جلد چهارم) ص ۱۳۱
ـ حميدرضا چراغى
ـ انتشارات ماه جهان چاپ اول ۱۳۷۹
ـ به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد هشتم
على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰.


همچنین مشاهده کنید