سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

شرط‌بندی سیمرغ و حضرت سلیمان


روزى حضرت سليمان با جانوران مشغول گفت‌وگو بود. سليمان گفت: 'ارادهٔ خداوند بر هر چه قرار بگيرد، همان مى‌شود. پادشاه مغرب‌زمين به تازگى صاحب دخترى شده، اين دختر قسمت پسر پادشاه مشرق‌زمين است.' سيمرغ گفت: 'من اين قسمت را به‌هم مى‌زنم و دختر را به يک ديو مى‌دهم.' سليمان گفت: 'به‌هم بزن ببينم! اما اگر نتوانستى چه کارت کنم؟' سيمرغ گفت: 'هر کارى خواستى با من بکن من راضى هستم.'
سيمرغ رفت و دختر پادشاه مغرب‌زمين را با گهواره‌اش ربود و برد بالاى کوه قاف. چند تا از ديوها را آورد تا عمارتى آنجا بسازند. يک بز شيرده هم آورد تا بچه از شير او بخورد و بزرگ شود. يک بچه ديو هم گذاشت پهلوى دختر تا مواظبش باشد.
اين را اينجا بگذار، برويم سراغ مشرق‌زمين پسر پادشاه مشرق‌زمين چهاره ساله بود. آمده بود به شکار. دنبال آهوئى کرد و گم شد. دو ماه راه رفت تا به شهرى رسيد از آنجا به پدرش نامه نوشت که برايش پول بفرستد. پول که به دستش رسيد با خودش گفت: 'بهتر است جهان را بگردم. بروم پيش پدرم چه‌کار کنم.'
پسر، مدت دو سال رفت و رفت تا رسيد به پاى کوه قاف، توى غارى نشست تا خستگى در کند. يک روز پسر داشت شکارش را لب جو کباب مى‌کرد که دختر از بالاى عمارت او را ديد. با خودش فکر کرد: 'من که تا حالا چنين چيزى نديده‌ام.' يک نگاه به خودش مى‌کرد و يک نگاه به پسر. ديد پسر مثل خودش است، مثل بقيهٔ کسانى‌که آنجا هستند پشم ندارد. سنگى برداشت و پرت کرد سمت پسر. پسر سرش را بلند کرد و چشمش افتاد به دختر. يک دل نه، صد دل عاشق دختر شد. گفت: 'اى نازنين، تو کجا اينجا کجا؟'
پسر که نمى‌توانست از کوه بالا برود به ديدن دختر از پائين قانع بود. بعد از يک ماه روزى دختر گفت: 'فکرى بکن تا بتوانيم پهلوى هم باشيم.' پسر گفت: 'خودت را بينداز پائين، من مى‌گيرمت.'
دختر گفت: 'سيمرغ، مادر من، مرا در هر جا باشم مى‌بيند. مى‌ترسم به تو صدمه‌اى بزند. بايد فکر ديگرى کرد.' پسر گفت: 'من يک آهو را مى‌کشم و توى پوست آن مى‌روم. تو به سيمرغ بگو: آن آهو را برايم بياور تا با آن بازى کنم.'
پسر آهوئى شکار کرد و پوستش را کَند و رفت توى پوست. سيمرغ آمد پيش دختر ديد ناراحت است. گفت: 'چرا غمگين نشسته‌اي؟ همين روزها مى‌خواهم شوهرت بدهم. دوست دارى شوهرت از جنس پرى باشد يا از جنس ديو؟' دختر گفت: 'من که شوهر نمى‌خواهم. يکى دو روز است که آهوئى براى خوردن آب به لب جو مى‌آيد. آن را برايم بياور تا با آن بازى کنم.'
سيمرغ رفت و پس گردن آهو را، که همان پسر بود، گرفت و آورد گذاشت جلوى دختر و خودش رفت. پسر از جلد آهو بيرون آمد و از دختر پرسيد: 'تو بالاى کوه چه مى‌کني؟' دختر گفت: 'از وقتى چشم باز کردم اين سيمرغ را ديده‌ام و اين ديوها را. سيمرغ مى‌گويد که من دخترش هستم.' پسر گفت: 'دروغ مى‌گويد. اگر دختر سيمرغ هستى چرا پر نداري؟ تو از جنس آدميزادي.'
بعد از دو سه روز، پسر که سواد داشت، دختر را عقد کرد و شدند زن و شوهر. گذشت و گذشت. دختر يک پسر و يک دختر زائيد. سيمرغ هم از هيچ چيز خبر نداشت.
سيمرغ روزى به حضرت سليمان گفت: 'اگر اجازه بدهيد، مى‌خواهم دختر را شوهر بدهم.' سليمان خنديد و گفت: 'او به قسمت خودش رسيد حالا هم دو تا بچه دارد. به خدا قسم اگر دست به آنها بزني، بال و پرت را مى‌کشم.'
سيمرغ رفت به عمارت، داخل که شد ديد يک بچه بغل مادر و يک بچه بغل پدر است. دختر با ديدن سيمرغ رنگ و رويش پريد. سيمرغ که سفارش حضرت سليمان را به ياد داشت، غضبش را فرو خورد و از پسر پرسيد: 'تو چطورى وارد اينجا شدي؟' پسر همهٔ اتفاقات را تعريف کرد.
سيمرغ آنها را برداشت و برد پيش حضرت سليمان و گفت: 'من نتوانستم قسمت را به‌هم بزنم. حالا هر کارى دوست دارى با من بکن.' سليمان گفت: 'اينها را پيش پدر و مادرشان ببر که از دوريشان حال خوبى دارند.'
سيمرغ آنها را برداشت و برد به مغرب‌زمين، پادشاه از ديدن دخترش خيلى خوشحال شد. پسر از آنجا نامه فرستاد براى پدرش و خبر داد که به زودى به آنجا مى‌رسد.
روزى که قرار بود پسر وارد شهر شود، همه‌جا را آذين بستند و همه به استقبال آنها رفتند.
ـ شرط‌بندى سيمرغ و حضرت سليمان
ـ قصه‌هاى مشدى گلين‌خانم ـ ص ۳۲۱
ـ گردآورنده: ل. پ. الول ساتن
ـ ويرايش: اولريش مارتسولف، آذر اميرحسينى نيتهامر، سيداحمد وکيليان
ـ نشر مرکز ـ چاپ اول ۱۳۷۴
ـ به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد هشتم
على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰.


همچنین مشاهده کنید