سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

شرکت شیر و روباه


شيرى و روباهى با هم دوست شدند. هر کدام از آنها چهار بچه داشتند. روباه نمى‌توانست خوراک و قوت چهار بچهٔ خود را فراهم کند. با خود گفت بهتر است با شير شريک بشوم تا بچه‌هايم چيزى به دهنشان برسد.
يک روز به شير گفت: اى شير بيا من و تو که دوست هستيم صيغهٔ برادرى بخوانيم و مردانه برادر بشويم و با هم زندگى کنيم.
شير گفت: اى خالو طايفهٔ شما که کلاه‌باز و حقه‌باز هستند چطور مى‌توانيم ما با هم برادر باشيم.
روباه گفت: اى خالو مطمئن باش که من با آنها فرق دارم. بيا تو برادر بيرون باش و من برادر خانه. تو خوراک ما را فراهم کن و من بچه‌ها را مواظبت مى‌کنم تا از اين بدبختى نجات پيدا کنيم.
شير ناچار تن به خواستهٔ روباه داد.
روباه گفت: ما بچه‌ها را قاطى مى‌کنيم و هيچ فرقى بين آنها نمى‌گذاريم. اينها هشت تا هستند. اگر روزى جدا شديم هر کداممان چهار تا مى‌بريم و مى‌رويم.
شير گفت: عيبى ندارد. همين‌طور خوبست.
فردا که شد، شير به شکار رفت و روباه با بچه‌ها در خانه ماند. شير دير آمد. روباه و بچه‌هايش گرسنه‌شان بود. روباه يکى از بچه‌‌شيرها را جلو کشيد و پاره کرد و به خورد بچه‌هاى خود داد. بچه‌شيرها سه تا شدند و بچه‌روباه‌ها همان چهار تا.
نزديک عصر شير با شکارى که به دوش مى‌کشيد خسته و گرسنه از راه رسيد.
روباه تا چشمش به شير افتاد خودش را ناراحت نشان داد. اين‌طرف و آن‌طرف رفت. خودش را به در و ديوار زد و ناله کرد و خودخورى نمود.
شير گفت: اى روباه قضيه‌اى پيش آمده؟ چرا ناراحت هستي؟
روباه گفت: والا، اى شير يکى از بچه‌ها نيست.
شير گفت: مال من يا مال تو؟
روباه با عصبانيت گفت: دِ همين مال من و مال تو خره به سرمان (گل به سرمان کرده) کرده. ما هشت بچه داشته‌ايم حالا فرض کن شده است هفت تا. ديگر مال من و تو ندارد.
شير گفت: از پوزه‌ بلندهاست يا از پوزه‌ کوتاه‌هاست.
روباه گفت: والاه از پوزه کوتاه‌هاست.
شير گفت: پس از بچه‌هاى من است.
شير نگاهى به‌سوى بچه‌هاى خود افکند و ديد که شکم‌هاشان لاغر و خالى است. اما بچه‌هاى روباه سُر و مُر و چاق هستند.
شير گفت: اى روباه چرا بچه‌هاى من پوست شکمشان به پشتشان چسبيده؟
روباه گفت: قربانت گردم، تصدقت شوم. تو بچهٔ شير را با بچهٔ روباه يکى مى‌کني. آنها ماشاءالله جوان دوزَرى (دوزرعى ـ دو متري) هستند، هر چه بخورند پيدا نيست. اما بچه‌روباه‌ها يک مارمولک هم که بخورند چون کوتاه هستند شکمشان بالا مى‌آيد.
خلاصه روز ديگر باز شير به شکار رفت و به اين ترتيب هر چهار بچهٔ شير را روباه ديد و به بچه‌هايش داد تا روز آخر. روز آخر شير آمد و بچه‌‌اى نديد غمگين و غمناک و غصه‌دار نشست.
روباه از آن‌ طرف به راه افتاد و بچه‌ها هم به دنبال روباه به راه افتادند.
شير رفت پشت گردن دو تا بچه روباه‌ها را گرفت که ببرد ديد نه اينها به دردش نمى‌خورند ناچار آنها را ول کرد.
روباه ترسيد و با خود گفت: اين شير هرطور باشد از من انتقام مى‌گيرد و عاقبت شر بيخ ريش‌ام را مى‌گيرد. بهتر است او را فريب بدهم.
روباه رفت و اين‌طرف بگرد آن‌طرف بگرد. ناگهان ديد که نزديک کوهى خرسى خوابيده است.
نزديک شد و گفت: اى خرس!
خرس گفت: بله.
روباه گفت: طايفهٔ شما هميشه شيرشکن بوده‌اند. من يک اربابى دارم که ملکى دارد و مى‌خواهد يک نفر مثل جنابعالى را براى سرپرستى ملکش انتخاب کند که حاکم ملکش باشد ولى اين ارباب من بداخلاق است. اول ممکن است به تو تهمت بزند. مرد مى‌خواهد که جلو تهمت اين مالک ايستادگى کند و دم نزند. اما بعد از اينکه خوب ايستادگى کردى نسبت به تو خيلى مهربان مى‌شود و نانت توى روغن مى‌افتد.
خرس گفت: اى بابا تو را به خدا دست از سر من بردار. کى اصلاً ما شيرشکن بوده‌ايم. کى سابقهٔ شکار شير داشته‌ام ولم ‌کن. هدف تو چيزى ديگرى است. برو دستم را به شرى نده!
روباه گفت: اى خالو چرا اين‌طور مى‌ترسي. آخر کجاى تو کوچک است. پايت کوچک است، دستت کوچک است. کمرت باريک است!
خلاصه روباه، خرس را با اين حرف‌ها راضى کرد و خرس مغرور و سينه به جلو داده به‌طرف شير آمد.
شير هم که بغضناک و غصه‌دار بود در کنارى نشسته بود.
روباه جلو آمد و گفت: اى شير!
شير گفت: بله.
روباه گفت: ببين تو همه‌اش تهمت به من مى‌زدى که بچه‌هايت را من خورده‌ام اما آنکه بچه‌هاى تو را خورده اين خرس حيّ و حاضر است. الان هم او را به حضورت آورده‌ام.
شير گفت: چه مى‌گوئي؟!
روباه گفت: بله من راست مى‌گويم.
روباه به‌طرف خرس رفت و گفت: اى خرس هيچ نترس. کار و بارت خوب مى‌شود و اگر شير پرسيد که بچهٔ مرا خورده‌اى بگو بله من خورده‌ام. او اول تهمت مى‌زند ولى بعد مثل برادر در آغوشت مى‌گيرد. مى‌خواهد تو را امتحان کند ببيند آيا جرِأت و جُربُزهٔ حاکم شدن را دارى يا نه؟
خرس نزديک رفت. شير گفت: اى خرس.
خرس گفت: بله قربان!
شير گفت: تو بچه‌هاى مرا خورده‌اي؟
خرس اول جرأت نکرد دهان باز کند ولى روباه چشم‌غره‌اى به او رفت و گفت: بگو بگو جرأت داشته باش تا ملک بزرگى به چنگ‌ات بيفتد و حاکم بزرگى بشوي.
خرس به هيجان آمد و گفت: بله، بله من خورده‌ام و باکى ندارم.
شير دو پنجهٔ جلو را بلند کرد و با تمام خشم و حرص زد روى سر خرس و پوستش را کند و آورد گذاشت در نشيمنگاه خرس.
خرس بول‌بول‌کنان فرار کرد و پوستش از پشت سرش مثل شنلى روى زمين کشيده مى‌شد و گرد و خاک بلند مى‌کرد.
روباه به دنبال خرس مى‌دويد و مى‌گفت: آهاى حاکم شيراز، شنلت را بتکان. آهاى حاکم شيراز شنلت را بتکان.
خرس چندقدمى دويد و از شدت درد افتاد. روباه رفت و از عقب شروع کرد به خوردن خرس.
خرس به روباه گفت: اى روباه طايفهٔ شما هميشه سينه‌خور بوده‌اند حالا چرا تو از ته مى‌خورى بيا جلو از سينه‌ام بخور.
روباه که فهميد نقشهٔ خرس چيست گفت: نه ما از ته مى‌خوريم تا به سينه برسيم.
ـ شرکت شير و روباه
ـ افسانه‌ها و متل‌هاى کردى ـ ص ۳۱۸
ـ گردآورنده: على‌اشرف درويشيان
ـ نشر چشمه ـ چاپ سوم ۱۳۷۵
ـ به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد هشتم
على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰.


همچنین مشاهده کنید