سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا
شغال و روباه
يکى بود، يکى نبود. در روستائى پيرزنى زندگى مىکرد. پيرزن، مرغى داشت که آن را روى تخممرغها مىخواباند تا جوجههائى داشته باشد. هر چيز به درد بخورى که پيدا مىکرد ـ دانه و نان و ... جلو مرغ مىريخت. تا اينکه مرغش حسابى چاق و چلّه شد. |
يک روز، شغال گرسنهاى که زمين را بو مىکرد و دنبال غذا مىگشت، چشمش به لانهٔ مرغ افتاد و مرغ چاق و چله را ديد و زود در گردنش چنگ انداخت و مرغ را بلند کرد و پا به فرار گذاشت. |
جوجهها که تازه از تخم بيرون آمده بودند، داد و فرياد کردند و جيغ زدند و مادرشان را صدا کردند. صداى آنها به گوش پيرزن رسيد. پيرزن آمد جلو و به لانه نگاه کرد و ديد که خبرى از مرغ چاقش نيست. فورى فهميد که کار، کار شغال بدجنس است و داد و فرياد راه انداخت: 'اى شغال بىرحم! دست و پايت بشکند، جوجههاى بيچاره را يتيم کردي!' |
آنقدر داد زد که همهٔ اهالى روستا صدايش را شنيدند و جلو خانهاش جمع شدند و پرسيدند: 'چه خبر است؟ چه اتفاقى افتاده؟' |
پيرزن همه چيز را تعريف کرد و گفت: 'مرغ نازنين من خيلى چاق بود. وزنش ده کيلوئى مىشد. افسوس!' |
پيرزن خيلى ناراحت بود و بقيهٔ روستائىها هم ناراحت شدند. |
اما از شغال بگوئيم. شغال، مرغ را به دهان داشت و همچنان فرار مىکرد که يک دفعه روباه جلويش سبز شد و گفت: 'آهاى شغال جان! آن پيرزن چرا اينقدر داد و فرياد مىکند؟' |
شغال جواب داد: 'روباه عزيز! من که سر درنمىآورم. به خدا تو عمرم، فقط يک بار مرغش را دزديدهام. ببين بهخاطر آن چقدر جيغ مىزند و مىگويد: 'جوجههايم يتيم ماندند، مرغم چاق بود، ده کيلو وزنش مىشد و...' |
روباه فکرى به سرش زد و گفت: 'ببينم آقا شغاله! مگر مرغ هم ده کيلو وزنش مىشود؟ نکند پيرزن دروغ مىگويد! بگذار من با دستم وزنش را اندازه بگيرم، شايد وزنش به ده کيلو نرسد.' |
شغال گفت: 'روباه عزيز! واقعاً عقلت خيلى خوب کار مىکند. مرا ببين که داشتم حرف پيرزن را باور مىکردم. خوب، اندازه بگير. ببينم وزنش چهقدر است.' |
روباه مرغ را از شغال گرفت و در دستش چرخى داد و سريع اين دست و آن دست کرد و دور خودش چرخيد؛ طورىکه شغال گيج شد و روباه از فرصت استفاده کرد و مرغ را قورت داد. شغال نادان که متوجه نشده بود. پرسيد: 'خب، آقا روباهه! وزنش چهقدر شد؟' |
روباه جواب داد: 'دوست عزيز! تا دير نشده برو به پيرزن بگو اينقدر داد و فرياد راه نيندازد. ده کيلو کجا بود؟ مرغش حتّى شکم من يکى را هم نتوانست سير کند!' |
شغال تازه متوجه شد که گول خورده است. ولى ديگر کار از کار گذشته بود. روباه آرام به راه افتاد و گفت: 'خداحافظ، باز مىبينمت!' |
ـ شغال و روباه |
ـ افسانههاى ترکمن ص ۷۸ |
ـ عبدالرحمن ديهجى |
ـ نشر افق چاپ سوم ۱۳۷۵ |
ـ به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد هشتم |
علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰. |
همچنین مشاهده کنید
- در کوچههای اصفهان پول ریخته
- سه زن مکار(۲)
- دو نفر حیلهگر
- مرد روستائی و سه کوسه شهری
- گربهٔ شیرافکن
- سیفالملک(۴)
- گچی کپو! کفبی، کمبی
- کرّهٔ دریائی
- شرطبندی سیمرغ و حضرت سلیمان
- انار و کولی
- جمعه، شنبه، یکشنبه (۲)
- شاهزادهٔ مشرقزمین و دختر پادشاه مغربزمین
- شکار لنگ
- ملکمحمد
- اسکندر و آب حیات
- پسر بازرگان
- بلبل سرگشته (۲)
- علی و ببر
- گنج پنهانی
- شاه زنان