سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

شیرزاد


نعلبکى نبات، يوخون گلوريات، محمد جمالينه صلوات!(۱)
(۱) . نعلبکى نبات، خوابت مى‌آيد بخواب، به جمال محمد صلوات! اين عبارات را معمولاً قصه‌گو در آغاز قصه مى‌گويد تا حاضران با فرستادن صلوات ساکت شوند و به قصه گوش بدهند.
يکى بود يکى نبود. يک پادشاهى بود اولاد نداشت. از نداشتن اولاد سى و نه زن گرفته بود [از آنان هم] اولاد نشد. بعد يک دختر ديگر گرفت و به عيش و عشرت مشغول شد. زن‌هاى ديگر به زن پادشاه حسد بردند و گفتند: زن جوان است و حتماً بچه مى‌زايد و ماها همگى زير پا مى‌شويم. سران حرم پادشاه گفت: 'نگران نباشيد من فکرش را مى‌کنم.'
خلاصه يک روز پادشاه و زن تازه‌اش نشسته بودند ديدند. يک درويش 'حق دوست' مى‌کند. هر چه دادند قبول نکرد. درويش گفت: 'مى‌خواهم پادشاه را ببينم.' پادشاه اجازه داد. درويش را به حضور شاه راه دادند. رسماً شاه را ديد، سر تعظيم فرود آورد، گفت: 'قبلهٔ عالم سلامت باشد تو اولاد داري؟' پادشاه يک آه کشيد و گفت: 'هيچ اولاد ندارم.' درويش دست انداخت از چنته‌اش يک دانه سيب درآورده به پادشاه داد و گفت: 'اين سيب را شب جمعه با زن تازه‌ات نصف کنيد و بخوريد و هم رختخواب باشيد، خداوند به شما اولاد مى‌دهد.' درويش از نظر غايب شد. پادشاه آن سيب را در شب جمعه با زن تازه‌اش خورد. از کردهٔ خدا همان شب زن پادشاه حامله شد بعد از چهار ماه زن‌هاى پادشاه فهميدند زن تازهٔ پادشاه حامله است همه‌شان جمع شد و با هم گفتند چه‌کار کنيم؟ حرم‌باشى پادشاه گفت: 'من به شما گفته‌ام که هيچ خيال نکنيد من چاره‌اش را مى‌دانم. طورى کنم که زن پادشاه رسوا و شرمسار باشد.'
القصه بعد از نه ماه و نه ساعت و نه دقيقه تمام [وقت] وضع حمل پادشاه رسيد، بنا کرد به ناراحتي. حرم‌باشى يکى از کنيزان خود را فرستاد عقب يک پيرزن مکاره، او را آوردند، حرم‌باشى پادشاه به پيرزن گفت: 'چه‌کار کنيم اين زن پادشاه رسوا شود؟ هر چه مى‌خواهيد به شما مى‌دهم و از زر و نقره غنى مى‌کنم.' پيرزن گفت: 'شما بگوئيد من آن زن را يک معاينه بکنم بعد به شما مى‌گويم.' پيرزن را آوردند پيش زن پادشاه که آبستن بود. او را معاينه کرد، آمد پيش حرم‌باشى گفت 'خانم! اين زن دو تا بچه دارد البته بچه‌هايش دوقلو است شما دستور بدهيد دو تا بچه‌سگ بياورند.' دو تا بچه‌سگ آوردند. پيرزن آمد پيش زن پادشاه گفت: 'دخترم تو وضع دربار شاهى را نمى‌داني؟' زن بيچاره گفت: 'چطور نمى‌دانم.' گفت: 'الان وقت بچه زائيدن تست مى‌دانى چکار کني؟' گفت: 'نه نمى‌دانم' . پيرزن گفت: بيا! و زن پادشاه را آورد سر يک سقف بام که از نظر مردم پنهان بود. گفت: 'دخترم تو در اين باجه بنشين من در پائين بچه‌هايت را مى‌گيرم.' زن پادشاه روى باجه نشست.
پيرزن آمد روى بام به زير پايش کرسى گذاشت. زن پادشاه دو تا بچه زائيد يک پسر و يک دختر. موى سر پسر يک طرف زر و يک طرف زر و يک طرف نقره بود دندان‌هاى دختر هم اينجى بود پيرزن فورى بچه‌ها را عوض کرد و دو تا سگ بچه را به‌جاى آنها گذاشت. بعد بنا کرد به زن پادشاه نفرين زشت و بدگوئي. بچه‌ها را دادند به حرم‌باشي. حرم‌باشى فورى بچه‌ها را توى پنبه گذاشت و بعد بچه‌ها و پنبه را گذاشتند به صندوق و انداختند به دريا. از آن طرف به زن تهمت کردند و به پادشاه مژده دادند که زن تو دو تا بچه سگ زائيده است! شاه دستور داد بچه‌ها را به کره‌ليک بگذاريد بدهيد بغلش ببرد به خانه پدرش. بچه‌سگ‌ها را با رسوائى به کره‌ليک گذاشتند و به بغل زن دادند رفت به خانه پدرش. پدر مادر او فهميدند دخترشان گول خورده است.
الغرض به شما از بچه‌ها که به دريا انداختند بگويم. وقتى صندوق را انداختند به دريا آب آنها را آورد تا از چند شهر گذشت. دريا طوفان کرد و سرانجام آب صندوق بچه‌ها را به کنار جوئى که از باغ پادشاهى مى‌گذشت آورد. آب صندوق را آورد در مقابل گيليفي. باغبان ديد آب قطع شد. گفت سبحان‌الله آب قطع شد! با خود گفت هيچ‌وقت آب اينجا قطع نمى‌شد، بيل خود را برداشت به سراغ آب آمد ديد آب از پس ديوار غلطان غلطان موج مى‌زند و به کنار مى‌رود و به باغ نمى‌آيد. گفت حتماً در اين گيلف چيزى مانده است. شلوارش را بالا کشيد داخل آب شد، دست انداخت ديد يک صندوق است. صندوق را کنار کشيد و آب روان شد و باغبان خيلى شاد و مسرور و با خود گفت خدايم داده است، اين صندوق حتماً زر و نقره است. صندوق را برداشت آورد پيش زنش گفت خدا به من خيلى مرحمت کرده است يک صندوق پيدا کرده‌ام. زن صندوق را ديد گفت بله خدا ما را خواسته است. در صندوق را باز کنيم اگر مال دنيا باشد مال تو. ما هم اولاد نداريم، اگر بچه باشد مال من. مرد در صندوق را باز کرد ديدند پنبه است. اوقاتش تلخ شد گفت: 'من طالع ندارم که مال دنيا به من قسمت باشد.' زن گفت: 'مرد تو را به خدا پنبه را در بيار ببينيم چه است؟' پنبه را بيرون آوردند لايش را باز کردند و ديدند دو تا بچه است مثل دستهٔ گل انگشت‌هاى خود را به دهن گرفته مى‌مکند. موى سر پسر يک طرف زر و يک طرف نقره و دندان‌هاى دختر هم اينجى است. زن تا بچه‌ها را ديد از يک دل به صد دل به آنها محبت پيدا کرد. دست به دست زد گفت: 'افسوس من شير ندارم به آنها بدهم چه‌کار کنم اينها از گرسنگى نمى‌ميرند؟'
باغبان گفت: 'من چاره ندارم اين تو و اين بچه‌ها حيف! پدر و مادر اينها چطور شده‌اند؟ حتماً هر دو غرق محنت بچه‌ها شده‌اند.' باغبان رفت و نااميد شد که اين بچه‌ها سلامت نمى‌مانند. زن باغبان بچه‌ها را به خانه آورد. براى بچه‌ها يکى يک بئشيک درست کرد. بچه‌ها همان‌طور انگشت‌هاى خود را مى‌مکيدند. زن بعد از ترتيب جاى بچه‌ها آمد دم در، مقابل آفتاب زانوهاى خود را به بغل گرفت و در خيال به بچه‌ها فکر مى‌کرد چه بايد بکند. يک وقت ديد از طرف جنگل يک شير درنده غرش‌کنان مى‌آيد. وقتى‌که غرش شير را شنيد از ترس به خانه فرار کرد ترسيد شير او را پاره کند مثل بيد مى‌لرزيد و مى‌گفت به من و اين بچه‌هاى بى‌پدر و مادر رحم کن، خدايا کاش مى‌توانستم اين بچه‌ها را پنهان کنم. مى‌ترسم بچه‌ها گريه کنند اين شير جاى ما را بداند ما را پاره کند. القصه زن باغبان ناچار خود را پنهان کرد و از پنجرهٔ خانه نگاه مى‌کرده که اين شير به کجا مى‌رود و چه منظور دارد و از يک طرف از باغبان نگران بود که شايد شير باغبان را بکشد و بخورد ولى چاره‌اى نمى‌ديد.
بعد ديد شير رو گذاشته به خانه مى‌آيد. با خود گفت شير مرا ديده به سراغ من مى‌آيد. ترس و واهمه‌اش زياد شد. لاعلاج تن به قضا داد به خدا پناهنده شد و گفت: 'خدايا بچه‌ها را به تو مى‌سپارم اينها عطر پدر و مادر را نديده‌اند.' آخرالامر شير به خانه وارد شد اين طرف و آن طرف نگاه کرد آمد به‌طرف بچه‌ها دست و پايش را اين طرف و آن طرف گذاشت يک پستان به دهان پسر گذاشت و يک پستان را هم به دهان دختر. بچه‌ها بنا کردند از پستان‌هاى شير، شير مکيدن.
وقتى‌که بچه‌ها سير شدند شير روى بچه‌ها را بوسيد خداحافظى کرد از خانه خارج شد و رفت.
زن باغبان به خداوند شکر کرد که براى بچه‌ها وسيله‌اى فراهم شد و اميدوار شد ديگر بچه‌ها از گرسنگى هلاک نمى‌شوند. شير رفت باغبان آمد، زن باغبان از شادى باغبان را پيشواز کرد سلام داد و دست‌هايش را به گردن باغبان انداخت از روى باغبان بوسه گرفت و گريه کرد. باغبان تعجب کرد آيا زنم ديوانه شده است يا خبرى هست؟ باغبان دستپاچه شد گفت: 'جان من چه خبر است من هيچ‌وقت اين عادت را از تو نديده‌ام هم مى‌خندى و هم گريه مى‌کني.' زن باغبان گفت: 'من از دو جهت در ذوق و شوقم يکى آنکه تو را سلامت ديدم و يکى آنکه من و بچه‌هايم سلامت مانديم خدا به همهٔ ما لطف و مرحمت کرد.' باغبان گفت: 'چه شده است من خبر ندارم، تو را به خدا زودتر بگو من ناراحت شدم.' زن گفت: 'وقتى‌که تو رفتى به باغ، ديدم يک شير از توى جنگل رو به خانه ما مى‌آيد من ترسيدم و به خانه فرار کردم پنهان شدم با خودم گفتم اين شير مى‌آيد من و بچه‌ها را پاره مى‌کند و مى‌خورد و حتماً تو را هم پاره کرده است. ديدم شير داخل خانه شد و رفت به‌طرف بچه‌ها. ديگر من نااميد شدم دلم به حال بچه‌ها سوخت ديدم شير مادروار بچه‌ها را زير بغل قرارداد و پستان‌هاى خود را به دهن بچه‌ها گذاشت شير داد و بچه‌ها خوردند سير شدند بعد روى بچه‌ها را بوسيد خداحافظى کرد رفت ديگر نمى‌دانم عاقبت چطور خداوند آن شير را براى بچه‌ها فرستاده است.' باغبان ناهار خورد و باز رفت سر کار خودش. وقت غروب شد زن ديد باز شير آمد اين دفعه ديگر نترسيد آمد نزد بچه‌ها نشست با خود گفت: 'شير اگر به من اذيت کند [او را] به خدا و به جان اين بچه‌ها قسم مى‌دهم شايد رحم کرد.'


همچنین مشاهده کنید