سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

شیرزاد (۲)


شير آمد داخل خانه شد زن شير را ديد باز ترسيد خواست فرار کند شير از قدرت خداوند به زبان آمد گفت: 'از من خوف مکن تو به اين بچه‌ها دلسوزى کردى خداوند به رحم آمد مرا مأمور کرد به اين بچه‌ها شير بدهم.' شير آمد باز بچه‌ها را شير داد و رفت.
زن باغبان مثل مادر از بچه‌ها مواظبت مى‌کرد وقتى يکى از آنها مى‌خواست گريه کند به آغوش مى‌گرفت تکان مى‌داد لالاى مى‌گفت و مى‌خوابانيد. چند روز به اين ترتيب گذشت. روزى زن رو کرد به باغبان و گفت: 'اى مرد ما بچه نداريم. اجازه بده من اين بچه‌ها را از يخهٔ پيراهنم فرو کنم و بيرون بياورم تا بچهٔ ما باشند و براى آنها اسم بگذاريم.' باغبان گفت بسيار خوب. زن از زيردامن يک يک بچه‌ها را از يخه‌اش بيرون آورد و رويشان را بوسيد. باغبان هم روى بچه‌ها را بوسيد بعد زن بلند شد قازانچه را به روى اجاق گذاشت فورى مقدارى پلو درست کرد با شادى و هوس هر دو مشغول پلو خوردن شدند. بعد باغبان گفت پسر مرا بده و پسر را در آغوش گرفت و زن هم قهوه و قليان چاق کرد براى باغبان آورد و گفت: 'تو را به خدا اسم بچه‌هاى مرا بگذار.' باغبان همان‌طور که پسر را در آغوش داشت گفت: 'اى زن اسم پسر تو را چه بگذارم؟' زن گفت: 'اى مرد من دلم مى‌خواهد اسم پسر تو شيرزاد باشد چون از پستان شير، شير مى‌خورد.' مرد اول گفت: اللهم صل على محمد و آل محمد و بعد دست راست بچه را گرفت به گوش راست گذاشت و اذان خواند گفت اى پسر با اجازهٔ مادرت اسم تو را گذاشتم شيرزاد. بعد دست چپ پسر را گرفت به گوش چپ گذاشت اقامهٔ نماز را خواند. سه دفعه گفت با اجازهٔ مادرت اسم تو را گذاشتم شيرزاد ـ شيرزاد ـ شيرزاد و رويش را بوسيد به زنش داد. بعد از آن دختر را گرفت گفت: 'اى عورت اسم دختر تو را چه بگذارم؟' زن گفت: 'من مى‌خواهم اسم دخترم پرى‌زاد باشد.' باغبان اذان و اقامه گفت اسم دختر را پرى‌زاد خواند، روش را بوسيد به زنش داد و به سراغ کار خود رفت. وقت غروب شد شير آمد بچه‌ها را شير داد.
الحاصل بچه‌ها از يک سالگي، دو سالگى به هفت سالگى رسيدند. زن باغبان به شوهرش گفت: 'اين بچه‌ها را به مکتب بگذاريم درس بخوانند.' مرد گفت: 'خوب است بيا هر دو را ببريم به مکتب بگذاريم.' آنها را آوردند پيش آخوند گفتند: 'ملا جان تو اين بچه‌هاى ما را درس قرآن بده هر سر ماه هر چه مى‌خواهيد به شما مى‌دهيم.' ملا گفت: 'به چشم درس مى‌دهم.'
آخوند هر درسى از قرآن به آنها مى‌گفت فوراً ياد مى‌گرفتند به آخوند تحويل مى‌دادند. ملا گفت تعجب دارم اين پسر و دختر از باغبان باشند! چون زلف و کاکل اين پسر يک طرفش زر و يک طرفش نقره و دندان‌هاى دختر تمام اينجى است.
ناقيلاردا منزل مکان اولماز شيرين يئرينه يئتورمک گرک.
هر روز بچه‌ها يعنى شيرزاد و پرى‌زاد مى‌آمدند درس مى‌خواندند تا رسيدند به سن شانزده سالگي. يک روز شيرزاد و پرى‌زاد وقت ناهار از مکتب به خانه مى‌آمدند چند تن از بچه‌هاى آن شهر در گوشه‌اى جمع شده بودند و قاپ‌بازى مى‌کردند. شيرزاد به پرى‌زاد گفت: 'خواهر جان من مى‌خواهم آشيق اين بچه‌ها را چور بکنم.' پرى‌زاد گفت نه برادرجان چور نکن شايد چيزى بگويند و يا طعنه بزنند آن وقت قلب ما پريشان مى‌شود. شيرزاد گوش نداد، بچه‌ها مى‌خواستند آشيق‌ها را به هوا بيندازند که شيرزاد دست انداخت همهٔ آشيق‌ها را جمع کرد و فرار کرد. بچه‌ها ديدند شيرزاد آشيق‌ها را چور کرده و فرار مى‌کند پسر کچلى گفت: 'اى بى‌پدر و مادر هيچ معلوم نيست پدر و مادرت چه‌کسى است؟' کچل که اين حرف را گفت به قلب شيرزاد خورد آشيق‌ها را انداخت. پرى‌زاد گفت: 'نگفتم چنين نکن يک چيزى مى‌گويند.' هر دو گريه‌کنان آمدند پيش مادرشان. زن باغبان بچه‌هايش را ديد گريه مى‌کنند. گفت: 'بچه‌هاى عزيز من شما را چه‌کسى زده است.' شيرزاد گفت: 'من آشيق‌هاى بچه‌ها را چور کردم فلان کچل به من گفت آى بى‌پدر و مادر هيچ معلوم نيست پدر و مادر شما چه‌کسى است. مادر جان تو را به خدا پدر و مادر ما چه کسى است؟' زن باغبان روى هر دو را بوسيد گفت: 'بچه‌جان من مادر شما هستم و باغبان پدر شما.' هر چه گفت قبول نکردند گريهٔ خودشان را زياده کردند آخر زن باغبان ناچار شد گفت: 'شوهر من شما را در صندوقى که به دريا انداخته بودند پيدا کرده است و ما نمى‌دانيم شما فرزند چه کسى هستيد و شما را بزرگ کرديم.'
در اين وقت باغبان آمد ديد بچه‌ها گريه مى‌کنند گفت عزيزانم چرا گريه مى‌کنيد؟ زن ماجرا را تعريف کرد. شيرزاد به باغبان گفت: 'پدرجان البته يقين مى‌دانم شما زحمت و ذلت ما را بسيار کشيده‌ايد ولى من طاقت طعنهٔ کجل را ندارم از شما يک خواهشى دارم قبول کنيد اولاً زحمت و نان و نمک خود را حلال کنيد دويم يک اسب و مقدارى راه خرجى به ما بدهيد ما برويم اگر پدر و مادر اصلى خود را پيدا کرديم و پدر و مادر ما صاحب مال و املاک بودند از خجالتى شما برمى‌آئيم، اگر پيدا نکرديم و يا بى‌چيز و کاسب بودند عوض زحمت شما را خداوند بدهد.' زن باغبان راضى نمى‌شد گريه و زارى مى‌کرد و مى‌گفت: 'مادر جان اگر قسمت نشود باز هم ديگر را ببينيم من چه کنم من شانزده سال است زحمت شما را کشيده‌ام شما را فرزند خودم مى‌دانم.' شيرزاد دست و روى زن باغبان را بوسيد گفت: 'مادرجان انشاءالله ما باز همديگر را مى‌بينيم.' خلاصه باغبان يک اسب خريد و مبلغى پول داد و آنها مقدارى نان براى راه برداشتند و روى همديگر را بوسيدند و با گريه و زارى خداحافظى کردند زن باغبان زياده گريه مى‌کرد و مى‌گفت بچه‌ها من از فرق شما غصه مرگ مى‌شوم.
شيرزاد و پرى‌زاد هر دو سوار اسب شدند و رفتند. چند شبانه‌روز راه رفتند به يک قلاچه رسيدند از اسب پياده شدند به خانه‌هاى قلاچه نگاه کردند ديدند اين‌قدر مال دنيا جمع شده که اندازه ندارد. اسب‌ها را به طويله بستند. شيرزاد آمد پرى‌زاد را به يک اطاق برد. وقت ناهار نشده بود ولى هر دو گرسنه بودند به مطبخ نگاه کردند ديدند ديگ‌ها در سر اجاق گذاشته شده آتش اجاق مى‌سوزد پلو را هم به دم گذاشته‌اند و تمام خورش‌ها پخته و حاضر است از پلو و خورش آوردند و ناهار خوردند. شيرزاد ديد از يکى از خان‌ها صداى عجيبى مى‌آيد بلند شد خانه‌ها را گشت. در يکى از آنها ديد دو تا شيربچه را با زنجير بسته‌اند. شيربچه‌ها وقتى که شيرزاد را ديدند چنان مهربانى کردند و صورت خودشان را به پاى شيرزاد مى‌ماليدند و مى‌بوئيدند. شيرزاد برگشت از پرى‌زاد مقدارى نان خورش گرفت آورد جلو شيربچه‌ها ريخت. شيربچه‌ها خوردند سير شدند. شب را خواهر و برادر در همان قلاچه ماندند. صبح شيرزاد گفت: 'پرى‌زاد تو بنشين من بروم پى‌ شکار.' شيرزاد اسب خود را زين کرد از قلاچه خارج شد به شکار رفت و يک آهو را شکار کرد سرش را بريد برداشت به قلاچه آورد. چندين روز در قلاچه با پرى‌زاد ماندند و شيرزاد از بچه شيرها خوب مواظبت کرد. يک روز شيرزاد شيربچه‌ها را از زنجير باز کرد با خود گفت هر چه باشد باشد. وقتى‌که شيربچه‌ها را باز کرد بنا کردند به دور شيرزاد مثل پروانه چرخيدن و پاى شيرزاد را مى‌بوسيدند.
شيرزاد به شکار مى‌رفت و شيربچه‌ها هم با شيرزاد مى‌رفتند و در جنگ هر چه مى‌ديدند مى‌گرفتند و پاره مى‌کردند. چندين وقت در آن قلعه ماندند از آن طرف قلاچه‌مال چهل حرمى بود. يک روز وقتى شيرزاد به شکار رفته بود چهل حرمى سواره به قلاچه وارد شدند اسب‌هاى خودشان را به طويله بستند و هرکس به خانهٔ خود رفت. سرکردهٔ حرم‌باشى‌ها يک نفر جوان قشنگى بود آمد به اطاق خود ديد به به يک نفر دختر ماهر و مثل ماه شب چهارده اطاق را روشن کرده است. دخترى است ابرو کشيده چشم شهلا، سياه زلف، لب باريک، رويش مثل دو سيب سرخ، از يک دل سيصد دل عاشق دختر شد. گفت اى دختر تو چه‌کاره‌اى در اينجا چه کار مى‌کني، شما را به اينجا چه کسى اورده است؟ دختر يعنى پرى‌زاد به حرم‌باشى يک پرچشم کرد ديد يک جوان خوب و قشنگى است از دل به حرم‌باشى عاشق شد. جواب داد من يک برادر دارم به اسم شيرزاد رفته است شکار، [او] مرا آورده است اينجا. حرام‌باشى گفت: 'تو چه نام داري؟' گفت: 'نام من پرى‌زاد است.' حرم‌باشى گفت: 'تو شوهر دارى يا نه؟' پرى‌زاد گفت: 'نه من شوهر نکرده‌ام.' گفت: 'مرا به شوهرى قبول مى‌کني؟' پرى‌زاد گفت: 'شيرزاد نمى‌دهد.' حرم‌باشى گفت: 'تو بيا بر اسب من سوار شو فرار کنيم.'


همچنین مشاهده کنید