سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

شیرزاد (۵)


خلاصه کلهٔ خشک گفت: 'تو به اين‌راه که مى‌روى اشتباه است تو بايد راه سمت راست را بروى به سر يک کوه بزرگ مى‌رسى در آنجا يک قلاچه است، آن قلاچه، قلاچهٔ ديو سفيد است که آن ديو پادشاه ديوان است. آن ديو حالا به خواب هفت ساله رفته است ولى در يک اطاق يک جيران بسته‌اند. جان آن ديو در يک شيشه به ران آن جيران است. با خنجر ران جيران را پاره مى‌کنى شيشه را برمى‌دارى وقتى‌که دست تو به آن شيشه که جان ديو است مى‌خورد، ديو خود به خود يک حرکتى مى‌کند و مى‌گويد مگس‌ها شب‌ نمى‌گذارند بخوابم تو مى‌گوئى مگس نيست منم بلند شو مطلب مرا بده يا تو ار مى‌کشم. ببين به تو چه جواب مى‌دهد بايد ديو را قسم بدهي. وقتى او به نان و نمک پدر و شير مادرش قسم خورد قسمش درست است. خلاصه اگر موفق برگشتى مرا بين راه باز مى‌بيني.'
القصه، شيرزاد از راه راست رفت و رفت تا به کوهى رسيد. بالاى کوه رفت قلاچه‌اى را ديد وارد قلاچه شد اسبش را بست وارد اطاق ديو سفيد شد. ديد يک ديو بزرگ از شب دراز و از روز کوتاه خوابيده رفت به اطاق ديگر جيرانى را ديد که بسته‌اند با خنجر ران جيران را پاره کرد و شيشه را درآورد ديو يک حرکت کرد و گفت: 'مگس‌ها شب نمى‌گذارند بخوابم.' شيرزاد گفت: 'پاشو مگس نيست من قاتل تو هستم آمده‌ام.' ديو هولناک بلند شد جان خود را در دست آدمى‌زاد ديد گفت: 'اى آدمى‌زاد مرا مکش هر چه مطلب دارى روا مى‌کنم.' شيرزاد گفت: 'بايد قسم ياد کني.' ديو گفت: 'به نان و نمک پدرم و شير مادرم قسم هر چه مى‌خواهى روا و قبول مى‌کنم.' شيرزاد گفت: 'من آمده‌ام آئينه جهان‌نما را از تو بگيرم ببرم.' ديو يک کمى فکر کرد گفت: 'آئينه‌اى که تو مى‌گوئى در اختيار من نيست آن آئينه جهان‌نما در مملکت پادشاه حوريان و پريان است پس صبر کن نامه‌اى به پادشاه حوريان و پريان بنويسم تا ببينم چه جواب مى‌دهد.' شيرزاد گفت: 'خلاصه من آن آئينه را از تو مى‌خواهم.' ديو سفيد نامه به پادشاه حوريان و پريان نوشت: 'با دوستى از شما آئينه جهان‌نما را مى‌خواهم اگر راضى به دادن آئينه نباشيد بايد باج و خراج هفت‌ساله را بدهيد يا آنکه حاضر باشيد با هم جنگ کنيم.' نامه را تمام کرد داد به يک نفر قاصد.
قاصد ديو، نامه را برداشت تنوره بست به هوا رفت. بعد از چند روز کشيکچيان پادشاه حوريان و پريان قاصد ديو سفيد را گرفتند اوردند به نزد پادشاه حوريان و پريان. قاصد نامه را از زير کلاه خود درآورد داد به پادشاه. پادشاه نامه را داد به وزير خود گفت: 'بخوان ببينم چه نوشته‌اند.' وزير نامه را باز کرد و خواند و گفت: 'آق ديو نوشته است جان من در خطر است يک نفر آدمى‌زاده آمده است شيشهٔ جان مرا به‌دست آورده مى‌خواهد مرا بکشد با دوستى آئينه جهان‌نما را بدهيد، آدمى‌زاد مى‌خواهد. اگر راضى به دادن آئينه نيستيد بايد باج و خراج هفت‌ساله را بدهيد يا آمادهٔ جنگ باشيد.' پادشاه حوريان و پريان به وزيرش گفت: 'صلاح تو چه باشد؟ آئينه جهان‌نما را بدهيم با باج و خراج هفت ساله را يا آمادهٔ جنگ بشويم.' وزير وزراء گفتند صلاح آنست که شما در جواب بنويسيد آن آدمى‌زاد را بياوريد اينجا اگر آوردند بايد با حيله آدمى‌زاد را کشت تا هم ديو خلاص بشود و هم ما خلاص بشويم.
پادشاه گفت: 'اين تهميد خيلى خوب است.' بعد در جواب نامهٔ ديو سفيد نوشتند: شما البته با خود آن آدمى‌زاد را بياوريد تا آئينه جهان‌نما را بدهيم. قاصد نامه را به ديو سفيد رسانيد. نامه را داد به ديو سفيد، ديو سفيد به شيرزاد گفت: 'پادشاه حوريان و پريان ما را مهمان خواسته بايد برويم آئينه جهان‌نما را بگيريم اگر ندادند جنگ مى‌کنيم. خاطر جمع باش من قسم خورده‌ام بايد آئينه جهان‌نما را بگيرم به تو بدهم.' شيرزاد گفت: 'مانع ندارد برويم.' ديو سفيد حکم کرد تخت شاهى را آوردند و دستور داد وزيرش تدارک لشکر ببيند. لشکر ديو سفيد روى آفتاب را گرفته بود. خلاصه رفتند و رفتند از آن طرف به پادشاه حوريان و پريان خبر دادند ديو سفيد مى‌آيد ولى آنقدر لشکر آورده است خدا مى‌داند چقدر تعداد دارد. پادشاه حوريان و پريان دستور داد وزير وزراء پيشواز کردند. تخت ديو سفيد را زمين گذاشتند. ديوان همه به زمين نشستند. پادشاه حوريان و پريان ديو سفيد را زمين گذاشتند. ديوان همه به زمين نشستند. پادشاه حوريان و پريان ديو سفيد را با شيرزاد به دربار پادشاهى برد مهمان‌نوازى کرد. اين صحبت در تمام ولايت حوريان و پريان پر شد همه شنيدند ديو سفيد با خود يک نفر آدمى‌زاد آورده است همه به تماشاى شيرزاد آمدند تعجب مى‌کردند مى‌گفتند: به‌به آدميزاد چقدر قشنگ است چه جوان خوبى است. اين خبر به حرمسراى پادشاه حوريان و پريان رسيد.
زن پادشاه آمد از پس پرده نگاه کرد ديد شيرزاد است او را شناخت با خود گفت چه عجيب است شيرزاد به اينجا آمده است برگشت به منزل فورى کنيز خود را فرستاد. به پادشاه حوريان و پريان خبر دادند زن حرم، شما را مى‌خواهد. پادشاه بلند شد آمد به حرمسراى خود به زنش گفت چه مى‌گوئي؟ زن گفت: 'آن آدميزادى که اينجا آمده است چه‌کسى است و براى چه به اينجا آمده؟' پادشاه گفت: 'آمده است جان ديو سفيد را به دست آورده از ديو سفيد آئينه جهان‌نما را مى‌خواهد. ديو سفيد از ما خواهش آئينه جهان‌نما را کرده است اگر آئينه را به او ندهيم باج و خراج هفت‌ساله را مى‌خواهد يا بايد با ديوان بجنگيم.' زن پادشاه پرسيد: 'شما در خصوص آئينه جهان‌نما چه فکر کرده‌ايد؟' پادشاه گفت: 'ما صلاح ديديم ديو سفيد و آدميزاد را مهمان کنيم و با اسم مهمانى آدميزاد را با حيله بکشيم هم ديو سفيد خلاص مى‌شود و هم ما خلاص مى‌شويم.' زن پادشاه حوريان و پريان بنا به گريه کردن کرد. پادشاه گفت: 'تو چرا گريه مى‌کني؟' زن پادشاه حوريان و پريان گفت: 'من چطور گريه نکنم در حالى‌که من در مدت يک روز سه دفعه به آن آدميزاد شير داده‌ام آن بچهٔ من است.' پادشاه گفت: 'زن! چه مى‌گوئي؟' گفت: 'بله راست مى‌گويم.' و بعد به شوهرش گفت که حرم‌باشى چه به‌سر پدر و مادر شيرزاد و پرى‌زاد آورده است و جريان آب انداختن بچه‌ها و قضيهٔ باغبان و زن باغبان‌باشى را تعريف کرد و آخر سر گفت: 'من در صورت شير هر روز سه دفعه به بچه‌ها شير مى‌دادم اگر من نمى‌رفتم اين آدميزاد با خواهرش مى‌مردند من هميشه مراقب اينها هستم.' پادشاه گفت: 'راست مى‌گوئى زن؟' زن پادشاه گفت بله به خدا! پادشاه گفت: 'پس خواهر اين جوان کجاست؟' زن گفت: 'هر بلائى به سر اين بيچاره مى‌آيد باعثش خواهر او است. خواهرش مى‌خواهد اين را به کشتن بدهد اگر در اينجا يک مو از سر اين آدميزاد کم بشود من از تو مى‌رنجم و از چشم تو مى‌دانم. مواظب باش، شيرزاد را پيش من بياور من زحمت او را زياد کشيده‌ام.'
پادشاه حوريان و پريان بلند شد به مجلس آمد گفت: 'جماعت من به شما اعلام مى‌کنم اين آدميزاد که اسمش شيرزاد است پسر من است هر کس به او خيانت کند حکم مى‌کنم او را بکشند.' بعد شيرزاد را به آغوش کشيد از رويش بوسيد و به ديو سفيد احترام زياد کرد. وقتى‌که شب شد شيرزاد را با خودش به حرمسرا آورد. زن پادشاه تا شيرزاد را ديد او را بوسيد. شيرزاد تعجب کرد. گفت: 'من شما را نمى‌شناسم شما عجب به من احترام مى‌کنيد.' زن پادشاه حوريان و پريان جريان را براى شيرزاد تعريف کرد و شيرزاد از سرگذشت خود خبردار شد. چند روزى شادى کردند بعد از چند روز شيرزاد اجازهٔ مرخصى خواست. پادشاه حوريان و پريان حکم کرد از خزانه آئينه جهان‌نما را آوردند به شيرزاد دادند. بعد زن پادشاه يک بازو بند به شيرزاد داد و گفت: 'اين يادگارى است هر وقت براى تو روزى دشوار و سخت باشد به اين بازوبند نگاه کن در اين بازوبند اختيار چند هزار حورى و پرى را به تو مى‌سپارم هر چه حکم بکنى اطاعت مى‌کنند.' بعد پادشاه حوريان و پريان حکم کرد لشکر حور و پرى لشکر ديو سفيد را بدرقه کردند و آمدند به مملکت ديو سفيد ديو سفيد چند روز شيرزاد را مهمان نگه داشت. شيرزاد از ديو سفيد اجازه خواست مرخص بشود. ديو سفيد گفت: 'چون تو در حق من خوبى کردى سه تا ارث از پدرم مانده يکى کلاه است اين کلاه را هر وقت به سر بگذارى هيچ تو را نمى‌بيند، دومى سفره است که هر چه طعام بخورى کم نمى‌شود سومى قاليچه است هر وقت روى قاليچه بنشينى بگوئى به حکم سليمان پيغمبر مرا به فلان جا برسان، قاليجه به حکم سليمان پيغمبر تو را به مقصد مى‌رساند. اينها را به تو يادگارى مى‌دهم و خاصيت اينها را به کسى نگوئى تا به زحمت دچار نشوى و هر وقت هم به لشکر احتياج داشتى به من خبر بده هر قدر لشکر بخواهى مى‌دهم.'


همچنین مشاهده کنید