سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

صد سکهٔ طلا


يکى بود، يکى نبود. در روزگاران قديم پيرمردى بود که زندگيش را از راه تجارت مى‌گذرانيد. عاقبت روزى رسيد که او ديگر پير شده بود و ناتوان‌تر از آنکه بتواند به تجارت بپردازد. از اين‌رو در يکى از روزها تنها پسر خود، محمّد، را نزد خود فراخواند و به او گفت:
- پسرم من ديگر پير شده‌ام. تو بايد به‌جاى من تجارت کني.
محمّد قبول کرد. پيرمرد به حرف‌هايش ادامه داد: 'پسرم براى شروع کارت اين صد سکهٔ طلا را بگير و همراه با کاروان حرکت کن و با فروش اين سکه‌ها از شهر، فلفل سياه بياور؛ از آن فلفل‌هائى که مردم اينجا خيلى دوست دارند.'
محمّد سکه‌ها را گرفت و همراه کاروان به‌طرف شهر راه افتاد. کاروان پس از چند روز، به شهر رسيد. محمد براى پيدا کردن و خريدن فلفل در شهر راه افتاد. همين‌طور مشغول گشتن بود که يک دفعه چشمش به مردى افتاد. مرد دو تار مى‌نواخت و عده‌اى از اهالى شهر دور او را گرفته بودند.
محمّد هم مدتى آنجا ايستاد و به صداى زيباى دوتار گوش داد. او شيفتهٔ صداى دوتار و هنر نوازندگى مرد شده بود. نزديک‌تر رفت و به مرد گفت: 'اگر در هفت روز نواختن دوتار را به من بياموزي، هرچه بخواهى به تو مى‌دهم.'
نوازنده گفت: 'هفت روز خيلى کم است، پس من بايد خيلى زحمت بکشم تا در اين مدت کم به تو دوتار زدن را بياموزم. تو هم در عوض بايد صد سکّهٔ طلا به من بدهي.'
محمّد قبول کرد و صد سکهٔ طلا را به مرد نوازنده داد. او در مدت هفت روز نوازندگى دوتار را به خوبى فراگرفت. آنگاه به همراه کاروان به نزد پدرش برگشت.
پيرمرد تاجر وقتى که پسرش را دست خالى ديد، خيلى تعجب کرد! علتش را پرسيد. محمد گفت: 'در شهر براى خريد فلفل مى‌گشتم که به مرد نوازنده‌اى برخوردم، از او خواستم که در مقابل صد سکّه طلا، به من نواختن دوتار را بياموزد، او هم آموخت.'
پدر گفت: 'بسيار خوب، عيبى ندارد. از قديم گفته‌اند که هنرمند اگر هم به ثروتى نرسد، گرسنه نمى‌ماند!'
پيرمرد باز صد سکهٔ طلاى ديگر به محمد داد و گفت: 'اين سکه‌ها را بگير و با کاروان به تجارت برو.'
محمّد صد سکه طلا را گرفت و بار ديگر با کاروان راهى شهر شد. پس از چند روز کاروان به شهر رسيد و محمّد براى خريد به بازار رفت. او در شهر قدم مى‌زد که در کنار مسجدى نگاهش به ملاّئى افتاد. چند نفر دور ملاّ را گرفته بودند و از درس و سواد مى‌آموختند. محمد پيش ملاّ رفت و گفت: 'اگر در مدت هفت روز به من خواندن و نوشتن را بياموزي، اين صد سکهٔ طلا را به تو مى‌دهم.'
ملاّ قبول کرد و در مدت هفت روز به محمد خواندن و نوشتن را آموخت. آنگاه محمد با کاروان به نزد پدرش برگشت. پيرمرد وقتى او را دست خالى ديد، باز تعجب کرد و گفت: 'چرا دست خالى برگشته‌اي؟ بارت کو؟'
محمد گفت: 'در شهر به ملاّئى برخوردم. از او خواستم که به من خواندن و نوشتن ياد بدهد. در عوض من صد سکهٔ طلا را به او دادم.'
پيرمرد گفت: 'عيبى ندارد! سواد هم چيز خوبى است. روزى به دردت خواهد خورد.'
چند روز بعد، باز پيرمرد به پسرش صد سکه طلا داد و او را روانهٔ شهر کرد. محمّد اين بار همين که به شهر رسيد، يکراست به دکان فلفل و خريدن آن در شهر به راه افتاد. وقتى که به ميدان شهر رسيد، مردى را ديد که مشغول بازى شطرنج بود. محمد لحظه‌اى در کنار مرد ايستاد و به حرکات بازى او خيره ماند. محمد از اين بازى خوشش آمد، پس به کنار آن مرد رفت و گفت: 'من از اين بازى بسيار خوشم آمده، اگر اين بازى را در مدت هفت روز به من بياموزي، اين صد سکّه را به تو مى‌دهم.'
مرد قبول کرد و در مدت هفت روز بازى شطرنج را به خوبى به محمد ياد داد. اين بار هم محمد دست خالى نزد پدرش برگشت. پيرمرد که باز هم محمد را دست خالى ديد، تعجب کرد و گفت: 'ديگر چرا دست خالى برگشته‌اي؟ بارت کو؟'
محمد گفت: 'رفتم دکان فلفل‌فروشي، بسته بود. در شهر مى‌گشتم که به مردى برخوردم. مرد در بازى شطرنج بسيار استاد بود. از او خواستم تا در عوض صد سکه طلا، آن بازى را به من بياموزد.'
پيرمرد گفت: 'عيبى ندارد! ناراحت نباش. روزى به دردت خواهد خورد.'
محمد که ديگر از پدرش خيلى شرمنده بود، به او گفت: 'پدرجان! مرا به بازار برده‌فروشان ببر و بفروش تا جبران ضررهايت شود.'
پيرمرد گفت: 'نه پسرم! اين حرف را نزن. من نمى‌توانم تنها پسرم را بفروشم.'
محمد باز اصرار کرد. پيرمرد به ناچار او را به بازار برده‌فروشان برد و در عوض صد سکه طلا، پسرش را به تاجرى ثروتمند فروخت.
مرد تاجر، محمد را با خود به تجارت برد. کاروان مرد تاجر بعد از طى کردن راه‌هاى زياد، در دل صحرا به چاه آب عميقى رسيد. مرد تاجر طنابى به کمر محمد بست و او را به داخل چاه فرستاد. محمد وقتى به ته چاه رسيد، ناگهان نگاهش به انبوهى از طلا و جواهرات افتاد و با خوشحالى فرياد زد: 'آهاى تاجر! اينجا پر از طلا و جواهرات است!'
تاجر گفت: 'زود بده بالا!'
محمّد همهٔ جواهرات را به طناب بست. مرد تاجر وقتى آن همه جواهر را ديد دستپاچه شد. آنها را بار شتر کرد و راه افتاد و محمّد را داخل چاه تنها رها کرد.
محمّد که در داخل چاه تنها مانده بود، از ترس به هر طرف نگاه کرد تا راه نجاتى پيدا کند. يک دفعه نگاهش به دريچه‌اى افتاد. خود را به دريچه رسانيد و از آن به زحمت گذشت. خود را در داخل اتاق بسيار بزرگى ديد.
اتاق پر از طلا و جواهر بود. در ميان جواهرها هم ديو بزرگى خوابيده بود. در کنار ديو يک دوتار روى زمين افتاده بود. محمد دوتار را گرفت و شروع به نواختن آنها کرد. ديو که تا آن لحظه در خواب بود، با شنيدن صداى دلنشين دوتار از خواب برخاست. نعره‌اى بلند سرداد و گفت: 'آهاى آدميزاد! چطور توانستى به اينجا پا بگذاري!'
محمّد با ترس و لرز گفت: 'مرا به چاه انداختند . حالا هم مرا رها کردند و خودشان رفتند!'
ديو گفت: 'تو دوتار را خوب مى‌زني! پسر من هم مثل تو خوب دوتار مى‌زد.'
ديو با گفتن اين حرف شروع کرد به گريستن. محمد گفت: 'چرا گريه مى‌کني؟!'
ديو گفت: 'وقتى با صداى سازت بيدار شدم و تو را ديدم، به ياد پسرم افتادم. تو خيلى خوب دوتار مى‌زني. باز هم بزن. اگر بخواهى حتى همهٔ افراد کاروان را به خاطر تو مى‌کُشم.'
محمّد گفت: 'نه! نمى‌خواهم آنها را بکشي، فقط مرا به آنان برسان.'
ديو او را به پشت سوار کرد و به کاروان مرد بازرگان رساند. بازرگان با ديدن او با خود گفت: 'باز هم پيدايش شد! بايد از شر او راحت شوم.'
آنگاه محمّد را صدا زد و گفت: 'بيا اين نامه را به پسرم برسان.'
محمد نامه را گرفت و به طرف خانهٔ بازرگان راه افتاد. او راه زيادى را طى کرد و خسته و گرسه در سايهٔ درختى نشست و به استراحت پرداخت. محمد نگاهى به نامه انداخت و با خود گفت: 'چطور است اين نامه را باز کنم و بخوانم. من که سواد دارم!'
محمّد نامه را باز کرد. در آن نوشته شده بود: 'اين پسر نامه‌رسان را بکشيد و جسدش را در چاله‌اى دفن کنيد!' محمّد اگر اين نامه را به پسر مرد بازرگان مى‌رساند، روزگارش سياه بود. او نوشته را پاک کرد و اين‌طور نوشت: 'براى اين پسر نامه‌رسان، هرچه خواست فراهم کنيد و از او به گرمى پذيرائى کنيد!'
محمّد نامه را نوشت و به راه افتاد. وقتى به در خانهٔ بازرگان رسيد، نامه را به پسر مرد بازرگان داد. او نامه را خواند و بعد با گرمى از محمّد پذيرائى کرد. غذاى گرم و لباس نو به محمّد داد و او را پيش خود مهمان کرد. آنها تا نصف شب باهم مشغول صحبت شدند. محمّد از پسر بازرگان در مورد شهرشان پرسيد. پسر مرد بازرگان گفت: 'حاکم شهر ما دختر جوانى است که در بازى شطرنج بسيار ماهر است. مى‌گويند که هرکس بتواند در بازى شطرنج او را ببرد، او زن مرد برنده خواهد شد و اگر هم ببازد آن مرد بازنده را خواهد کشت.'
محمّد که به بازى خود در شطرنج اطمينان داشت، گفت: 'من مى‌خواهم با او بازى کنم، من بازى شطرنج را خوب بلد هستم.'
پسر مرد بازرگان گفت: 'اين کار خيلى خطرناک است! تا به حال کسى نتوانسته حريف او بشود.'
محمد به حرف‌هاى او توجهى نکرد و روز بعد، به‌طرف قصر دختر جوان راه افتاد. وقتى داخل قصر شد، ديد که حاکم بر تخت طلائى خود نشسته است در حالى که چند نفر کنيز و غلام اطراف او را گرفته بودند. او از محمّد پرسيد: 'چرا به قصر آمده‌اي؟'
محمّد گفت: 'شنيدم که شما در بازى شطرنج بسيار استاد هستيد! مى‌خواهم با شما بازى کنم.'
اطرافيان حاکم سعى کردند که محمّد را از اين کار بازدارند، ولى او به حرف‌هاى آنها توجهى نکرد. دختر جوان گفت: 'شرط ما اين است: پنج بار با تو بازى مى‌کنم. اگر از پنج بازى چهارتايش را ببري، با تو ازدواج مى‌کنم. ولى اگر من ببرم، تو کشته خواهى شد.'
محمّد قبول کرد. آنها شروع به بازى کردند. در بازى اول محمّد به حاکم باخت. دختر به محمد گفت: 'اگر از جانت مى‌ترسي، بازى نکن!'
محمّد گفت، 'يک‌بار ديگر هم با تو بازى مى‌کنم.'
آنها باز شروع به بازى کردند. اين‌بار محمد برنده شد. محمد که نقطه ضعف او را يافته بود، در سه بازى ديگر هم به آسانى برنده شد. آنگاه با آن دختر ازدواج کرد و حاکم آن سرزمين شد. او پدر پيرش را نيز به پيش خود آورد.
محمد سال‌هاى سال با عدل و انصاف بر آن سرزمين حکومت کرد.
- صد سکهٔ طلا
- چهل دروغ (پانزده افسانه از ترکمن‌صحرا) ص ۴۷
- گردآورى و بازنويسي: عبدالصالح پاک
- کتاب‌هاى بنفشه، مؤسسهٔ انتشارات قديانى چاپ اول ۱۳۷۷
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد نهم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید