سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

صنار جیگرک، سفرهٔ قلمکار؟!


يکى بود و يکى نبود، غير از خدا هيچ‌کس نبود.
يک حاجى پير خسيسى بود که همهٔ عالم را از دست خودش به ستوه آورده بود. تو خانه‌اش که ديگر خدا عالم است: برنج و روغن و بنشن را مى‌ريخت تو چليک‌هاى دردار، درشان را قفل مى‌کرد؛ دسته کليدها را مى‌زد پَرِ شالش. چائى را قائم مى‌کرد، وقتِ دادن دانه دانه مى‌شمرد. قالى‌ها را مى‌آورد لوله مى‌کرد، بلااستفاده مى‌چيد پاى ديوارهاى تالار که يک قفل گنده به درش بود.
خلاصه. اين حاجى خسيسه تازگى‌ها زن جوانى گرفته بود. زن که يک مدت دندان رو جگر گذاشت با خسيس‌بازى‌هاى حاجى ساخت و با خودش گفت: 'عيبى ندارد، صبر مى‌کنم، بالاخره يا اين چُس‌خورى را از سرش مى‌اندازم يا بالاخره پير است يکى از اين روزها دُم‌سيخ مى‌کند از شرش خلاص مى‌شوم.' اما هرچه نشست ديد فايده ندارد؛ هفته گذشت و ماه گذشت و اين سال گذشت و سال بعد هم گذشت و، نه خير. ديد اين‌جورى نمى‌شود و بايد يک فکرى به حال و روز خودش بکند. يک روز صبح حاجى را حسابى خر کرد و هرجور که بود ازش صنار پول گرفت که دو سيخ جگرک بخرد، مهمانى کند، يک سور حسابى به اهل محل و قوم و خويش‌ها و کس و کار حاجى بدهد. البته حاجى اولش خيلى تعجب کرد که مگر مى‌شود با صنار جيگرک يک اردو را مهمانى کرد؟ اما بعد تو دلش گفت: 'خب، لابد بيچاره هوس جيگرک به سرش زده مهمانى را بهانه کرده؛ ببينم چه‌کار خيال دارد بکند.' صنار پول را داد و رفت حجره پى کار و کاسبى‌اش.
از آن طرف بشنويد که تا حاجى پايش را از خانه گذاشت بيرون، زن که چند تا از آپاراتى‌هاى در و همسايه خبر کرد آمدند به کومک هم سرتاسر کوچه را آب و جارو کردند، درِ انبارى و قفل تالار و قفل و بندهاى چيلک‌هاى روغن و برنج را شکست و با کومک خاله‌زنک‌ها جور به جور غذا پخت و تمام اعيان و ريش‌سفيدهاى محل را دعوت کرد که شب براى صرف شام تشريف بياريد خانهٔ حاجى چس‌خور. همه هم هاج و واج که يا عوضى شنيده‌اند يا حاجى بلائى سرش آمده و ما خَلَق‌اللهش تکان خورده يا اصلاً دورهٔ آخر زمان شده.
خلاصه، نزديک‌هاى عصر تمام کوچه و صحن حياط‌هاى بيرونى و اندرونى را فرش کردند، گُله به گُله آينه و چراغ گذاشتند. درهاى حياط و اتاق‌ها را چهارتاق واکردند، دو تا سيخ جگرک سر کوچه خريدند آوردند يک سيخش را آويزان کردند به سر دَرِ حياط، يک سيخش را به در تالار بزرگ، تا وقتى که حاجى در حجره‌اش را تخته کرد و طبق معمول سر راه يک نان سنگک گرفت و سلانه سلانه آمد طرف خانه‌اش، سر کوچه‌شان که رسيد و آن بساط چراغان و آينه‌بندان را که ديد ماند انگشت به دهن که: 'يعنى راه را عوضى آمده‌ام؟ چرا والله!' يک خرده در و ديوار را نگاه کرد، دو تا کوچه رفت بالا، دو تا کوچه برگشت پائين تا بالاخره برخورد به يکى از همسايه‌ها:
- حاجى آقا اُغُر به خير! بد نباشد تو خودت فرو رفته‌اي؟
حاجى که داشت هول مى‌کرد تته‌پته‌کنان پرسيد: 'همسايه مى‌تونى درست به من حالى کنى کوچهٔ خونهٔ من کدومه؟'
همسايه با تعجب درآمد که: 'نکنه حالت خوب نيس حاجي! خانه‌ات همان در روبه‌رو است ديگه.'
حاجى که هِى آب دهان قورت مى‌داد با دهن خشک به هر جان‌کندنى که بود گفت: 'جان مادرت تو اين صدساله که پدربزرگ مرحومم اين خانه را جاى طلبش مصادره کرد و پدرم و بعد من توش به دنيا آمدم و زندگى‌مان را کرديم هيچ‌وخ همچين بساطى ديده بودي؟'
همسايه هم نگاهى کرد و هاج و واج گفت: 'راس ميگي، نه. اما خونه خونهٔ خودته.' و حاجى تا اين را شنيد قزل قورت کرد و پس افتاد. مهمان‌ها که ديگر يواش يواش داشت سرشان وامى‌شد دست به هم دادند حاجى بينوا را بلند کردند آوردندش تو خانه، ديدند دور تا دور اتاق‌ها همين‌جور پتو زده‌اند ملافهٔ سفيد کشيده‌اند پشت‌شان پشتى چيده‌اند جلوشان قليان و سيگار و آجيل و شيرينى و جور به جور گز و حلوا و پشمک و قطاب و نقل و باقلوا چيده‌اند، زن حاجى هم چادرش را پيچيده دور کمرش مشغول پذيرائى و 'بفرمائين بالا، تو رو خدا تعارف نکنين خانهٔ خودتان است.' گفتن و زبان‌ريزى است.
درد سرتان ندهم، حاجى بيچاره را سرِ دست به حال سکرات آوردند تو، بردند مثل جنازه رو يک مُخَدّه درازش کردند. حاجى چُس‌خور به هر زور و بدبختى که بود لاى يک چشمش را باز کرد و خواست بپرسد: 'صنار جيگرک، سفره قلمکار؟' اما از آنجائى که ديگر داشت از کون نفس مى‌کشيد جماعت همين‌قدر شنيدند که مى‌گيد: 'تُن نار تى تَررَک، تَفره تَلَم تار؟'
زن حاجى هم ناگهان بنا کرد گيس و کُل کندن و تو سر خودش زدن و ناخن به صورت کشيدن که: 'الاهى فدات شم حاجى آقاجون! پس واسه اين محترمينِ مَحَلّو دعوت کرده بودى که همينو بگي؟ آخه من بعد از تو زندگى ميخام چيکار؟ حرومم باشه! کوفتم بشه!'
جماعت مهمان‌ها و ريش‌سفيدهاى محل دست به دامنش شدند که: اى واي، حاجيه خانم، اين فرمايش‌ها چيه؟ مگه حاجى داره چى مى‌گه؟
زن حاجى اشکريزان و سينه‌زنان و هق‌هق‌کنان گفت: 'مگر نمى‌بينين با سرش به دور و بر اشاره مى‌کنه؟ خاک تو سر من کنن الاهي! پس واسهٔ همين امشب شماها رو دعوت کرده بود! به‌اش الهام شده بود که رفتنيه. داره ميگه از دَمِ درِ حياط گرفته تا تهِ انبارها و خردِ عرصه و اعيونيِ خونه همه چى رو بخشيدم به تو! ... نه آخه، شماها بگين همساده‌ها، من بعد از اون اين چيزها رو ميخام چيکار؟'
همهٔ ريش‌سفيدها قلم و قرطاس‌ها را درآوردند وصاياى حاجى چس‌خور را مو به مو ثبت کردند. حاجى هم که حرف‌هاى زنش مى‌شنيد و ثبت و سياهه کردن همسايه‌ها را مى‌ديد، بدتر از بدتر مثل گنجشک سربريده و ماهى رو خاک افتاده به خودش مى‌پيچيد و نامفهوم‌تر از اول مى‌گفت: 'تن نار تى تَرَک، اى نَمه تَستا؟' (صنار جيگرک، اين همه دستگاه؟)
زن حاجى هم زبان گرفته بود و يکريز سوز و بريز مى‌کرد که: سرت سالم باشه حاج آقا جونم، آخه منِ لچک به سرِ مادر مرده پولاى نقد و حجره و کاروانسرا و دار و ندار تو مى‌خوام چيکار؟'
ريش سفيدها هم همه چيز را ثبت مى‌کردند: 'به‌اضافهٔ پول‌هاى نقد و حجره و کاروانسرا و ايضاً کليهٔ مايملک و کالاهاى تجارتى ...'
حاجى مشت به زمين مى‌زد و به خيال خودش مى‌گفت: 'زير گِل بروم اگه همچين چيزى گفته باشم!' و زن حاجى دست‌هايش را غرق ماچ مى‌کرد و مى‌گفت: 'قالى‌ها را ديگه نه! اقلاً اونا رو بذار باشه واسه برادرات و کس و کارت ... الاهى درد و بلات بخوره تو سر من! ميگه مخصوصاً قاليظها رو ثبت کنين که مبادا تو کس و کارم مدعى پيدا کنه ... بعد از تو من رو خاکستر بشينم بيشتر به دلم مى‌چسبد!'
و ريش‌سفيدها ثبت کردند: 'به‌خصوص قالى‌ها که برايش مدعى پيدا نشود ...'
خلاصه. حاجى چس‌خور آن شب را به صبح نکشيد و زن که، با اين حقه‌بازي، هم انتقام خودشو از او گرفت هم تمام دارائيش را صاحب شد.
همچين که به مراد دلش رسيد شما هم به مراد دلتان برسيد. آمين يا رب‌العالمين!
- صنار جيگرک، سفرهٔ قلمکار؟!
- قصه‌هاى کتاب کوچه ص ۳۵
- احمد شاملو
- انتشارات آرش، استکهلم
- چاپ اول ۱۳۷۱ سوئد
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد نهم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید