سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

عاشق سمج


جوان فقيرى در خواب دل به دختر حاکمى داد و چون بيدار شد کفش و کلاه کرد و راه افتاد تا دختر را پيدا کند. جوان رفت و رفت تا در بيابان به جائى پر درخت رسيد که باغ بود. وارد باغ شد و خود را به گوشه‌اى از آن که سروصداى دختران مى‌آمد رساند. آنها مشغول چيدن انگور بودند و همين که جوان چشمش به دختر افتاد که در ميان دختران به خوشه‌چينى مشغول بود او را شناخت. گل از گلش باز شد. پيش رفت و به دختر سلام کرد و گفت: 'راه زيادى را براى پيدا کردن تو پشت سر گذاشتم و حال بگو با من ازدواج خواهى کرد؟' دختر گفت: 'همين‌طورى که نمى‌شود و تازه مگر نمى‌دانى بى‌صاحب نيستم و به سادگى مرا به تو نخواهند داد.' جوان پرسيد: 'تو را از که بايد خواستگارى کنم؟' گفت: 'از آن که حاکم شهر است.'
جوان باغ را ترک کرد و راهى شهر شد، به آنجا که رسيد نزد پيرزنى رفت که دم در خانه‌اى نشسته بود، گفت: 'اى مادر در کار خيرى به من کومک کن.' پيرزن گفت: 'کار خيرى که در آن پول باشد.' جوان گفت: 'تنگدستى بيش نيستم و عاشق دختر حاکم.' پيرزن گفت: 'در بازار تا پول ندهى کسى به تو آش نخواهد داد.' جوان از پيرزن نااميد شد و خود به جانب قصر حاکم رفت. نگهبان تا سر و وضع او را ديد گفت: 'آى عمو از اينجا دور شو.' جوان گفت: 'به خواستگارى دختر حاکم آمده‌ام.' نگهبان که عصبانى شده بود او را هل داد و نگذاشت که داخل شود. در همين زمان خواستگارى ثروتمند با دبدبه و کوکبه به در قصر نزديک شد و جوان خود را قاطى‌ آنها کرد و وارد قصر گرديد.
خواستگار که پسر حاکم شهر ديگرى بود چون جلو حاکم رسيد اداء احترام کرد و گفت به خواستگارى آمده است و حاکم که چشم‌هايش به روى جوان خيره مانده بود از او پرسيد: 'تو که هستي؟' جوان گفت: 'باباى بيچاره‌اى هستم که دختر تو را عاشق است!' حاکم گفت: 'با اين حساب جاى تو اينجا نيست.' در اين هنگام دو خواستگار متوجه هم شدند و به خود تعريفى پرداختند. پسر حاکم که طبع شعر داشت خواند: 'دوصد خانه مو (Mo = من) بز دارم، سه‌صد خانه مو جوز (گردو) دارم، اگه خواست خدا باشد، مو اِى دختر به خود دارم.'
جوان که لجش گرفته بود براى آنکه خواستگار دولتمند را از کوره در کند گفت: 'دوصد خانه مو ميش دارم، سه‌صد خانه مو خويش دارم، اگر خواست خدا باشد، مو شاهى هم به پيش دارم.' و خلاصه يکى گفت: 'دوصد شتر دارم.' ديگرى گفت: 'سه‌صد رمه دارم.' تا آنکه حاکم دخالت کرد و گفت: 'اين حرف‌ها به درد نمى‌خورد، برويد و هر کدامتان دو گاو و پنج گوسپند و صد من آرد بياوريد!'
جوان پيش مادر پيرش رفت و گفت: 'اگر به سعادت من فکر مى‌کنى هرطور شده از اين‌بر و آن‌‌بر صد من آرد تهيه کن، پنج گوسپند و دو گاو هم پاى خودم تا به پيش شاه ببرم و دخترش را بگيرم.' پيرزن جوالى برداشت و به در خانه‌ها رفت و از هر خانه منى گندم [آرد] گرفت و به خانه آمد و جوان هرچه کرد نتوانست به پنج گوسپند و دو گاو دست پيدا کند و چون فرصتى که پادشاه براى آوردن آنچه گفته بود از دست مى‌رفت، جوان آردهائى را که مادرش فراهم آورده بود نگرفت و با شتاب خود را به شهرى که دختر در آن قرار داشت رساند. جوان ديد که شهر چراغان است و به‌صورت چند روز پيش نيست. از کسى پرسيد: 'اينجا چه خبر است؟' شنيد: 'عروسى دختر حاکم است!' جوان بغض کرد و به آن باز بازگشت تا مگر هم‌صحبتى را پيدا کند که پيامش را به دختر برساند.
پيرزن در باغ بود. جوان گفت که چنين و چنان و پيرزن رفت که از دختر حاکم براى او خبر بياورد. ساعتى چند گذشته تا پيرزن به باغ آمد، در حالى که پياله‌اى غذا به همراه آورده بود. جوان تا او را ديد پرسيد: 'چه شده؟' پيرزن گفت: 'دختر را دارند مى‌برند و از من کارى ساخته نيست، و اين پياله غذا را هم براى تو از مهمان‌خانهٔ سر راه گرفتم.' جوان به غذا توجهى نکرد و با شتاب به راهى رفت که قافله از آن رفته بود. جوان رفت و رفت تا به قافله رسيد و چون به دختر رسيد شروع به شعرخوانى کرد. داماد سر برگرداند و از دختر پرسيد: 'اين بى‌سر و پا کيست که براى تو شعر مى‌خواند.' دختر گفت: 'او را نمى‌شناسم، ولى انگار شاعر است و براى دلش شعر مى‌گويد!'
قافله مى‌رفت و جوان هرچه به زبانش مى‌رسيد خواند تا به شهر داماد رسيدند. داماد که حرص خورده بود و نشان مى‌داد ناراحت است، باز از دختر پرسيد: 'تو را چه کارى است که گه‌گاه نگاهى به او مى‌اندازي؟' دختر ناراحت شد و باهم دعوا افتادند. داماد هنوز به درگاه خانه نرسيده بود که از زور ناراحتى سکته کرد و مُرد. جوان که چنين ديد به گوشه‌اى پنهان شد و از بس تشنه بود از پيرزن پياله‌اى آب خواست، پيرزن گفت: 'پسر حاکم مرده و حالا در پى آب هستي؟' و به او آب نداد. دختر را که هنوز به خانهٔ بخت نرفته بود، همراهانش به پيش پدرش بازگرداندند و جوان همچنان به دنبالش رفت.
مدتى گذشت و خواستگار ديگرى پيدا شد و پيش از آنکه دختر عروسى کند جوان به نزدش رفت و گفت: 'مى‌دانم که دلت پيش من است، اما با ديگرى عروسى مى‌کني.' دختر گفت: 'اختيار من دست خودم نيست و هرچه پدرم بگويد همان مى‌شود.' اين‌بار خواستگار از ديار ديگرى بود. و چون دختر به همراه داماد به راه افتاد، جوان خود را قاطى قافله کرد و همراه دختر راهى جائى شد که قافله عازم آنجا بود. ميان راه دختر که دلش پيش جوان بود کارى کرد که با او روبه‌رو شود و وقتى در کنارى باهم به گفت‌وگو پرداختند جوان گفت: 'جانم را بدهم از تو دست‌بردار نيستم.' دختر گفت: 'هرچه مى‌توانى بکن که بى‌تو قرارم نيست.' جوان گفت: 'به خانهٔ داماد که رسيدى خودت را به دل‌درد بزن و بگو پسر عموئى دارم که وقتى دست به دل کسى بکشد، دل‌‌دردش خوب خواهد شد.'
آنها رفتند و رفتند تا به شهر داماد رسيدند و دختر همين که پا به خانه گذاشت شروع به نشان دادن دل‌‌درد کرد. داماد دست‌پاچه شد و دختر گفت: 'براى آنکه بهبودى پيدا کنم پسر عموئى دارم که اگر دست به دل هر کسى بکشد دردش خوب خواهد شد.' و نشانى پسر را داد و به دنبال او فرستادند. جوان که آمد گل از گل دختر شکفته شد و جز احوالپرسى ساده حرفى نزد. جوان همان کرد که با دختر گفته بود، و داماد از بس خسته بود به خواب رفت. هر دو دست هم را گرفتند و از آنجا فرار کردند و با جواهراتى که دختر به همراه داشت در ديارى ديگر باهم عروسى کردند.
چندى گذشت و دختر به پدرش پيغام فرستاد که در کنار آن جوان شاعر بختم را يافته‌ام.
- عاشق سمج
- باکره‌هاى پريزاد ص ۱۰۶
- گردآورى و بازنويسي: محسن ميهن‌دوست
- انتشارات توس چاپ اول ۱۳۷۸
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد نهم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید