چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

نام وصلش به زبان نتوان برد


نام وصلش به زبان نتوان برد    ور کسی برد ندانم جان برد
وصل او گوهر بحری است شگرف    ره بدو می‌نتوان آسان برد
دوش سرمست درآمد ز درم    تا قرار از من سرگردان برد
زلف کژ کرد و برافشاند دلم    برد شکلی که چنان نتوان برد
دل من تا که خبر بود مرا    راه دزدیده بدو پنهان برد
زلف چوگان صفتش در صف کفر    گوی از کوکبه‌ی ایمان برد
از فلک نرگس او نرد دغا    قرب صد دست به یک دستان برد
ذره‌ای پرتو خورشید رخش    آفتاب از فلک گردان برد
لمعه‌ای لعل خوشاب لب او    رونق لاله و لالستان برد
گفتم ای جان و جهان جان عزیز    کس ازین بادیه‌ی هجران برد
گفت جان در ره ما باز و بدانک    آن بود جان که ز تو جانان برد
دل عطار چو این نکته شنید    جان بدو داد و به جان فرمان برد


همچنین مشاهده کنید