پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

پیر ما از صومعه بگریخت در میخانه شد


پیر ما از صومعه بگریخت در میخانه شد    در صف دردی کشان دردی کش و مردانه شد
بر بساط نیستی با کم‌زنان پاک‌باز    عقل اندر باخت وز لایعقلی دیوانه شد
در میان بیخودان مست دردی نوش کرد    در زبان زاهدان بی‌خبر افسانه شد
آشنایی یافت با چیزی که نتوان داد شرح    وز همه کارث جهان یکبارگی بیگانه شد
راست کان خورشید جانها برقع از رخ بر گرفت    عقل چون خفاش گشت و روح چون پروانه شد
چون نشان گم کرد دل از سر او افتاد نیست    جان و دل در بی نشانی با فنا هم‌خانه شد
عشق آمد گفت خون تو بخواهم ریختن    دل که این بشنود حالی از پی شکرانه شد
چون دل عطار پر جوش آمد از سودای عشق    خون به سر بالا گرفت و چشم او پیمانه شد


همچنین مشاهده کنید