پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

مستغرقی که از خود هرگز به سر نیامد


مستغرقی که از خود هرگز به سر نیامد    صد ره بسوخت هر دم دودی به در نیامد
گفتم که روی او را روزی سپند سوزم    زیرا که از چو من کس کاری دگر نیامد
چون نیک بنگرستم آن روی بود جمله    از روی او سپندی کس را به سر نیامد
جانان چو رخ نمودی هرجا که بود جانی    فانی شدند جمله وز کس خبر نیامد
آخر سپند باید بهر چنان جمالی    دردا که هیچ کس را این کار برنیامد
پیش تو محو گشتند اول قدم همه کس    هرگز دوم قدم را یک راهبر نیامد
چون گام اول از خود جمله شدند فانی    کس را به گام دیگر رنج گذر نیامد
ما سایه و تو خورشید آری شگفت نبود    خورشید سایه‌ای را گر در نظر نیامد
که سر نهاد روزی بر پای درد عشقت    تا در رهت چو گویی بی پا و سر نیامد
که گوشه‌ی جگر خواند او از میان جانت    تا از میان جانش بوی جگر نیامد
چندان که برگشادم بر دل در معانی    عطار را از آن در جز دردسر نیامد


همچنین مشاهده کنید