سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

حکایت چوب خوردن بلال


خورد بر یک جایگه روزی بلال    بر تن باریک صد چوب و دوال
خون روان شد زو ز چوب بی‌عدد    هم چنان می‌گفت احد می‌گفت احد
گر شود در پای خاری ناگهت    حب و بغض کس نماند در رهت
آنک او در دست خاری مبتلاست    زو تصرف در چنان قومی خطاست
چون چنان بودند ایشان تو چنین    چند خواهی بود حیران تو چنین
از زفافت بت پرستان رسته‌اند    وز زبان تو صحابه خسته‌اند
در فضولی می‌کنی دیوان سیاه    گوی بردی گر زفان داری نگاه


همچنین مشاهده کنید