پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

حکایت صعوه


صعوه آمد دل ضعیف و تن نزار    پای تا سر همچو آتش بی‌قرار
گفت من حیران و فرتوت آمدم    بی‌دل و بی‌قوت و قوت آمدم
همچو موسی بازو و زوریم نیست    وز ضعیفی قوت موریم نیست
من نه پر دارم نه پا نه هیچ نیز    کی رسم در گرد سیمرغ عزیز
پیش او این مرغ عاجز کی رسد    صعوه در سیمرغ هرگز کی رسد
در جهان او را طلب کاران بسیست    وصل او کی لایق چون من کسیست
در وصال او چو نتوانم رسید    بر محالی راه نتوانم برید
گر نهم رویی بسوی درگهش    یا بمیرم یا بسوزم در رهش
چون نیم من مرد او، این جایگاه    یوسف خود باز می‌جویم ز چاه
یوسفی گم کرده‌ام در چاهسار    بازیابم آخرش در روزگار
گر بیابم یوسف خود را ز چاه    بر پرم با او من از ماهی به ماه
هدهدش گفت ای زشنگی و خوشی    کرده در افتادگی صد سرکشی
جمله سالوسی تو من این کی خرم    نیست این سالوسی تو درخورم
پای در ره نه، مزن دم، لب بدوز    گر بسوزند این همه تو هم بسوز
گر تو یعقوبی به معنی فی المثل    یوسفت ندهند کمتر کن حیل
می‌فروزد آتش غیرت مدام    عشق یوسف هست بر عالم حرام


همچنین مشاهده کنید