پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا

حکایت حلاج که در دم مرگ روی خود را به خون خود سرخ کرد


چون شد آن حلاج بر دار آن زمان    جز انا الحق می‌نرفتش بر زبان
چون زبان او همی‌نشناختند    چار دست و پای او انداختند
زرد شد خون بریخت از وی بسی    سرخ کی ماند درین حالت کسی
زود درمالید آن خورشید و ماه    دست بریده به روی هم چو ماه
گفت چون گلگونه‌ی مردست خون    روی خود گلگونه بر کردم کنون
تا نباشم زرد در چشم کسی    سرخ رویی باشدم اینجا بسی
هرکه را من زرد آیم در نظر    ظن برد کاینجا بترسیدم مگر
چون مرا از ترس یک سر موی نیست    جز چنین گلگونه اینجا روی نیست
مرد خونی چون نهد سر سوی دار    شیرمردیش آن زمان آید به کار
چون جهانم حلقه‌ی میمی بود    کی چنین جایی مرا بیمی بود
هر که را با اژدهای هفت سر    در تموز افتاده دایم خورد و خور
زین چنین بازیش بسیار اوفتد    کمترین چیزیش سر دار اوفتد


همچنین مشاهده کنید