پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا

حکایت صوفیی که هرگاه جامه می‌شست باران می‌آمد


صوفیی چون جامه شستی گاه گاه    میغ کردی جمله‌ی عالم سیاه
جامه چون پر شوخ شد یک بارگی    گرچه بود از میغ صد غم خوارگی
از پی اشنان سوی بقال شد    میغ پیدا آمد و آن حال شد
مرد گفت ای میغ چون گشتی پدید    رو که مویزم همی باید خرید
من ازو مویز پنهان می‌خرم    تو چه می‌آیی، نه اشنان می‌خرم
از تو چند اشنان فرو ریزم به خاک    دست از صابون بشستم از تو پاک
دیگری گفتش بگو ای نامور    تا به چه دلشاد باشم در سفر
گر بگویی، کم شود آشفتنم    اندکی رشدی بود در رفتنم
رشد باید مرد را در راه دور    تا نگردد از ره و رفتن نفور
چون ندارم من قبول و رشد غیب    خلق را رد می‌کنم از خو به عیب
گفت تا هستی بدو دلشاد باش    وز همه گوینده‌ی آزاد باش
چون بدو جانت تواند بود شاد    جان پر غم را بدوکن زود شاد
در دو عالم شادی مردان بدوست    زندگی گنبد گردان بدوست
پس تو هم از شادی او زنده باش    چون فلک در شوق او گردنده باش
چیست زو بهتر، بگو ای هیچ کس    تا بدان تو شاد باشی یک نفس


همچنین مشاهده کنید