گفت چون حق میدمید این جان پاک |
|
در تن آدم که آبی بود و خاک |
خواست تا خیل ملایک سر به سر |
|
نه خبر یابند از جان نه اثر |
گفت ای روحانیان آسمان |
|
پیش آدم سجده آرید این زمان |
سرنهادند آن همه بر روی خاک |
|
لاجرم یک تن ندید آن سر پاک |
باز ابلیس آمد و گفت این نفس |
|
سجدهای از من نبیند هیچ کس |
گر بیندازند سر از تن مرا |
|
نیست غم چون هست این گردن مرا |
من همیدانم که آدم خاک نیست |
|
سر نهم تا سر ببینم، باک نیست |
چون نبود ابلیس را سر بر زمین |
|
سر بدید او زانکه بود او در کمین |
حق تعالی گفتش ای جاسوس راه |
|
تو به سر در دیدنی این جایگاه |
گنج چون دیدی که بنهادم نهان |
|
بکشمت تا برنگویی در جهان |
زانک خفیه نیست بیرون از سپاه |
|
هر کجا گنجی که بنهد پادشاه |
بیشکی بر چشم آنکس کان نهد |
|
بکشد او را و خطش بر جان نهد |
مرد گنجی دید گنجی اختیار |
|
سر بریدن بایدت کرد اختیار |
ور نبرم سر ز تن این دم ترا |
|
این سخن باشد همه عالم ترا |
گفت یا رب مهل ده این بنده را |
|
چارهای کن این ز کار افکنده را |
حق تعالی گفت مهلت بر منت |
|
طوق لعنت کردم اندر گردنت |
نام تو کذاب خواهم زد رقم |
|
تابمانی تا قیامت متهم |
بعد از آن ابلیس گفت آن گنج پاک |
|
چون مرا روشن شد، از لعنت چه باک |
لعنت آن تست رحمت آن تو |
|
بنده آن تست قسمت آن تو |
گر مرا لعنست قسمت، باک نیست |
|
زهر هم باید، همه تریاک نیست |
چون بدیدم خلق را لعنت طلب |
|
لعنت برداشتم من بیادب |
این چنین باید طلب گر طالبی |
|
تو نهی طالب به معنی غالبی |
گر نمییابی تو او را روز و شب |
|
نیست او گم، هست نقصان در طلب |
|