سه شنبه, ۲۸ فروردین, ۱۴۰۳ / 16 April, 2024
مجله ویستا

نومریدی که پیر خود را به خواب دید


نو مریدی بود دل چون آفتاب    دید پیر خویش را یک شب به خواب
گفت از حیرت دلم در خون نشست    کار تو برگوی کانجا چون نشست
در فراقت شمع دل افروختم    تا تو رفتی من ز حیرت سوختم
من ز حیرت گشتم اینجا رازجوی    کار تو چونست آنجا، بازگوی
پیر گفتش مانده‌ام حیران و مست    می‌گزم دایم به دندان پشت دست
ما بسی در قعر این زندان و چاه    از شما حیران تریم این جایگاه
ذره‌ای از حیرت عقبی مرا    بیش از صد کوه در دنیا مرا


همچنین مشاهده کنید