سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

عاقبت حلوا خوردن سه دختر خارکن


مرد خارکنى بود که سه دختر داشت. يک روز آمد و به زنش گفت: 'زن! امشب يه خورده حلوا درست کن فردا با خودم ببرم بيابون، چند تا مهمون دارم.' زن حلوا درست کرد و گذاشت تو کاسه و برد تو گنجه قايم کرد.
دختر کوچکه خيلى موذى بود، وقتى ظرف‌هاى شام را برد توى آشپزخانه چشمش افتاد به کماجدان که ته‌اش حلوائى بود. شستش خبردار شد. رفت به خواهر بزرگه خبر داد، خواهر بزرگه هم خواهر وسطى را صدا کرد. تصميم گرفتند حلوا را پيدا کنند و با هم بخورند. وقتى حلوا را خوردند، کمى گِل درست کردند و ريختند توى کاسهٔ حلوا و کمى هم حلوا روش ريختند و رفتند و خوابيدند.
صبح مرد خارکن کاسهٔ حلوا را برداشت و رفت به بيابان. ظهر که شد رفقايش را صدا کرد که حلوا بخورند. هنوز لقمه اول به دوم نرسيده بود که ديدند از تو کاسه گِل درآمد. ناراحت و گرسنه کنار کشيدند. مرد هم خيلى ناراحت شد. فهميد که کار، کار دخترهايش است به رفقايش گفت: 'اين کار بچه‌هاس. در حضور شما مى‌گم که ديگه از اونا صرف نظر کردم.'
شب مرد خارکن بعد از اينکه پشتهٔ خارش را فروخت به خانه آمد و شروع کرد از دخترها پرس و جود کردن. فهميد که ماجرا از چه قرار بوده. صبح دخترها را به بهانهٔ اينکه مى‌خواهد به ديدن عمه‌اشان ببرد راه انداخت. رفتند و رفتند تا در بيابانى به درخت گردوئى رسيدند. مرد خارکن گفت: 'من ميرم بالاى درخت گردو بتکانم شما هم همين پائين بنشينيد و گردوها را جمع کنيد.' بعد دخترها را نشاند و عباى خودش را روى سر آنها کشيد و گفت: 'تا من پايئن نيامدم: پا نشيد.' رفت بالاى درخت، چند لگد به شاخه‌ها زد و بعد قبايش را به شاخه‌اى آويزان کرد، پائين آمد و فرار کرد. دخترها از زير چشم روى درخت را نگاه مى‌کردند، چشمشان مى‌افتاد به قبا فکر مى‌کردند که پدرشان روى درخت است.
هى دختر کوچکه مى‌گفت: 'پاشين، مگه يه درخت چقدر گردو داره؟' دختر بزرگه مى‌گفت: 'نه، پانشين، وگرنه بابا دق‌دلى حلوا را هم اينجا سرمان خالى مى‌کند.' عاقبت دختر کوچکه خسته شد. از زير عبا بيرون آمد و ايستاد. نگاه کرد ديد، بابائى در کار نيست فقط قبايش به شاخه آويزان است. خواهرهايش را صدا کرد. فهميدند که بابا آنها را گذاشته و رفته. قبا را از درخت پايين آوردند. توى جيبش دو تا نان بود و يک کاغذ نوشته بود: 'شما من رو جلوى رفقام خجالت زده کردين. من هم قسم خوردم که از شما صرف نظر کنم. مى‌خواستم توى بيابون شما را بکشم. اما دلم نيومد. حالا هم بسته به اقبال خودتون يا جونورها مى‌خورنتون، يا کسى پيدا مى‌شه شما رو با خودش مى‌بره.'
مرد خارکن، وقتى دخترها را رها کرد به خانهٔ خواهرش رفت و قضيه را براى او تعريف کرد. دو شب هم آنجا ماند و بعد رفت سر خانه و زندگى خودش. خواهره نگران بچه‌ها بود. کمى غذا برداشت و راه افتاد که آنها را پيدا کند. حالا عمه را اينجا داشته باشيد، بريم سراغ دخترها:
شب که شد دخترها از ترس جانوران تصميم گرفتند بروند روى درخت گردو. قلاب گرفتند خواهر بزرگه رفت بالا. بعد خواهر کوچکه قلاب گرفت خواهر وسطى رفت بالا. کوچکه گفت: 'حالا دست منو بگيريد تا من هم بيايم بالا.' خواهر بزرگه گفت: همهٔ اين دردسرها به خاطر تو است. اگر تو قضيه حلوا را نمى‌گفتي. حالا ما اينجا نبوديم. همان پائين بمان.' خواهر وسطى گفت: 'او خواهر ماست. بعد دستش را دراز کرد و دست خواهر کوچکه را گرفت و کمکش کرد که بالاى درخت بيايد. هر سه خواهر خوابيدند.
دختر کوچکه تو خواب و بيدارى بود که سه تا کبوتر آمدند و بالاى درخت نشستند. يکى از کبوترها گفت: 'اينها سه تا خواهرند که پدرشان به آنها غضب کرده و توى اين بيابان ولشان کرده. عمه‌اشان هم دارد دربه‌در دنبالشان مى‌گردد. اگر از دست راست بروند به آبادى عمه‌ا‌شان مى‌رسند.' دختر کوچکه حرف‌هاى کبوتر را شنيد، خواهرهايش را بيدار کرد و راه افتادند.
در بين راه، رفتند تو شکارگاه شاه. از قضا شاه آن روز آمده بود شکار. مأموران شاه دخترها را ديدند خواستند آنها را بزنند که دخترها شروع کردند به گريه و زاري. شاه صدايشان را شنيد. دستور داد آنها را پيشش ببرند. از دخترها پرسيد: 'شما کى هستين؟ اينجا چه کار مى‌کنيد؟' دخترها سرگذشت خودشان را براى شاه تعريف کردند. شاه گفت: ' خيلى خوب من مى‌شم بزرگ‌تر شما، اگر خواستم شما رو شوهر بدم، چه محسناتى دارين؟' دختر بزرگه گفت: 'من يه کماجدون پنج‌سيرى آش مى‌پزم، اگه شاه با تمام قشونش از آن بخورن بازم باقى مى‌ماند.' دختر وسطى گفت: 'من يه قاليچه يه ذرعى مى‌بافم که اگه شاه با تمام قشونش روش بشينه بازم جا داشته باشه.' دختر کوچکه گفت: ' اگه شاه منو بگيره. يه پسر مى‌زام گيس گلابتون، دندون مرواريد. اما اگه کسى ديگه بگيره، هيچي.'
وقتى شاه مى‌خواست آنها را با خودش ببرد، دختر کوچکه گفت: ' عمهٔ ما اين دور و برها دنبال ما مى‌گرده، اگه اجازه بدين به اون خبر بديم که ديگه آواره نشه.' بعد رفت و عمه را پيدا کرد و آورد پيش شاه. عمه وقتى فهميد که شاه مى‌خواهد آنها را با خود ببرد، خوشحال شد و برگشت به خانه‌اش.
بعد از دو سه روز شاه از شکارگاه به شهر برگشت. به دختر بزرگه گفت: 'اون آشى که مى‌گفتى بپز ببينم.' دختر بزرگه پنج‌سير آش درست کرد. و يک من نمک توى آن ريخت. آش آنقدر شور شده بود که هر کس يک نوک قاشق از آن مى‌خورد، ديگر نمى‌توانست به آن لب بزند. همهٔ قشون از آن آش به اندازهٔ نوک قاشق خوردند آش تمام نشد. شاه به دختر وسطى گفت: ' حالا تو قاليچه‌ات را بباف ببينم.' دختر وسطى بعد از يک ماه يک قاليچه که در تار و پود آن سوزن گذاشته بود، نزد شاه آورد. همه قشون آمدند، اما هر کس يک لحظه مى‌نشست سوزن‌ها به بدنش فرو مى‌رفت و فورى بلند مى‌شد. شاه با خودش فکر کرد: 'سزاوار نيست اينها رو بيرون کنم.' از وزير پرسيد: 'چه کارسان کنم؟' وزير گفت: 'اين دو تا دختر تقلب کردند، شما هم تقلب کنيد و هرکدامشان را به يک نفر شوهر بدهيد. سومى هم که کارش را به خدا واگذار کرده و گفته که يک پسر کاکل‌زرى و دندون مرواريد مى‌زام خودتان بگيريد، شايد خدا بهش داد.'
شاه، دختر بزرگه را به وزير داد و دختر وسطى را به يک نفر ديگر. دختر کوچکه را هم براى خودش عقد کرد.
- عاقبت حلوا خوردن سه دختر خارکن
- قصه‌هاى مشدى گلين خانم ـ ص ۱۱۴
- گردآورنده: ل. پ. الول ساتن
- ويرايش: اولريش مارتسولف، آذر امير حسينى نيتهامر و سيد احمد و کيليان
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۴
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد نهم، على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید