جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

عبدالله و مرد چشم‌زاغ


شخصى بود سه پسر داشت: يدالله، روح‌الله، عبدالله. در هنگام مرگ به پسرانش وصيت کرد که در زندگى با سه کس معامله نکنند: چشم‌زاغ، ريش‌زرد، کوسه. بعد از کفن و دفن و مراسم هفتم، يدالله براى کارگيرى به‌طرف دشت گيلان به راه مى‌افتد و اتفاقاً وسط راه به يک مرد چشم‌زاغ بر مى‌خورد. چشم‌زاغ به او مى‌گويد تو که مى‌خواهى بروى کار کنى بيا براى من کار کن. يدالله وصيت پدرش را براى مرد چشم‌زاغ تعريف مى‌کند. آن مرد مى‌گويد پدرت دم مرگ دچار هزيان شده بود.
يدالله مجاب مى‌شود و قراردادى مى‌بندد که يدالله يک سال آنجا کار کند. فردا ارباب يک گاو و يک سگ به او مى‌دهد و مى‌گويد سگ را جلو بينداز تا هر جا رفت و دور زد، با گاو آن مقدار زمين را شخم بزن. سگ چند 'جريب ـ جريب (Jarib)= برابر ۱۰،۰۰۰ متر مربع زمين کشاروزي.' زمين را دور مى‌زند. يدالله مشغول مى‌شود، اما مى‌بيند نمى‌تواند و بدجورى گرفتار اين مرد شده است. شب برمى‌گردد و به مرد چشم‌زاغ مى‌گويد: 'نه اين کار از من بر نمى‌آيد. من اين قرارداد را قبول ندارم.'
ارباب مى‌گويد: 'پس بيا برويم يک کار ديگر به تو بدهم.' مى‌روند توى يک اتاق ديگر، يدالله مى‌بيند چشم‌زاغ چند نفر را کشته و از بالاى سقف آويزان کرده است . يدالله هم کشته مى‌شود.
برادران مى‌بينند يدالله نيامد، روح‌الله مى‌گويد: 'من مى‌روم تا خبر بگيرم.' و دست بر قضا به چشم‌زاغ برمى‌خورد، و تمام ماجرائى که بر سر برادرش آمده بود بر سر او مى‌آيد، روح‌الله هم کشته مى‌شود.
عبدالله، مدتى انتظار مى‌کشد ناچار خود به راه مى‌افتد. او هم در سر راه مرد چشم‌زاغ قرار مى‌گيرد. ماجرا تا بستن قرارداد پيش مى‌رود. قرارداد هم اين بوده است که هر وقت کوکو(۱) ظاهر شد و بر سر درختى آواز خواند مدت کار به سر رسد. عبدالله شب مى‌خوابد تا از فردا کارش را آغاز کند. در خواب مى‌بيند پدرش به او مى‌گويد: 'پسرم چرا وصيت مرا به جا نياوردي؟ چرا با مرد چشم‌زاغ که برادرانت را کشته است و جسد آنها را در اطاق مجاور آويزان کرده است پيمان بستي؟' عبدالله بلند مى‌شود و به اطاق مجاور سر مى‌زند و همه چيز را به چشم خود مى‌بيند اما به رويش نمى‌آورد و آرام مى‌گيرد و مى‌خوابد. ولى با خود عهد مى‌بندد بلائى سر ارباب بياورد که درس عبرت او باشد.
(۱) کوکو (Kuku)=فاخته، مى‌گويند فقط دو ماه اوّل بهار به‌ندرت ظاهر مى‌شود. بر روى درختان بلند مى‌نشيند و آواز سر مى‌دهد و بقيهٔ سال اصلاً صدايش در نمى‌آيد. شکل قرار داد در داستان بر اساس اين باور بديهى است که به سود ارباب بوده است. نه کارگر.
صبح، ارباب گاو و سگ را دست او و سفارش‌هاى لازم را مى‌کند. عبدالله سگ را صدا کرده با چوب محکم توى سرش مى‌زند و او را مى‌کشد. سر گاو را هم مى‌برد و به خانه مى‌آورد و در طويله مى‌اندازد و خودش مى‌رود سر ايوان و به زن ارباب مى‌گويد: 'براى گاو علف بريزيد خيلى خسته است.' زن، طويله مى‌ورد مى‌بيند سر بريده گاو آنجا افتاده؛ ارباب که از بازار بر مى‌گردد موضوع را به او مى‌گويد و اضافه مى‌کند: 'اين بار با بد آدمى طرف هستي.'
ارباب از عبدالله مى‌پرسد: 'سر گاو را بريدى گوشتش را چه کار کردي؟' گفت: 'انداختم پيش سگ تا بخورد اما نمى‌دانم که چرا سگ تو يک مرتبه مرد؟' ارباب مى‌گويد: 'باشد غذايت را بخور من يک کار ديگر دارم که بايد انجام بدهي.' بعد يک من باقلا به او مى‌دهد که ببرد توى باغ بکارد. عبدالله در باغ چاله‌اى مى‌کند و تمام باقلاها را يک جا توى چاله مى‌اندازد و دور آن را با خرده چوب‌ها حصار مى‌کند و به خانه بر مى‌گردد. ارباب مى‌پرسيد باقالاها را کاشتي؟ ـ بله. حصار گرفتي؟ ـ بله . برويم ببينم چه کار کردى مى‌روند و ارباب مى‌بيند عبدالله هيچ کارى نکرده.مى‌گويد: 'پسرم اين حصار که درست کردى خوب نيست، چون گاوها به آسانى داخل آن مى‌شوند.' عبدالله مى‌گويد تو که آدم هستى برو ببينم چطور مى‌روي؟ مرد تا داخل مى‌شود عبدالله با بيل محکم به نشيمنش مى‌زند. مرد مى‌گويد اين چه کارى بود که کردي؟ عبدالله مى‌گويد آخر من که نمردم اگر گاو خواست داخل شود من اينجورى مى‌زنمش.
ارباب مى‌فهمد بد جورى گرفتار شده است. جريان را براى زنش تعريف مى‌کند و دوتائى نقشه نابودى عبدالله را مى‌کشند. مرد چشم‌زاغ يک مادر پير و فرتوتى داشت که آنقدر کوچک بود داخل زنبيل جا مى‌گرفت. زن مى‌گويد اين مادرت را بگذار توى زنبيل ببر بالاى درخت آويزانش کن و بگو اداى کوکو را درآورد. بعدش هم به عبدالله بگو کوکو سر درخت خوانده است پولش را بده و مرخصش کن. همين کار را هم مى‌کنند. صبح پيرزن شروع به خواندن مى‌کند: کوکو، کوکو.
عبدالله را بيدار مى‌کنند که يالا پاشو کوکو خوانده است. عبدالله تفنگ ارباب را مى‌گيرد و زنبيل را نشانه مى‌گيرد و زنبيل را نشانه مى‌کند پيرزن از آن بالا مى‌افتد مى‌ميرد. ارباب مى‌گويد چرا اين کار را کردي؟ مى‌گويد من با کسى شوخى ندارم امکان ندارد کوکو در زمستان بخواند من اينجا خيلى کار دارم که بايد براى شما انجام بدهم.
زن و شوهر تصميم‌ مى‌گيرند اثاثيه‌شان را جمع کنند و شبانه فرار کنند. عبدالله متوجه مى‌شود و داخل صندوقى که اسباب‌ها را گذاشته بودند قايم مى‌شود. شب، زن و شوهر اثاثيه و صندوق را بر مى‌دارند و فرار مى‌کنند. لب رودخانه‌اى مى‌رسند. بار را مى‌گذارند که نفسى تازه کنند. زن مى‌گويد، 'اى داد، عجله کرديم ماشه - masa= انبر مخصوص برداشتن آتش (ذغال سرخ شده) - را با خودمان نياورديم!' زن و شوهر تعجب مى‌کنند از اين که عبدالله هم با آنها آمده. اثاثيه را مى‌گذارند و فرار مى‌کنند، عبدالله دنبالشان مى‌رود. آنها مى‌گويند ما داريم پيش قوم و خويش خود مى‌رويم تو کجا دارى مى‌آئي؟ عبدالله مى‌گويد: ' من آرزو دارم مدتى گردش و مسافرت کنم، مرا هم با خودتان ببريد.'
ناچار زن و مرد بر مى‌گردند و کنار رودخانه استراحت مى‌کنند. شب مى‌افتد، آن دو تصميم مى‌گيرند که نخى به انگشت پاهاى خود ببندند و نيمه شب هر که زودتر بيدار شد به‌وسيلهٔ نخ ديگرى را بيدار کند. بعد دو نفرى عبدالله را بيندازند توى رودخانه و غرق کنند. عبدالله جريان را مى‌فهمد. شب بلند مى‌شود، نخ را از انگشت پاى مرد در مى‌آورد و به انگشت پاى خود مى‌بندد و مى‌گيرد مى‌خوابد.
زن، نيمه شب بيدار مى‌شود و نخ را مى‌کشد؛ عبدالله هم بيدار مى‌شود؛ دوتائى مرد چشم‌زاغ را با رخت خواب بلند مى‌کنند توى رودخانه مى‌اندازند. زن که هنوز نمى‌دانست چى به چى هست با خوشحالى عبدالله را جاى شوهرش مى‌گيرد مى‌بوسد و شادى مى‌کند که از دست او راحت شده‌اند. عبدالله مى‌گويد: 'تو بى‌جهت خوشحالى چون من عبدالله هستم؛ شوهرت دو برادر مرا کشت من هم قصاص او را گرفتم اما چون تو زن خوبى هستى فردا صبح عقدت مى‌کنم و با هم مى‌رويم سر خانه زندگى‌مان.'
- عبدالله و مرد چشم‌زاغ
- افسانه‌هاى گيلان ـ ص ۹۱
- گردآورنده: محمد تقى‌پور احمد جکتاجي
- سازمان چاپ و انتشارات ـ چاپ اوّل ۱۳۸۰
ـ به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد نهم، على‌اشرف درويشيان رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید