جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

عروسک بلور


مرد تاجرى بود که اولاد نداشت. يک روز به ‌قصد تجارت به فرنگ رفت. همين‌جور که توى مغازه‌هاى فرنگ مى‌گشت، چشمش افتاد به يک عروسک بلور که از آدمى‌زاد فقط حرف زدنش را کم داشت. تاجر که خيلى از عروسک بلور خوشش آمده بود، پيش خودش فکر کرد: 'من که اولاد ندارم، بهتره اين عروسک را بخرم و براى زنم سوغات ببرم.' عروسک را خريد و کارهايش را روبه‌راه کرد و به قصد شهر خودش حرکت کرد.
زن تاجر از ديدن عروسک بلور خيلى خوشحال شد. عروسک را برد اتاق بالاى خانه و روى يک کرسى کنار يک پنجره‌اى که رو به کوچه بود نشاندش. هر روز هم مرد تاجر و هم زنش مى‌رفتند ساعتى کنار عروسک بلور مى‌نشستند. هر کس از توى کوچه رد مى‌شد، چشمش که به پنچرهٔ بالا مى‌‌افتاد فکر مى‌کرد يک دختر زيبا کنار پنجره نسشته است. مردها عاشقش مى‌شدند و خبر نداشتند که دختر فقط يک عروسک بلور است.
آوازهٔ زيبائى دختر تاجر در همه جا پيچيد تا اينکه به گوش پسر پادشاه رسيد. شاهزاده يک روز به بهانهٔ شکار از قصر بيرون رفت و خود را به خانه تاجر رساند. نگاه کرد، ديد دختر بسيار زيبائى پشت پنجره نشسته، يک دل نه صد دل عاشق او شد. انگشترى از انگشتش بيرون آورد و براى دختر انداخت . از قضا انگشتر صاف افتاد توى دست دختر. پسر به منزل برگشت و از آن روز از خواب و خوراک افتاد. دائم ابيات عاشقانه مى‌خواند تا اينکه مريض شد و در بستر بيمارى افتاد. هر چه دوا و درمان کردند فايده نکرد هيچ، بدتر هم شد. يکى از درباريان به پادشاه گفت: ' قربان، چشم‌هاى پسرتان مى‌گه مريض نيست بلکه عاشقه.' پادشاه گفت: 'خوب بپرسيد، ببينيد کى را دوست داره، من براش مى‌گيرم.'
براى اينکه نتوانند اسم و نشانى دختر را از زير زبان پسر بيرون بکشند، وزير دست چپ را فرستادند سراغش. وزير رفت و زبان چرب و نرمش را به کار انداخت و بالأخره موضوع دختر تاجر را از زير زبان پسر بيرون کشيد. بعد هم فورى آمد پيش شاه که: 'قربان، شاهزاده عاشق يک دختر تاجر شده.' شاه فورى دستور داد بروند و دختر را خواستگارى کنند.
زن تاجر وقتى خواستگارها را ديد گفت: 'اين مايهٔ افتخار منه که پسر پادشاه دامادم بشود. اما افسوس و صد افسوس که من اولادى ندارم.' خواستگارها رفتند پيش پادشاه و آنچه را زن تاجر گفته بود نقل کردند. پسر وقتى فهميد که چه جوابى به خواستگاران داده‌اند گفت: 'دروغ مى‌گويند، من خودم انگشتر را براى دختر انداختم و او گرفت.' وزير اين بار رفت در دکان مرد تاجر و گفت: ' شما فکر کرديد تا به ما بگيد، اولاد نداريم، ما مى‌رويم پى کارمان؟! دختر شما نشسته بود دم در، پسر پادشاه يک انگشتر براش مى‌اندازه، اون هم مى‌گيره.' مرد تاجر آمد به خانه کليد اتاق بالا را گرفت و در را باز کرد و رفت توى اتاق، ديد يک انگشتر تو دست عروسک بلور است. فهميد چه پيش آمده.
فردا وقتى وزير به در دکان مرد تاجر آمد، او ماجرا را براى وزير تعريف کرد و گفت: 'اون نه گوش داره که بشنوه، نه زبون داره که حرف بزنه اون فقط يک مجسمه است.' وزير گفت: 'تو با ايناش چه‌کار داري، پسر پادشاه همين جورى مى‌خوادش.' قرار بعله برون را گذاشتند.
روز عقد کنان، دخترِ خواهر زن تاجر را که خيلى هم خوشگل بود، آوردند، کنار سفره نشاندند تا جلو مردم آبروشان نرود. شبِ عروسى هم خواهرزادهٔ زن تاجر را همراه عروسک بلور و پسر فرستادند. تاجر موقع دست به دست دادن عروس و داماد، خواهرزادهٔ زن خود را نشان داد و گفت: 'اين همون دخترى است که انگشتر شما را به دست کرده.' از آنجائى که کارها بايد راست و ريس دربيايد، پسر از دختر خوشش آمد و او را پسنديد.
خلاصهٔ دختر خواهر زن تاجر، زن پسر شاه شد و آن مجسمه هم عروسکش شد.
- عروسک بلور.
- قصه‌هاى مشدى گلين خانم ـ ص ۹۰
- گردآورنده: اولريس مارتسولف، آذر امير حسينى نيتهامر و سيداحمد وکيليان
- نشر مرکز ـ چاپ اول، ۱۳۷۴
ـ به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد نهم، على‌اشرف درويشيان رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید