سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

عروسک سنگ صبور


يکى بود يکى نبود. زن و شوهرى بودند که دخترى داشتند به اسم فاطمه خانم. فاطمه خانم هر وقت مى‌رفت سر چشمه که کوزهٔ آب را پر کند، صدائى از چشمه مى‌آمد که: فاطمه خانم، واى بر تو! واى بر من!
فاطمه خانم ديگر طاقتش طاق شد و حال و احوال را به مادرش تعريف کرد. مادر به پدر گفت: مرد، ديگر نمى‌توانيم دست روى دست بگذاريم و تماشا کنيم. دخترمان دستى دستى دارد از بين مى‌رود. بيا برويم به يک ولايت ديگري.
داروندارشان را فروختند و راه افتادند که بروند به جاى ديگري. آفتاب غروب به باغى رسيدند. هر سه تشنه بودند. از شکاف ديوار نگاه کردند ديدند که آب زلالى در باغ روان است. پدر در باغ را تکان داد، باز نشد. مادر زور زد، باز نشد. آخر سر فاطمه خانم دستش را زد به در باغ، در باز شد. فاطمه خانم تو رفت و درها پشت سرش بسته شد. مادر و پدر ماندند آن ور باغ، فاطمه خانم ماند اين ور باغ. هر کارى کردند در باز نشد. گريه و زارى کردند اما بى‌فايده بود. آخر سر پدر و مادر گفتند: سرنوشت ما هم اين بود! رفتيم به امان خدا!
و گذاشتند رفتند.
از اين طرف فاطمه خانم خوب که گريه‌هايش را کرد، بلند شد و آبى به صورتش زد بنا کرد باغ را گشتن و ديد زدن. ناگهان چشمش به اتاقى افتاد. با عجله خودش را به اتاق رساند. توى اتاق جوانى دراز کشده بود، بدنش پوشيده از سوزن و سنجاق و روى سينه‌اش يک لوح. روى لوح نوشته بودند 'هرکس اين لوح را بخواند و سوزن و سنجاق‌ها را درآورد، سر چهل روز اين جوان زنده مى‌شود.'
فاطمه خانم نشست کنار جوان و بنا کرد به دعا خواندن و سنجاق‌ها را درآوردن. شب و روز دعا مى‌خواند، گريه‌ مى‌کرد و سنجاق‌ها را يکى يکى در مى‌آورد.
روز سى و نهم بود که صدائى از طرف کوچه شنيد. کنيز سياهى را مى‌فروختند. فاطمه خانم پيش خود فکر کرد 'اگر جوان بلند بشود و اتاق را اينجورى ريخته و پاشيده ببيند از من بدش مى‌آيد بهتر است که بروم کنيز سياه را بخرم که زير بالم را بگيرد و خانه را تر و تميز کنم.'
با اين نيت بلند شد و رفت پشت بام و کسيهٔ پول را پائين انداخت و کنيز را خريد و بالا کشيد و بهش گفت: من مى‌روم سر و صورتم را بشويم. تو خانه را نظافت کن تا من برگردم.
دده سياه به اتاق آمد و چشمش به جوان افتاد. شستش خبر دار شد که حال و احوال چيست. فورى نشست کنار جوان و سوزن‌ها را تندتند درآورد. سنجاق‌ها که تمام شد،جوان عطسه‌اى کرد و بلند شد نشست و دده سياه را که بالاى سرش ديد. گفت قربان شکل ماهت بروم! تو چهل روز است که نشسته‌اى بالاى سر من و سنجاق‌هاى تن مرا مى‌کشي؟
دده سياه گفت: آري، پس چي؟
جوان دده سياه را به زنى گرفت.
از اين طرف فاطمه خانم سر و برش را شست و تميز کرد و آمد به اتاق که باقى سوزن‌ها را درآورد که ديد جوان بلند شده و با دده سياه خوش خوش صحبت مى‌کند. فهميد که کار از کار گذشته و ديگر پاپى آنها نشد.
از آن روز به بعد دده سياه شد خانم و فاطمه خانم شد کنيز زر خريد.
چند روز بعد پسر گفت: من مى‌روم به شهر. هر چه دلتان مى‌خواهد بگوئيد برايتان مى‌خرم.
دده سياه پشت چشمى نازک کرد و با قر و غمزه گفت: براى من يک انگشترى الماس بخر.
پسر از فاطمه پرسيد براى تو چي؟
فاطمه خانم جواب داد يک عروسک سنگ صبور.
پسر رفت به شهر و کارهايش را که جا به جا کرد براى زنش انگشترى الماس خريد و بعد رفت سراغ عروسک سنگ صبور. فروشنده گفت: داداش، هرکى عروسک ازت خواسته، آدم دردمندى است. تو بايد در جائى قايم بشوى به حرف‌هايش گوش بدهى و ببينى دردش چيست. آن وقت بايد دربيابى و او را بگيرى که عروسک بترکد والا خود او خواهد ترکيد.
پسر عروسک را به خانه آورد و به فاطمه خانم داد. پسر هم آهسته رفت پشت پرده قايم شد. فاطمه خانم عروسک را جلوش گذاشت و بنا کرد به حرف زدن و درد دل کردن:
'يکى بود يکى نبود. يک فاطمه خانم بود که يکى يکدانهٔ پدر و مادرش بود. عروسک سنگ صبور، عروسک سنگ صبور!... فاطمه خانم هر وقت مى‌رفت سر چشمه کوزهٔ آب را پرکند صدائى مى‌شنيد: فاطمه خانم، واى بر تو! واى بر من! عروسک سنگ صبور! ... پدر و مادرش گفتند که بهتر است به ولايت ديگرى کوچ بکنيم. سر راه به باغى رسيدند. تشنه‌شان شد. توى باغ آب روان بود اما هيج کدام نتوانستند در را باز کنند. اما تا فاطمه خانم دستش را به در زد، در باز شد. عروسک سنگ صبور، عروسک سنگ صبور! ... فاطمه خانم رفت توى باغ، در پشت سرش بسته شد. پدر و مادر ماندند آن ور باغ، فاطمه خانم پا شد توى باغ گشتى بزند، اتاقى پيدا کرد. توى اتاق جوانى خوابيده بود، بدنش پوشيده از سوزن و سنجاق.
عروسک سنگ صبور! ... روى سينهٔ لوحى بود که نوشته بود هرکسى تا چهل روز سوزن‌ها و سنجاق‌ها را در آورد، جوان زنده مى‌شود. عروسک سنگ صبور! ... فاطمه خانم بالاى سر حوان نشست و سنجاق‌ها و سوزن‌ها را در آورد. چند تا به آخر مانده بود شنيد که کنيز سياهى توى کوچه مى‌فروشند. پيش خود گفت که بروم کنيز را بخرم تا زير بالم را بگيرد و خانه را تميز کنم. عروسک سنگ صبور! ... کنيز را به خانه آورد و بهش گفت: تو خانه را نظافت کن تا من بروم دست و صورتم را بشويم برگردم. عروسک سنگ صبور! ... دده سياه فاطمه خانم را غافلگير کرد و لوح را خواند و سوزن‌ها را کشيد و جوان زنده شد. عروسک سنگ صبور، عروسک سنگ صبور! ... جوان خيال کرد که دده سياه چهل روز بالاى سرش نشسته و سوزن‌هاى تنش را کشيده است. از اين رو او را به زنى گرفت و فاطمه خانم شد کنيز خانه. عروسک سنگ صبور، عروسک سنگ صبور! ... حالا بايد يا تو بترکى يا من ...'
جوان از پشت پرده بيرون آمد و فاطمه خانم را در آغوش گرفت و سنگ صبور ترکيد بعد پسر دده سياه را بيرون کرد و فاطمه خانم را به زنى گرفت.
يئديلر ايچديلر، مطلبرينه يئتيشديلر.
- عروسک سنگ صبور
- افسانه‌هاى آذربايجان ـ ص ۱۲۱
- گردآوري: صمد بهرنگى و بهروز دهقانى
- انتشارات دنيا و روزبهان ـ ۱۳۵۸
ـ به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد نهم، على‌اشرف درويشيان رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید