سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

عروس و مادر شوهر


يکى بود، يکى نبود. در روزگارى پيش که نمى‌دانيم در چه تاريخى بوده است در شهر بلخ‌نامى مردى بود که در خانه زنى داشت بى‌کار، و مادرى داشت تنبل. هميشه مردک با اين دو تا بر سر کار خانه گفتگو داشت. روزى مردک براى کارى روانهٔ ده شد و خانه و زندگى را به زن و مادرش سپرد و گفت: 'من دو سه هفته بيشتر بيرون نيستم و سرزده يک روز خواهم آمد، به کار خانه برسيد و دست کم در روز يک بار حياط را جارو کنيد.' مردک رفت ولى اينها از تنبلى از جايشان تکان نخوردند دو سه هفته گذشت يک‌روز مادره گفت: 'فردا، پس فردا سر و کلهٔ پسرم پيدا مى‌شود، پاشو حياط را جارو کن.' زن گفت: 'چرا من جارو کنم، تو جارو کن.' بارى گفتگو زياد شد، آخر سر گفتند: فردا صبح که از خواب بيدار شديم، هر کس زودتر حرف زد حياط را جارو کند. فردا صبح مادره از ترس اينکه مبادا حرف برند تا عروسش خواب بود چاشتش را برداشت و رفت خانهٔ همسايه، در خانه را هم چارطاق گذاشت.
يک ساعت ديگر عروس بيدار شد، توى رختخواب نشست و اين‌ور و آن‌ور را نگاه مى‌کرد که ببيند مادر شوهرش کجاست و خودش را مى‌پائيد که مبادا حرف بزند. يکى دو ساعت همينطور توى رختخواب نشسته بود و اين‌ور و آن‌ور را مى‌پائيد، در اين ميان دنبک‌زنهاى دوره‌گرد از در اين خانه رد شدند، سردسته‌شان ديد، توى خانه زنى ميان رختخواب نشسته سرش را برد توى حياط و گفت: 'زن! چرا يکتا پيراهن توى رختخواب نشسته‌اي؟' عروس به خيال اينکه مادرشوهر اينها را تير کرده که به حرفش بياورند، جواب نداد.
دمبک زن آمد جلو گفت: 'با توام چرا جواب نمى‌دهي؟ چرا رختت را نمى‌پوشي؟' باز ديد حرف نمى‌زند با خودش گفت يا لال است يا ديوانه. جلو آمد چارقد از سرش برداشت و وارونه روى الاغ سوارش کرد تا با بزن و بکوب، با دار و دستهٔ خودش دور شهر بگرداند و پولى به جيب بزند. بارى زن با سر باز، وارونه سوار الاغ و دنبک‌زن‌ها دور و برش، مى‌زدند و از درخانه‌ها و کوچه‌ها مى‌گذشتند، در شهر غوغائى به پا کردند که آن سرش ناپيدا بود. تا رسيدند به خانه‌اى که مادر شوهره در آنجا بود. حالا مردم دسته‌دسته از خانه‌ها و سرکارشان مى‌آمدند سر راه آنها براى تماشا، ببينيم چه خبر است. همه از خانه آمدند بيرون، در اين ميان دستهٔ بزن و بکوب رسيدند به جلو مادرشوهر، مادرشوهره خيره‌خيره نگاه کرد. ديد اى واي! اين عروس بخت برگشته خودش است که اينها وارونه سوار خرش کردند و دور بازار و برزن مى‌گردانندش، رفت جلو و گفت: 'تف به روت بيايد، اين چه بى‌آبروئى است سر ما در آوردي' .
عروس خوشحال شد و گفت: 'باختي، باختى حياط را بايد جارو کني.' اين را گفت و از الاغ جست زد پائين دست مادر شوهر را گرفت و برد به خانه و جارو را دستش داد و گفت: 'جارو از تو، آب از من، تو جارو کن من آب مى‌پاشم.' او جارو کرد و خودش آب پاشيد تا حياط شسته و رفته شد. هنوز جارو دست مادرشوهر بود و آفتابه دست عروس که مردک با بار و بنديل از راه رسيد. خانه را تر و تميز ديد و هر دو را در حال کار. دست مادر را بوسيد و روى زن را ماچ کرد از مادرش پرسيد: 'بگو ببينم چه مى‌خواهى برات بخرم؟' گفت: 'يک جفت کفش قرمز پاشنه نخواب که به‌خانهٔ دوست و آشنا که مى‌روم بپوشم.' از زن پرسيد: 'تو چه مى‌خواهي؟' گفت: 'يک عنبرچه که هرجا مى‌روم به گردنم آويزان کنم.' گفت: 'بسيار خوب.' براى آن يک کفش پاشنه نخواب خريد و براى اين يک عنبرچه و خوشحال بود که شکر خدا را که زن و مادرش بهش آبرو دادند و زندگيش را روبه‌راه کردند ....
- عروس و مادرشوهر
- افسانه‌هاى کهن، جلد دوم ـ ص۵۱
- گردآورنده : فضل‌الله مهتدى (صبحي)
- انتشارات اميرکبير، چاپ اول ۱۳۳۳
ـ به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد نهم، على‌اشرف درويشيان رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید