سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

عشق ریشه‌دار


در روزگار قديم دو برادر که يکى شاه و ديگرى وزير بود در شهرى بزرگ زندگى مى‌کردند، و اين دو ازدواج نکرده بودند و زن نگرفته بودند، تا اينکه روزى آن که شاه بود، به برادر وزيرش گفت: 'اى برادر اين کار عاقبتش خوش نيست، بيا و دو ماه را پيدا کن، و ترتيبى بده تا در يک زمان جشن بگيريم!'
وزير که برادر کوچکتر بود، کمى به فکر شد و گفت: 'باشد!'
چندى نگذشت که شاه و وزير دو ماه رو پيدا کردند و به خواستگارى رفتند. پس هفت شبانه‌روز جشن برپا داشتند، و سر نُه ماه و نُه روز زنان‌شان زائيدند. همسر پادشاه پسر آورد که نامش را جمشيد گذاشتند، و زن وزير دختر زائيد، که او را نسترن صدا کردند.
نسترن و جمشيد در کنار هم بزرگ و بزرگ شدند، و رفتار جمشيد نسبت به نسترن چون برادرى مهربان بود، اما در دل نسترن مهرى که با عشق پيوند خورده بود وجود داشت.
زمان مى‌گذشت تا آنکه روزى شاه به جمشيد گفت: 'هنگام آن رسيده که دست دختر عموى خود را بگيرى و او را به خانهٔ بخت بري!' جمشيد گفت: 'اى پدر، نسترن به جاى خواهر من است، و بهتر آنکه در اين باره ديگر صحبت نکني!'
شاه که پى به عشق نسترن برده بود، پاسخ جمشيد را گوش کرى گرفت، و نسترن را براى او خواستگارى کرد.
جشن برداشتند و عروسى گرفتند، ولى جمشيد دل به زندگى نمى‌داد، و بر آن بود که هر چه بيشتر از نسترن دورى کند. تا آنکه به شاه گفت: 'اى پدر اسباب سفر برايم مهيا کن، که ميل ديدن رى و روم و بغداد را دارم!' شاه گفت: 'هر کجا مى‌روى با نسترن برو، و او را تنها نگذار!' جمشيد گفت: 'نياز به سفر و تنهائى دارم، و قصد ديگرى نيست!'
شاه به ناگزير فرمان داد، خيمه و خرگاه، و سوارى چند در اختيار او بگذارند تا راهى سفر شود. جمشيد به سفر رفت، و شاه با وزير تدبير انديشيدند که چه کند تا نسترن که زن زندگى بود و عشقى آتشين نسبت به جمشيد داشت صدمه نبيند و اندوه بيشتر گريبانش را نگيرد.
دو برادر چندى به گفت و گو نشستند و دست آخر به اين رسيدند، که نسترن را هم همراه گروهي، به سفرى که جمشيد رفته است بفرستند. با اين نقشه که دختر در نزديک شهر قيافيه خود را عوض کند و در سر راه جمشيد قرار بگيرد. پس به همراه نسترن، آرايشگرى به تمام معنا هنرمند، که از هر بند انگشتش هنرى مى‌زد، کردند. ديگر اينکه قرار گذاشتند کاروان نسترن از راهى ديگر، و زودتر از جمشيد خود را به نزديک شهر رى برساند.
نسترن به اتفاق همراهان راهى سفر شد، و چند روزى بيش نگذشته بود که به نزديک رى رسيد. خيمه و خرگاه بر پا کردند، و نسترن منتظر ماند، تا جمشيد به آنجا برسد. جمشيد هم پس از مدتى به محل نسترن رسيد، و او هم خيمه و خرگاه بر پا کرد، و از اينکه پيش از او خيمه و خرگاهى آنجا بر پا شده، به اين فکر افتاد که از آن سراى شاهانه آگاهى پيدا کند.
جمشيد کس فرستاد، و بالأخره با خبر شد آن خيمه و خرگاه متعلق به شه‌زاده زنى زيباست که عازم شهر 'ري' است. جمشيد چون چنين شنيد، گفت: 'بهتر است براى آنکه احترام به شه‌زاده خانم بگذاريم، از اينکه به حريم او نزديک شده‌ايم، از وى عذر بپوئيم!'
ديدارى براى دو طرف دست داد،و جمشيد ماه‌روئى را ديد که وصلش به درد سرش ارزش داشت. بر آن شد به شه‌زاده نزديک شود، و طى پيامى که فرستاد، گفت: 'اجازهٔ حضور به خيمهٔ شه‌زاده خانم را دارم! ' نسترن پاسخ داد: 'مانعى نيست!'
جمشيد به خيمهٔ نسترن رفت، در حالى که در پى ايجاد آشفتگى در وى بود، و نسترن هم با دل‌فريبى روى خوش نشان مى‌داد، تا آنکه دست داد به آغوش هم درخزند، و مدتى را با کيف وجود يکديگر بگذارنند.
نسترن همان شب اول آبستن شد، و هفته‌اى نگذشت که راه خود را پيش گرفت و در شهر رى اقامت گزيد.
نسترن سر نه ماه و نه روز زائيد، در حالى که به دروازهٔ روم نزديک شده بود، جمشيد هم پس از رى راهى روم شد، و هنگامى به نزديک اين شهر رسيد که باز نسترن شکل و شمايل تغيير داده بود، و بر آن بود که برنامهٔ گذشته را به اجراء درآورد. حالا نه نسترن بود، نه شه‌زاده‌اى که به جمشيد کام داده بود، بل ديگرى بود، که جمشيد نمى‌شناخت.
جمشيد به خيمه و خرگاه نسترن که نزديک شد، ديد روز از نو، روزى از نو، و باز خيمه و خرگاه، و شاهزاده خانمى که عازم روم بود.
اين را هم ناگفته گذاريم، هنگامى که نسترن و جمشيد در دروازهٔ رى از هم جدا شدند، جمشيد بازوبند طلائى پُر از جواهرى را به رسم يادگار به نسترن داد، و حال او باز با همان برنامه به خيمهٔ شه‌زاده خانم تازه مى‌رفت، و با او شبى را به صبح مى‌رساند، همين کار را کرد، و جواهر گران‌بهاء ديگرى به رسم يادگار به نسترن هديه داد.
نسترن اين بار هم حامله شد، و دو اردو پس از مدتى به داخل شهر رفت، و باز پس از چندى راه بغداد را پيش گرفتند و رفتند.
نسترن پس از نُه ماه و نه روز ميان راه زائيد، و مثل گذشته نوزاد به دست دايه سپرده شد.
دو قافله يکى پس از ديگرى به دروازهٔ بغداد رسيد، و اين بار هم همان پيش آمد که در دو بار گذشته پيش آمده بود. نسترن به چهره‌اى ديگر درآمده بود، و شه‌زاده سرزمينى ديگر بود، و جمشيد، باز به دام افتاد، و با او نرد عشق باخت. و اين بار نسترن چنان کرد که جمشيد دل به او سپرد و گفت: 'اى شه‌زادهٔ ريبا، بى‌تو سفر ممکن نيست، و پيشنهاد ازدواج مرا بپذير' و نسترن گفت: 'اهل همسر گزينى نيستم، و پيش آمد، که زمانى چند از عمرم را کنار تو بگذرانم. تو به راه خود، و من به راه خود، تا کجا به يکديگر برسيم!'
جمشيد عاشق شده بود، و چنان پريشان بود که ندانست سفر بغداد را چگونه به پشت سر بگذارد. و باز نسترن آبستن شد و اين بار هم فرزند خود را به دنيا آورد، و به دست دايه داد.
گشت‌ و گذار جمشيد هم، که در بغداد تمام شد، راه ديار خويش را پيش گرفت، و آشفته حال و عاشق، تن به راه بازگشت داد.
از اين سو، نسترن خود را به شهر زادگاهش رساند، و هر آن چه را پيش آمده بود، براى شاه و وزير که پدرش بود، تعريف کرد و چشم به راه ماندند، که جمشيد بازگردد.
جمشيد هم از سفر بازگشت، اما بيش از گذشته درهم بود، و ميل صحبت با کسى را نداشت، شاه گفت: 'سفر رفتى که حال تازه کني، و اکنون که در پى چند سال بازگشته‌اي، همان هستي، که بودي!' جمشيد گفت: 'اى پدر در دروازهٔ بغداد، با شه‌زاده خانمى آشنا شدم، که به زيباى او، و فهمش تاکنون زن نديده‌ام، و به هر بهائى که شده، بايد کمکم کنى تا به او برسم! و اين چيزى است که دختر عمويم بهتر است بداند!'
شاه از قضايا چيزى نگفت، و جمشيد را با خيال خود رها کرد.
از اين سو براى آمدن شاهزاده جمشيد جشن تدارک ديدند، که بسيارى دعوت داشتند، و نسترن هم، هر سه نشان طلاى جمشيد را که هنگام ترک شاهزاده خانم‌ها، به آنان به رسم يادگار هديه مى‌داد، بر سر و گردن سه فرزندش کرد و در جشن حاضر شد.
جمشيد چون آن سه خردسال قد و نيم‌قد را که به‌همراه نسترن به داخل جمع آمده بودند، خودش را گُم کرد و گفت: 'اين بچه‌ها به که متعلق دارند، که نشان‌هاى مرا به‌همراه دارند؟' نسترن پيش آمد و گفت: 'فرزندان تواند، و آن سه شه‌زاده خانم، که تو با اشتياق در برشان گرفتي، و آخرى را هم عاشق شدي،منم!'
جمشيد غرق عرق شد و از زبان افتاد. حالش که جا آمد، نسترن را در آغوش گرفت و گفت: 'اميدوارم مرا بخشيده باشي، از اين که اين همه تو را که عاشق راستين و لايق هستي، به ماجرا واداشتم!'
- عشق ريشه‌دار
- اوسنه‌هاى عاشقى ـ ص ۴۳
- گردآوري: محسن مهين‌دوست
- نشر مرکز چاپ اوّل ۱۳۷۸
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد نهم، على‌اشرف درويشيان رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید